تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه مؤمن بيمار شود سپس خداوند شفايش دهد، آن بيمارى كفّاره گناهان گذشته و پندى بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833221482




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کاش اولین اکران سینما آزادی، کوک‌مان می کرد!


واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: تجدید خاطره ای با دور تر ها و سینما آزادی که دیروز افتتاح شد سینمای ما - ندا میری: "چرا تو همیشه اونوری ... نه این ور؟" پرده تاریک و سیاه است "واسه اینکه بهتون بد نگذره، قدر خنده رو بدونین و غم و غصه تونم یه خورده بذارین کنار، زندگی این رفیق مارم بچرخونین، حواستونو بدین که ضرر نمی کنین" صدا آشنا نیست، ته اش اما بوی درد می دهد، دردش را می شناسم. خستگی، خفه خون دارد. ما هم. فرودگاه، همهمه، ناصر بلبل و معرکه گیر. معرکه گیری که گیر معرکه اش می افتیم، حرف دلمان یکی ست انگار، او روی پرده و ما فرو رفته در صندلی های سالن. دچاریم، خرابیم و عاشق. "خراب سینمام، عاشق، عاشق سینمام" سرسرای بزرگ، بخاری هیزمی، پیرمردان با عصا و کلاه، زنان با صورتهای پوشیده زیر تورهای مشبک سیاه، دسته گلی روی تختخواب جای آقا بزرگ را گرفته. مریم را پیش از این ندیده ایم، همان نیم نگاه اول هوا یخ می زند انگار "زندگی من تو آینده اس. زندگی شما نیست که اگر گذشته رو ازش بگیرن هیچی ازش نمونه" "جای پسرم رو اون موتورش ... تو یه خورده بشین، بذار بوی نسیم، بوی تورو بهش رو موتور برسونه ... از این پسره بترس، رو راس نیس" یک چیزی دارد شروع می شود. چیزی که گم اش کرده ایم. جایی میان همین برج ها و بارو ها. میان باغ ننه سرمه، دلمان می گیرد. این روزها تقریبا دیگر کسی رو راست نیست، پیش از دیگران با خودش. دود گرفته ایم. صدای پرنده می آید، مصنوعی اش. هشتم بهمن پنجاه و هفت، قد بلند سلطان و سایه خنک اش. کوتاهی آن طرفی ... تعفن خیانت توی صورتمان می زند .... بوی حادثه می آید، بوی تسویه حساب های نهایی، بوی عشق، بوی دلتنگی و دوستت دارم. "سلطان کیه؟" دو تا صندلی لهستانی با میزی قدیمی. سلطان کز کرده، هنوز به نگاه های اش عادت نکرده ایم. ته ته ته چشمهای اش ... نه! طاقت ندارم! "همیشه این جوریه. یه آدم بی ستاره بی فامیل عین من از خیر سند، پول، طلا، از یه چیز بدرد بخور دختره می گذره..... از دختره جدا می شه و تو راه که بر می گرده، دلتنگی می کنه. واسه همه چی. خونه اش، ننه اش، مدرسه اش..." سلطان از ما سر سخت تر ست. صورت خیس ما و راه گلوی بسته سلطان. درد مشترک داریم. راسته درخت مجنون، سلطان می ایستد "خونمون اینجا بود. بزرگ نبود، قد خونه شما نبود ... اما بود ..." بالاخره می ترکد. ما هم دوباره. در نیمه باز باغ. سلطان آرام گرفته. مریم سلام می کند. میان خواب و خلسه نگاه می آید و نگاه می رود. "صبر کن باهات می آم ... دلت گرفته ... دل منم گرفته، بیتابی داری ... منم دارم. یه جوری لالمونی گرفتیم هر دومون ...تو چته؟ " موتور بدون اطاقک ... تنهایی بیداد می کند. سرما. سکوت. صدای پارس سگ ها. "سلطان، عاشق شدی، می سوزونتت" هنوز یادم هست. سلطان روی پرده سینما آزادی، تجربه نگاه های بیقرار عرب نیا، بوی عشق. شب چهارشنبه سوری وقتی مریم آمد که به بهانه سینما، عشق را ببیند. شادی مواجی که سر به فلک می کشید. لمس دنیای غریبانه رفاقت از قدیم و عشق تازه. عشقی که مثل ناب ترین شاعرانه ها، هوای نفس کشیدنمان را تازه کرد ... جشن ناصر بلبل را شما هم یادتان هست؟ وقتی همه مان را مهمان ضیافت شوریدگی سلطان کرد .... *** تمام تسبیح های شاه مقصود دنیا، مال تو! "تو نسیم خوش نفسی ... من کویر خار و خسم .... گر به فریادم نرسی ... همچو مرغی در قفسم" لیلا، لیلا، لیلا. دلم می خواست تا قیامت ادامه داشت. اصلا کاش تمام سانس های جشنواره آن سال مال لیلا بود. روی همین پرده سینما آزادی بود که تنفس آن جهان ناب تغزلی سراسر شکوه، ریه هایمان را تازه کرد. یادش بخیر آن روزهای دور چیدن ستاره های چشمهای لیلا. اینجا دنیای تازه ایست. در و دیوار و آسمان و زمین اش از عشق تازه اند. خرابم می کند و خرابی اش را هنوز دیوانه وار می جورم. ارتباط من با لیلا، شبیه عشقبازی شبنم سحرگاهی ست با گلبرگهای رقصنده در باد. من به لیلا دچار شده ام "دچار یعنی عاشق، و فکر کن که چه تنهاست، اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد .... چه فکر نازک غمناکی" یک عاشقانه جاویدان تمام عیار. لیلا و رضا ... امشب خانه می مانیم، فیلم می بینیم... آن خانه مهر آلوده سرشار.... من بچه نمی خواهم. من لیلای خودم را می خواهم... کجاست لیلای قبلی؟ وقتی بالش روی شکم اش می گذاشت و بر امدگی شکم را از زیر چادر نمازش نگاه می کردیم و دستانمان کوتاهتر از آن بودند که گونه های ترش را بنوازند. کاش همیشه مهمان این وری ها باشند. کاش صدای ساز دایی بیاید دمادم. از مهمانی ها و دور همی های آنوری ها می ترسیدیم. جمیله شیخی را چقدر قبل از لیلا دوست داشتم و بعد از لیلا هم. در طول لیلا تمام دق و دلی ام را نثار زنی می کردم که تنها گناه اش هراس از مقطوع النسلی خاندان اش بود. بیخیال هرچه جلال و شکوه خانوادگی ست که قرار است نسل به نسل منتقل شود.... جواب دل لیلا را چه کسی می دهد؟ از تمام مرواریدهای حتی اصل دنیا بیزار شدیم وقتی آنهمه بدل افتاد روی اصل و تمام درخشندگی و جلوه اش را یکجا باخت. همان لیلایی که لباس های مردش، نیمه دیگرش، عشقش را می چید. آماده اش می کرد و منتظر می ماند و ما هم با او تمام لحظه های کشنده این انتظار را رج می زدیم. درد این شراکت پیش رو را. زنگ تلفن ته دلمان را آشوب می کرد. صدای نفرت انگیز خاله. یک مورد جدید. حداقل دلمان خوش بود که بعد از هر ملاقات تازه، کلی گفت و شنود معرکه میان لیلا و رضا در اتومبیلشان پیش رو داریم. ما هم همراه لیلا منتظر رضا نشسته بودیم که بیاید و مثل دفعه قبلی ادای دختر و پدر و مادرش را در بیاورد و با صدای خنده آنها بخندیم. بیاید و بگوید "باش تا بیام" .... ندید از تمام این کاراکترهای رنگارنگ متنفر می شدیم و به ریش بلاهت شان می خندیدیم. آخر هر ماجرا از ته دل نفس راحتی می کشیدیم که آخیش این بار هم به خیر گذشت. "تو با منی اما ...." "ته دلم به خودم می گم، اگه رضا دوستم داشته باشه، یه زن دیگه براش مهم نیست، فقط بهش یه بچه می ده، فرقی نکرده، عشقمون سر جاشه... همه مسئولیتشو می اندازی رو دوش من؟ پس تو چی؟ ... من؟ من هستم، مواظبتم، باهات می مونم، خودم دارم رضایت می دم، پاش وایسادم" "من از خودم دورم ..." مادر باران را که خاطرتان هست ... موجه بود و بازی تمام. لیلای تنها که پشت تابلو تبلیغاتی میدان ایستاده بود، ما کمی این ور تر ناخن می جویدیم و دلمان پاره پاره می شد. آن تختخواب سراسر گل و آن خانه رفت و روب شده در انتظار نوعروس. لیلا شست و سابید و جلا داد، ما بغض فرو دادیم. صدای خش خش لباس عروس و رقص پسر بچه معلول در شب یک عروسی معلول، روحمان سوهان کشیده می شد. اتاق تنهایی اش و آن هجوم بی هنگام غریبه، تنمان را لرزاند. استخوانمان را شکست. وقتی دوید و رها کرد، بغض ما هم رها شد. لیلا می دوید و ما می گریستیم. سکوت کرد و ما هم سکوت کردیم. باران که زد، دلخوش شدیم شاید خاکهای سالها بایر را دوباره برویاند.... رویاند؟ آن روزها کم سن و سال بودم. موجودیت غریبی با ابعاد جهانی لیلا و فهمیدن اش چقدر سخت بود. درک ماجراهای ساده اما ژرف شاهکار مهرجویی که از دل زندگی بر آمده اند و آنچنان آسمانی می زنند که آه حسرت خودمان است که پیش از درد لیلا می سوزاند و ویران می کند. دیدن بازی لیلا، دیدن عشقبازی لیلا، روی پرده سینما آزادی از آن خاطره هایی ست که همراه و همنشین و همدم دائمی مان است. می ماند و می سوزاند. *** حسرت، حیف، شاید، کاش ..... آرزو .... از لحظه آتش گرفتن سینما آزادی سالها گذشت. برای ما آنچه مانده بود، تنها لحظه های جذابی بودند که آتش نمی گرفتند، به آتش می کشیدند. سالهای بی سینما آزادی، سالهای نفس عمیق، درخت گلابی، شوکران و بوتیک بودند... آیدایی که می توانست بخش برجسته ای از خاطراتمان از این سالن تاریک قدیمی بشود و نشد. می توانستیم با میم کمی شیطنت کنیم، آتش بسوزانیم و ورجه ورجه کنیم. می شد درد سیما ریاحی را توی همین سالن عربده بکشیم. با ماجراجویی های اتی هم قصه شویم و پای بحث جوانان بی کس و کار و سرگشته و حیران آن خانه غربت زده بنشینیم. نشد و بازسازی اش اینقدر طول کشید که لیست حسرت هایمان بلند تر و بلند تر شد. برخی تمام خاطرات سینمایی شان در سینما آزادی جان گرفته است. خیلی ها دوره به دوره زندگی، بهترین تجربیات سینمایی و حتی فراتر که برویم غیر سینمایی شان را در همین سالن جشن گرفته اند. من و تمام هم نسلانم، موقع آتش گرفتن سینما هنوز نوجوان بودیم. عشق پیر و عشق جوان و عشق ممنوع و عشق مشروع را همین جا مزمزه کردم. روی همین پرده. گریستن از سویدای جان و خندیدن به وسعت دل را. روی همین صندلی ها چشمهایم را بستم و صد بار آرزو کردم که سلطان نرود و نارنجک را نکشد و دستهای مریم را بگیرد و خانه سرایداری را بسازد. همین جا یاد گرفتم می شود از عشق گذشت، می شود چشم ها را به روی دشمنانی که جنس تو نیستند بست، اما نمی شود خیانت دوستان را به این سادگی ها بخشید. اصلا مگر باید بخشید؟ من توی همین سالن لعنتی اندوه لیلا را گریه کردم. همین جا از تصور تنهایی اش لرزیدم. همین سالن که هنوز جرات نکرده ام بروم و نگاه اش کنم، از ترس آنکه هجوم خاطره ها ویرانم کند. وقتی کودک بودم و دست در دست مادرم به عنوان جایزه نمره بیست و مهر آفرین و ستاره دفتر مشق، مشق تصویر می کردم و زیرزیرکی شکلات و پفک می خوردم. کاش هنوز بوی قدیم تر ها را بدهد. روزهای جشنواره را گذراندیم، سینما آزادی افتتاح شد. برای اولین اکران سینما آزادی چه آرزوها که نداشتیم. با تمام رویا های گذشته و دمادم خوشی و سرخوشی قدیم تر ها میعادی داشتم. کاش اولین اکران، آنچنان فاخر و موقر و عظیم بود که تمام گذشته ها را در سایه شکوه معظم اش فرو می برد. سینما آزادی هرچقدر هم زیبا و مجلل و آراسته ساخته شده باشد، نیاز به مایه ای دارد که بازگشایی اش را جاودانه کند و از یک اتفاق، حادثه بسازد. پس از اینهمه سال پرده اش عشق را صدا می زند بلند. شخصیت سالم، کامل و تمام می خواهد. کسی هم وزن لیلا. هم بغض سلطان. این پرده، غرور را له له می زند. جاودانگی می خواهد تا جاودانه شود. شور و شیدایی می خواهد و جوانی. غم و شادی توامان. چیزی که روحمان را بکوبد، تمام دیروز ها را بیرون بکشد و دنیای تاریک روشن شگرف تازه ای برایمان به ارمغان بیاورد. صدای حزینی که در نقطه نقطه دیوارهای اش فرو برود و باقی بماند. "من با زخم زبونات رفیقم ... مرهم بذار با حرفات رو زخم عمیقم" چقدر دلمان سوخت که بساط پیاده رو ها و کوله پشتی های رنگ به رنگ دی وی دی فروشان سطح شهر، به همین سادگی فرصت یک ضیافت بی بدیل را از پرده های حسرت زده سالن های سینمای مان ربودند و ما تنها نشستیم و تماشا کردیم. با اینهمه آنقدر ها هم مهم نیست که این روزها همه حرف دی وی دی قاچاق سنتوری را می زنند. راه آرزو کردنمان را که کسی نبسته است. ما سنتوری مهرجویی را هنوز هم روی پرده می خواهیم. دلمان می خواهد حیثیت پرده سینما آزادی را چیزی رقم بزند که به این سادگی ها لکه ای به خود نبیند. اینجاست که باهم از صمیم قلبهایمان می گوییم: " کاش طویل ترین صف تاریخ سینمای ایران را جلوی گیشه سینما آزادی، کسانی بسازند که آمده اند همدم تنهایی علی بی کس .. علی پرغم ... علی سنتوری باشند. روزمان روشن می شود و سازمان کوک و عیشمان تمام." منبع خبر : سینمای ما




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 711]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سینما و تلویزیون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن