تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 22 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):بهترین چیزی را که دوست دارید درباره شما بگویند ، درباره مردم بگویید.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1840383732




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

غریبه ای در اتاق من (داستان)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : غریبه ای در اتاق من (داستان) bidastar07-06-2009, 03:20 PMداستانی از مهرنوش مزارعی سنگام دوشنبه،9 آگست 1999 امروز بالاخره بعداز یک هفته انتظار، در اولین جلسه بررسی پروژه، با افرادی که قرار است با آن‌ها کار کنم، آشنا شدم؛ کتی، ساندرا، مایک و شالپا. کتی لاغر وبلند قداست با موهای بلوند. ساندرا نژاد چینی دارد و هیکلی کوچک. مایک در عوض بلند قد است با سبیل‌های بور و باریکی که تا دقت نکنی نمی‌توانی آن را تشخیص بدهی. شالپا هندی است. موهای مشکی و براقی دارد با پوستی روشن، چشمانی درشت و دو حلقه سیاه دور چشمانش. در اوایل جلسه قیافه اش تلخ و اخمو بود. بعد از چند لحظه موهایش را به یک طرف برد و روی شانه چپ انداخت. بعد، انگار که گرمش شده باشد، موها را با سنجاقی دربالای سرجمع کرد. وقتی دید نگاهش می‌کنم، لبخندی زد که همه تلخی صورتش را گرفت و چهره اش دلپذیر و جذاب شد. بعد از اتمام جلسه با هم به طرف اتاق کارمان راه افتادیم. پرسید: اهل کجایی؟ اما قبل از آن که جوابش را بدهم خودش گفت. اول فکر کرده بود هندی هستم، بعد از لهجه‌ام فهمیده بود ایرانی هستم. گفتم ما شرقی‌ها شباهت‌ها ی زیادی با هم داریم. گفت خیلی‌ها فکر می‌کنند دخترش مینا ایرانی است. برایش از علاقه ام به فیلم‌های هندی در دوران تین ایجری، و از خاطراتی که از این فیلم‌ها داشتم گفتم، به خصوص از فیلم سنگام. بعد صدایم را نازک کردم و یک سطر از آواز فیلم سنگام را خواندم. نمی‌دانم چطور این سطر به یادم مانده. معنی آن را اصلا نمی‌دانم. مطمئنم که بیش تر کلماتش را عوضی تلفظ کردم. هر دو به شدت خندیدیم. بعد، چند دقیقه درمورد مثلث عشقی فیلم و دختر قهرمان داستان که در انتخاب دو مردی که عاشقش بودند نقشی نداشت، صحبت کردیم. شالپا گفت خودش به سینما چندان علاقه ای ندارد، اما شوهرش عاشق سینماست. گفت همراه با او چند فیلم خوب ایرانی دیده است، یک فیلم از کیارستمی‌و یکی هم از مخملباف. برایم جالب بود که یک هندی سینمای پیشروی ایران را بشناسد. bidastar07-06-2009, 03:22 PMدوشنبه،16 آگست 1999 امروز از جلوی اتاق شالپا که رد شدم،عکس‌های روی میزش توجهم را جلب کرد. روی میز پر است از قاب عکس و مجسمه‌های تزیینی. یک عکس از او با مردی همسن و سال خودش و یک دختر و دو پسر در سنین بیست سالگی. حتما خانواده اش هستند. همه صمیمی ‌و نزدیک به هم ایستاده اند و می‌خندند. شالپا و دخترش ساری پوشیده اند و مردها بلوز و شلوارهای سفید هندی. شالپا به میان ابروانش یک خال قرمز چسبانده و صورتش را لبخندی از رضایت پوشانده است. یک عکس تکی هم از دخترش دارد (خیلی شبیه ایرانی‌هاست) یک عکس هم از همان مرد با کت وشلوار و کراوات، با پوستی کاملا تیره، موهای