- توي آينه به خودش نگاه كرد. به صورتش كه داشت چروك مي خورد. احساس كرد ديگر مثل چند سال پيش كه پر از قدرت و توانايي است، نيست. خسته بود. خسته و آشفته. شروع كرد به نوشتن. يك چيزي بايد مي نوشت كه مثل بمب صدا كند. چيزي كه دوباره نامش را مطرح كند. بايد به يك سفر مي رفت تا در آن سفر با آدمهاي تازه مواجه شود. آدمهايي كه او را نشناسند و به او اطمينان كنند. جايي كه ديگران او را ببينند.
از وقتي از خانه بيرون آمد و در پشت سرش بسته شد، احساس ناامني مي كرد. تمام زندگي اش را توي چمدان كوچكي جا داد و رفت. مامور فرودگاه گفت: شما اجازه ورود نداريد. هر چه دليل آورد فايده نداشت. درها يكي پشت سر هم به
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان