واضح آرشیو وب فارسی:فارس: انديشه - رهايي انسان
انديشه - رهايي انسان
عارف آهني: در ادامه سلسله جلسات درسگفتارهاي سيدجواد طباطبايي در موسسه انديشه سياسي- اقتصادي در مورد انديشه فلسفي انقلاب فرانسه هفته گذشته ترم جديد، با عنوان «انديشه فلسفي ماركس» شروع شد. كه در ذيل خلاصهاي از آن آمده است.
احتمالا شنيدهايد كه ماركس در اواخر عمر خود گفته بود: تا جايي كه ميدانم اين است كه من ماركسيست نيستم. اين حرف ماركس نيازمند توضيح بيشتري است ولي بهطور خلاصه ميتوان گفت كه به نظر ميرسد كه در اواخر عمر ماركس، از آنچه كه ماركس (به همراه انگلس) نوشته بود تفسيري عرضه شد كه خود ماركس آن را در مجموعه فكري خود نميديد.
قبل از پرداختن به خود ماركس بايد متذكر شويم كه آنچه در ايران بهوسيله سازمانهاي چپ به عنوان انديشه ماركسيستي منتشر شده تفسيري است در ادامه ماركسي كه گفت من نيستم. و در خارج از ايران هم بايد تمايزي بين آنچه كه در كشورهاي مثلا كمونيستي همچون چين و شوروي ارائه شده است و آنچه در مجموع درباره ماركس در اروپاي غربي آمده است قائل شد. و در اين بين آنچه كه قابل ارزش است تفسيري است كه در بعضي موارد در اروپاي غربي آمده است.
ميتوان گفت كه ماركس در مخالفت با انديشه هگلي، ماتريايست بود و آنچه در بيرون فكر ماركسي است ايدهآليسم. در نوشتههاي ماركسيستي ميتوانيم ببينيم كه فلسفه بر دو قسم است: ماترياليسم كه ماركس آن را بنيان نهاد كه علمي است و ديگري ايدهآليسم كه يك نظريه ايدئولوژيك است كه در جهت طبقه بورژوايي بنيان نهاده شده است. حال با اشاره به اين مطلب ميتوان گفت كه ادبيات ماركسيستي پس از ماركس در تعارض با ماركس هستند چرا كه تمام جريانات بر خلاف ماركس، ايدهآليست هستند چون ماركس را تكرار ميكنند.
حرف ماركس اين است كه من روي موادي كار ميكنم كه در درجه اول مواد تاريخي آلمان است و در درجه دوم اروپاست. و نكته اصلي اينجاست كه ماركس ميگويد من روي مواد موجود تاريخي كه آلمان عقب ماند و فرانسه انقلاب كرد بحث ميكنم كه علمي است و ماترياليسم نام دارد، ولي ماركسيستها به دنبال ماركس روي مواد تاريخي جهان خودشان بحث نميكنند بلكه ديدگاه ماركس را به عنوان اصل قبول ميكنند و بعد به كمك آن جهان را محك ميزنند كه در اين صورت ايدهآليست ميشوند.
در اينجا به اوايل زندگي ماركس برميگرديم. او در سال 1813 در غرب آلمان به دنيا آمد و در سالهاي اوليه زندگي او در فرانسه انقلاب شده بود و امپراتوري ناپلئون هم شكست خورده بود و آلمان هم تحت تاثير انقلاب فرانسه و اصلاحات ناپلئون، به اصلاحاتي تن داده بود ولي در وضعيت بينابيني قرار داشت كه ظاهري مدرن و باطني ارتجاعي داشت.
ماركس ابتدا به دانشكده حقوق بن رفت و سپس در سال 8-1837 به دانشكده حقوق برلين نقل مكان كرد كه در آنجا پس از سال 1820 كه هگل به آنجا رفته بود، دو گروه فكري وجود داشت. يكي ديدگاه هگلي كه در آن زمان «ادواردگانس» آن را ارائه ميداد كه اعتقاد داشتند هر چيزي عقلاني باشد ماندني است و واقع بايد عقلاني باشد كه بماند. جريان ديگري نيز بود كه «هوگو» نامي آن را تاسيس كرده بود كه در زمان ماركس «گوستاو ساديني» آن را ادامه ميداد به نام مكتب تاريخي حقوق كه ميگفت: حقوق امري است سنتي يعني تاريخي و در حوزه عقل نيست و بلكه حقوق هر كشوري چيزي است كه سنت به ما عرضه كرده است و نميتوان آن را به محك عقل زد. در ادامه اين مكتب تاريخي به جايي ميرسد كه وضعيت موجود را توجيه ميكند. ماركس در بدو ورود خود به برلين وارد محافلي از هگليهاي چپ شد كه به هگل ليبرال در حوزه آلمان اعتقاد داشتند ولي پس از مدتي از اين گروهها فاصله گرفت چون اعتقاد داشت بحث بر سر اصلاحات جزئي نيست بلكه مسئله اصلي خود دولت و پايه ايدئولوژيك آن است. سپس به فرانسه ميرود و در آنجا به يك تعارض اساسي ميان انقلاب فرانسه و رژيم پس از آن در آلمان ميرسد.
مسئله اصلي ماركس آلمان است ولي آلمان در تعارض. به نظر او زمان حال در تاريخ ما در سال 1840 زمان حال فرانسه است و آلمان زمان گذشته حال فرانسه است و آلمان نظام پيشين از انقلاب فرانسه است. اين تعارض اصلي است كه ماركس متوجه آن ميشود و تحقيقات خود را معطوف به آن و انقلابي كه نميشود، ميكند.
قبل از پرداختن به ادامه بحث بايد به اين نكته اشاره كنيم كه هگليهاي چپ كه در حوزه آلمان بسيار فعال بودند يكي از مسائل اصليشان جنبههاي الهيات هگل بود و اعتقاد داشتند كه بايستي نقد مذهب يا ديانت را موضوع اصلي خود قرار دهيم و هيچ راهي در آلمان باز نخواهد شد مگر از راه نقادي مذهب و ديانت. كه يكي از جريانات مهم آن را «فوئر باخ» بر عهده داشت. در ابتدا ماركس شيفته فوئر باخ بود ولي در ادامه وي از اين ديدگاه فاصله ميگيرد و در يكي از رسالههايش سريعا اعلام ميكند كه دوره نقادي دين به سر آمده است و دين ديگر مسئله نيست. رساله «مقدمه بر نقد فلسفه سياسي (حق) هگل» كه ماركس آن را در سال 1843 نوشته است. اولين قدم در جهت تدوين يك نظريه ماركسيستي است كه در اواخر عمرش در چاپ دوم كاپيتال هم به اين نكته اشاره كرده است كه در هر دو بحث روششناسي خود را مطرح ميكند كه بحث گرهگاهي ماركس است.
عنوان فرعي كتاب كاپيتال «نقد اقتصاد سياسي» است. حال نقد چيست؟ نقد در فرهنگ اروپا با كانت آغاز شده و كانت اين بحث را آغاز كرده بود كه من نقد عقل ميكنم يعني شرايط امكان حصول علم را توضيح ميدهم و ماركس هم به دنبال شرايط امكان حصول علم در حوزه اقتصاد سياسي است. و در اواخر عمرش بيان ميكند كه در طي اين 30 سال كه به نوشتن مشغول هستم و بحث نقادي را مطرح كردم ناچار شدم كه با هگل رويارويي كنم چون هگل به مسئلهاي همچون ديالكتيك پي برده بود كه بايستي با آن به دستاوردهاي خود ميرسيدم. ماركس پس از اخراج از پاريس به بروكسل ميرود و در آنجا با انگلس آشنا ميشود و با هم كتاب «ايدئولوژي آلماني» را مينويسند و آن را براي چاپ به دست ناشري ميدهند كه پس از مدتي متوجه ميشوند كه اين كتاب منتشر نشدني است و در اينجا بود كه ماركس ميگويد ما به هدف خود رسيديم كه عبارت باشد از اينكه به موضع آگاهي خود آگاه شديم و در اين دوره بود كه در واقع با گذشته فلسفي خودمان تصفيه حساب كرديم.
ماركس در ابتداي كتاب، مسئله دين را توضيح ميدهد و بيان ميدارد كه دين انسان را نميسازد و بلكه انسان دين را ميسازد و اگر رمز و راز انسان گشوده شود دين را توضيح دادهايم. پس محل تاريكي، دين نيست بلكه مناسباتي انساني است البته منظور از انسان عبارت است از جامعه و دولت. پس ماركس به مناسبات دولت اشاره ميكند و فكر ميكند مناسبات موجود مشروعيتيابي دولت جديد است و در اينجاست كه مفهوم ايدئولوژي را در ايدئولوژي آلماني وارد ميكند. او ميگويد: آلمان عبارت است از يك دولت و نقادي دولت از مجراي نقادي ايدئولوژي آلماني كه برپايه آن ايستاده است بايد مورد توجه قرار گيرد. ماركس ايدئولوژي را به چه معنايي به كار ميبرد؟ ايدئولوژي عبارت است از پردهپنداري كه در حوزه انديشه روي واقعيتها و مناسبات اجتماعي و سياسي و قدرت كشيده ميشود و اين پردهپندار است كه اجازه نميدهد اين مكانيسم را ببينيم. ماركس در ادامه به اينجا ميرسد كه چرا آلمان در اين وضعيت است و چرا انقلاب نشد؟ در ابتدا ميگويد: هگل گفته است آلمانها پيش از انقلاب فرانسه، انقلابي انجام دادند كه عبارت باشد از اصلاح ديني و در اين صورت ضرورتي به انقلاب نبود ولي ماركس ميگويد البته كه مطلب مهمي است اما اين احتمال وجود دارد كه بنبست در همين اصلاح ديني است كه راه انقلاب را بسته است كه آلمان گذشته حال فرانسه است. پس بايد انقلاب كرد و نه بازگشت به گذشته. بلكه آلمان ناظر به آينده بايد بتواند انقلاب كند. اما هنوز ماركس انقلاب فرانسه را نقد نكرده است و انقلاب مسئله است ولي در اينجا اصطلاح «رهايي»را به كار ميبرد و ميگويد در آلمان پيشتر از آنكه انقلاب كند مطلب اصلي رهايي آلمان است. آلمان كشوري است كه همه كارها را در بنياد و بن انجام ميدهد پس رهايياش هم از بنيادها خواهد بود. موضوع رهايي انسان است و وجود برتر براي انسان، انسان است پس در آلمان، انسان بايد خود را رها كند و انسان از اين حيث كه وجود برتري است خود را آزاد خواهد كرد. در اين جنبش براي رهايي، سر، فلسفه است و دل پرولتاريا است و رهايي از طريق تحقق فلسفه در عالم خارج عملي است و اين تحقق عملي نيست مگر با از بين بردن پرولتاريا يعني ديگر پرولتاريا به عنوان طبقه وجود نداشته باشد. اما اين اتفاق هم نميافتد جز اينكه انسان به عنوان انسان رها شده باشد.
دوشنبه 11 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 156]