مشکی، نگاهی خندان و خیره به دوربین. bidastar07-06-2009, 03:23 PMجمعه،20 آگست 1999 از شالپا درمورد مرد مو مشکی داخل عکس‌ها پرسیدم. گفت شوهرش سانجی است. گفتم به نظرم ورزشکار می‌آید. گفت هم اسکی می‌کند، هم کوهنوردی. از نزدیک به عکس نگاه کردم. باید آدم جالبی باشد. هم ورزشکار است هم علاقه مند به سینما. bidastar07-06-2009, 03:24 PMسه شنبه،1 سپتامبر 1999 با شالپا برای خوردن ناهار رفتیم بیرون. برخلاف من رستوران‌ها و خیابان‌های اطراف را خوب می‌شناسد. قرار گذاشتیم یکی از روزها به رستوران ایرانی ای برویم که در همان اطراف است. گفت با شوهرش چند بار به این رستوران رفته. قبلا گفته بود که خانه اش از اداره دور است. تعجب کردم که چطور آن همه راه را برای رفتن به یک رستوران می‌آیند. گفت شوهرش قبلا در این اداره کار می‌کرده، اغلب روزها با هم ناهار می‌خورده اند. bidastar07-06-2009, 03:25 PMجمعه، 25 سپتامبر 1999 امروز شالپا کت و دامن بنفشی پوشیده بود با یک بلوز مشکی یقه باز. یک ردیف مروارید کبود هم به گردن داشت. از لباسش تعریف کردم و گفتم که چقدر رنگ بنفش و ترکیب آن با مشکی را دوست دارم. گفت شوهرش از رنگ بنفش خیلی خوشش می‌آید. بعد گردنبند را با دستش لمس کرد و گفت آن را سانجی موقع به دنیا آمدن دخترش به او هدیه داده. چه مرد خوش سلیقه‌ای! رنگ بنفش معمولا رنگ مورد علاقه فیمینیست‌هاست. bidastar07-06-2009, 03:26 PMپنج شنبه،31 سپتامبر 1999 با شالپا برای ناهار به رستوران خیام رفتیم. گفت جوجه کباب این رستوران غذای مورد علاقه سانجی است. حق با اوست. از بهترین جوجه کباب‌های است که تا به حال خورده ام. شالپا خودش گیاهخوار است،کشک بادمجان و ماست و خیار سفارش داد. bidastar07-06-2009, 03:27 PMدوشنبه،1نوامبر 1999 شالپا در کارش خیلی وارد است. در اداره برایش احترام زیادی قائل اند. امروز با کتی در مورد او صحبت می‌کردم. گفت سطح کار شالپا خیلی بالاتر از شغلی است که دراین جا دارد. قبلا به عنوان حسابدار قسم خورده در یک شرکت بین المللی کار می‌کرده. تعجب کردم که چرا این شغل را قبول کرده است. گفت بعداز مرگ شوهرش به این اداره آمده. این طور بهتر می‌تواند خاطرات او را زنده گه دارد. تمام روز از دیدن شالپا پرهیز کردم. نمی‌دانستم چطور با او برخورد کنم. هنوز هم باورم نمی‌شود. سانجی مرده؟ bidastar07-06-2009, 03:31 PMدوشنبه،30نوامبر امروز که به اتاق شالپا رفتم به عکس خانوادگی روی میز اشاره کردم و پرسیدم عکس مال چند سال پیش است؟ گفت سه سال پیش. پرسیدم عکس شوهرت چطور؟ قاب را از روی میز برداشت، غبار روی آن را پاک کرد و گفت چهار سال پیش گرفته شده. می‌خواستم در مورد مرگ سانجی بپرسم اما او چنان با هیجان در مورد روزی که سانجی عکس را گرفته بود حرف زد که پشیمان شدم. bidastar07-06-2009, 03:32 PMدوشنبه،7 دسامبر 1999 ظهر که با شالپا برای پیاده روی رفته بودیم، از او پرسیدم سانجی را خیلی دوست دارد؟ گفت زندگی بدون او برایش بی‌مفهوم است. گفتم حالا باید زندگی جدیدی را شروع کند. باز صورتش تلخ شد. گفتم که می‌دانم در قسمت‌هایی از کشورش هنوز زنان بیوه را با شوهرانشان می‌سوزانند. قدری در هم رفت، بعد گفت که آن‌ها از ایالت کرالای هند هستند. بین هندوهای این منطقه قوانین مادر تباری برقرار است. بچه‌ها به خانواده مادر تعلق دارند و شوهر بعداز ازدواج به خانواده زن ملحق می‌شود. زن‌ها هر وقت بخواهند شوهرشان را طلاق می‌دهند و بعداز مرگ او خیلی راحت ازدواج می‌کنند. برایم خیلی جالب بود. پرسیدم آیا خانواده او و سانجی هنوز ازاین قوانین پیروی می‌کنند؟ گفت بعد از مادرش، او و خواهرش تنها وارثان املاک موروثی خانواده خواهند بود، املاکی که قرن‌ها به خانواده مادرش تعلق داشته. خیلی برایم جالب بود که بدانم در هند هم مناطقی وجود دارد که زنان هنوز صاحب اختیار زندگی و وارثان ثروت خانوادگی هستند درست مثل بعضی قبایل امریکای لاتین که هنوز قوانین مادر تباری دارند. bidastar07-06-2009, 03:33 PMدوشنبه،4 ژانویه 2000 امروز شالپا از سفرش به هند برگشت. خوش به حالش! چقدر دلم می‌خواست من هم می‌توانستم مدتی به مرخصی بروم! خیلی درهم و غمگین به نظر می‌آید. کمی ‌هم لاغر شده. هر دو تمام روز گرفتار بودیم و نتوانستیم بیش از چند دقیقه صحبت کنیم. قرار شد چند روز دیگر با هم به یک رستوران هندی برویم و سرفرصت گپ بزنیم. bidastar07-06-2009, 03:36 PMجمعه،8 ژانویه 2000 امروز برای ناهار با شالپا، کتی و ساندرا به یک رستوران هندی رفتیم. نمی‌دانستم غذاهای هندی این قدر به غذاهای ایرانی شبیه اند.حتی نوشابه ای به نام لاسی دارند که دوغ خودمان است. همراه با ناهار دال خوردیم که همان عدسی است و برای دسر شیربرنج. شالپا از سفرش صحبت کرد. این اولین سفر او به هند، بدون سانجی بوده. دیدن خانواده سانجی خاطراتش را دوباره زنده کرده است. bidastar07-06-2009, 03:38 PMسه شنبه،20ژانویه 2000 شالپا یک عکس جدید از خودش و سانجی روی میز گذاشته، عکس روز عروسی شان. عروس و داماد را با طنابی از گل به هم بسته اند. عکس را مادر شوهرش به او داده. گفت که سانجی در آن روز چقدر جذاب و دوست داشتنی بوده. در دلم گفتم مثل همیشه. گفت از همان روز عاشقش شده. طوری صحبت می‌کند که گویا خوشبخت‌ترین عروس دنیاست. چقدر خوب است که آدم این قدر عاشق باشد! bidastar07-06-2009, 03:39 PMسه شنبه،10 فوریه 2000 در یک ماه گذشته شالپا زیاد سرحال نبود. بیشتر وقتش را به تنهایی در اتاقش می‌گذراند. میزش را پر از عکس‌های سانجی کرده. فکر می‌کنم بیش‌تر آن‌ها را از هند با خودش آورده. از او پرسیدم که اگر به جای سانجی او زودتر مرده بود فکر می‌کند سانجی چه رفتاری می‌کرد. گفت سانجی حتی انتظار نداشته که شالپا بعد از او تنها بماند. یک بار سانجی به او گفته بود که اگر مرد حتما خیلی زود ازدواج کند، موقع گفتن این حرف گونه‌هایش از شرم گل انداخته بود. bidastar07-06-2009, 03:40 PMسه شنبه،3 آپریل 2000 امروز کامپیوترم از کار افتاده بود. به اتاق شالپا رفتم تا از کامپیوتر او استفاده کنم. دیروز چهارمین سالگرد مرگ سانجی بود. دختر و پسر بزرگش از شمال کالیفرنیا برای شرکت در مراسم آمده بودند. شالپا چند روز مرخصی گرفته تا با آنها باشد. در اتاق شالپا که نشسته ای، دوروبرت را عکس‌های سانجی احاطه کرده است. فاصله بین عکس ازدواجشان با آخرین عکس بیش از بیست سال است اما سانجی زیاد تغییر نکرده. موهایش همان طور مشکی و شفاف مانده. فقط یک سبیل کم پشت به بالای لبش اضافه شده که به صورتش جذابیت بیشتری داده است. تمام روز به هر طرف که می‌چرخیدم، سانجی از گوشه ای به من نگاه می‌کرد، در لباس شنا، در حال اسکی، روی یک قایق با یک ماهی بزرگ در درست و عکسی هم با کت و شلوار و کراوات. عکس را برداشتم و از نزدیک به صورتش نگاه کردم. چشمانش پر از خنده بود. bidastar07-06-2009, 03:41 PMپنج شنبه،5آپریل 2000 امروز شالپا از مرخصی برگشت. مجبور شدم وسایلم را از اتاقش جمع کنم و به دفتر خودم بروم. چقدر درو دیوار اتاقم خالی است. حتی یک عکس هم روی میزم نیست. bidastar07-06-2009, 03:42 PMچهارشنبه،11 آپریل 2000 شالپا می‌گفت برایش خیلی سخت است به مردی جز سانجی فکرکند. امیدی به پیدا کردن کسی با تمام خصوصیات او را ندارد. فکر می‌کند نمی‌توان عاشق مردی شد که با سانجی متفاوت باشد. گفت سانجی برایش شوهر ایده آل بوده. گفتم بهتر است زندگی اش را با یک مرده به هدر ندهد. bidastar07-06-2009, 03:43 PMپنج شنبه،2 می‌2000 دیشب شالپا برای شام به خانه زن و شوهری از دوستان قدیمش رفته بود. دوست دیگری هم که زنش چند سال پیش مرده، دعوت داشته. گفت دوستانش اصرار دارند که راج جفت خوبی برای اوست. می‌گفت اصلا آمادگی ازدواج ندارد. گفتم باید به خودش این فرصت را بدهد که با مردان دیگر آشنا شود. شالپا اصرار داشت که هیچ مردی نمی‌تواند جای سانجی را بگیرد. گفتم که اشتباه می‌کند. چطور می‌شود میان این همه مرد در دنیا کسی را پیدا نکرد؟ bidastar07-06-2009, 03:44 PMجمعه،28 می‌2000 امروز روزی است که زنان هندو روزه می‌گیرند و دعا می‌کنند که در زندگی‌های بعدی دوباره با شوهر خودشان ازدواج کنند. وقتی شالپا این را گفت پرسیدم که نکند او هم روزه گرفته باشد! خندید و گفت سانجی همیشه به او التماس می‌کرده که چنین کاری نکند. می‌گفته همین یک بار برای هر دومان کافی است. بگذارد در زندگی‌های بعدی تجربیات دیگری داشته باشیم! bidastar07-06-2009, 03:45 PMدوشنبه،1 جون 2000 شالپا باز از خانه اش که با سلیقه سانجی شاخته شده صحبت کرد. گفت هر قسمت از خانه نشانی از او دارد. از حیاط خانه که پر از گل‌های رز بود گفت و از بار گردی که در کنار مهمان خانه ساخته بود. دلم می‌خواهد خانه اش را ببینم، خانه ای که در سالن آن یک بار گرد قرار دارد! bidastar07-06-2009, 03:46 PMجمعه،10 جولای 2000 شالپا برای فردا با راج قرار دیدار دارد. مرتب تاکید می‌کند که فقط یک دیدار دوستانه است. مطمئن است راج مردی نیست که او را جلب کند. تشویقش کردم که سخت نگیرد. bidastar07-06-2009, 03:47 PMسه شنبه،1سپتامبر 2000 امروز سرظهر راج برای بردن شالپا به ناهار به اداره ما آمد. کنجکاو بودم که ببینمش به بهانه خرید با شالپا از اداره بیرون رفتم. مردی است میانه سال با موهای خاکستری و شکمی‌ برآمده. به جای خرید رفتم به رستوران خیام و تنهایی جوجه کباب خوردم. شالپا کمی‌ دیرتر از ناهار برگشت. به اتاقش رفتم. همه عکس‌های سانجی هنوز روی میز هستند. راج اصلا با سانجی قابل مقایسه نیست. bidastar07-06-2009, 03:47 PMجمعه،11 سپتامبر2000 امشب شالپا و راج قرار ملاقات دارند. این دومین باری است که با او شام می‌خورد. هرچند خودش انکار می‌کند اما فکر می‌کنم از راج خوشش می‌آید. این روز‌ها بیشتر به خودش می‌رسد. هفته پیش رفته بود پیش دکتر پوست و کرمی ‌برای از بین بردن حلقه سیاه دور چشمش گرفته بود. دیروز بعد از کار، با هم رفتیم مال. یک لباس تازه خرید. پیراهنی خاکستری رنگ با یک کت قرمز. گفت این اولین لباسی است که بعد از مرگ سانجی می‌خرد. من هم یک کت و دامن بنفش خریدم. چقدر از این رنگ خوشم می‌آید! bidastar07-06-2009, 03:48 PMیک شنبه،20سپتامبر 2000 کت و دامنی را که خریده بودم در تنم امتحان کردم. خیلی زیباست اما به نظر می‌رسد چیزی کم دارد. فردا وقت ناهار می‌روم خرید،شاید یک گردنبند مناسب برایش پیدا کنم. bidastar07-06-2009, 03:49 PMشنبه،21 اکتبر 2000 دیشب با فریده و سارا و سهیلا رفته بودیم بیرون. فریده یک رستوران خوب در خیابان مل رز پیدا کرده ما را برد نشان مان بدهد. بچه‌ها از لباس و گردنبندم تعریف کردند. تا به حال نمی‌دانستم که این قدر از مروارید کبود خوشم می‌آید. باید یکی شبیه اش بخرم. شالپا هنوز چیزی نگفته، اما خودم رویم نمی‌شود آن را بیشتر نگه دارم. برای یک شب به من قرض داد. حالا تقریبا یک ماه است که آن را نگه داشته ام. در این مدت به قدر کافی از آن استفاده کرده ام. خیلی با کت و دامن بنفشم جور است. به بچه‌ها گفتم هدیه ای است از یک دوست. فریده خیلی کنجکاو شده بداند که به قول خودش، این مستر رایت کیست که چنین هدیه گران قیمتی به من داده است. bidastar07-06-2009, 03:49 PMسه شنبه،10 نوامبر 2000 شالپا این روزها خوشحال تر به نظر می‌رسد. برعکس من که هیچ حوصله ندارم. هفته پیش گردنبند را به شالپا برگرداندم. گفت اصلا یادش رفته بود که آن را به من قرض داده. bidastar07-06-2009, 03:50 PMدوشنبه،16 نوامبر2000 امروز بعد از کار رفتم به جواهر فروشی نزدیک محل کارم. قبلا یک سری مروارید کبود در ویترینش دیده بودم. اما راستش وقتی آن‌ها را آزمایش کردم زیاد خوشم نیامد. مروارید‌های شالپا چیز دیگری است. شاید از شالپا مروارید‌هایش را بخرم. به نظر نمی‌رسد که دیگر علاقه ای به آن‌ها داشته باشد. در چهار پنج ماه گذشته ندیده ام که از آن‌ها استفاده کند. امروز باز شالپا خیلی سرحال بود. ویک اند گذشته با راج رفته بود لاس وگاس. خیلی به آن‌ها خوش گذشته بود. شالپا مرتب از راج صحبت می‌کند اما عکسی از او روی میزش نگذاشته. اتاقش هنوز پر از عکس‌های سانجی است. هروقت از کنار اتاقش رد می‌شوم نگاه خندان سانجی از داخل قاب تعقیبم می‌کند. bidastar07-06-2009, 03:51 PMجمعه،16 دسامبر 2000 شالپا امروز به اداره نیامده بود. امشب در خانه اش مهمانی دارد. خودش هندو است اما تصمیم گرفته که یک مهمانی بزرگ به مناسبت کریسمس بدهد. بیشتر دوستان خودش و راج را به مهمانی دعوت کرد ه. من وکتی هم دعوت داریم. دیروز قبلا از ترک اداره، تمام عکس‌های سانجی را از روی میزش جمع کرد و در کشو گذاشت. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 452]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن