واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای حماسه و مقاومتسرآغاز عاشقی از درگیریهای ایام انقلاب تا رقص عاشقانه در میان اروند
شهید خیرآبادی و چند نفر دیگر با فیضالله رفاقت نزدیکی داشتند، وقتی که شهید خیرآبادی در درگیری با منافقین در خیابان انقلاب ساری تیر خورد، پسرم او را به بیمارستان رساند اما خیرآبادی در بیمارستان به شهادت رسید.
به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این رو خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکند که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان میگذرد. * پسرم راه امام حسین (ع) را انتخاب کرد رخساره میثاقی مادر شهید فیضالله بابایی بیان میکند: خداوند 8 فرزند، 4 پسر و 4 دختر به ما داد که فیضالله سومین فرزند ما بود. دورانی که فیضالله را وضع حمل میکردم به بیماری سختی دچار شدم، پس از تولدش مرا به بیمارستان بردند و تحت عمل جراحی قرار گرفتم و به همین خاطر فیضالله مدتی شیر خالهاش را خورد و پس از مدتی به او فقط حلوا و آب گرم میدادم تا کمی بهتر شدم و خودم به او شیر دادم.
فیضالله از کودکی بسیار مظلوم، دلسوز، صادق و باتقوا بود، هیچوقت با صدای بلند با کسی صحبت نمیکرد، احترام بزرگترها را حفظ میکرد. از دوران کودکی اهل نماز و عبادت و رعایت حلال و حرام بود و در اوقات بیکاری در کار کشاورزی به من کمک میکرد، آنقدر به انجام واجبات و ترک محرمات اهمیت میداد که یک بار در سن 10 یا 11 سالگی زمانی که در حال رفتن به سرزمین کشاورزی بود، ساعتی پیدا کرد، آن را به من داد تا صاحب آن را پیدا کنم؛ وقتی صاحب ساعت پیدا شد، در قبال این کار، خواست پولی به فیضالله بدهد اما او قبول نکرد. در فعالیتهای انقلابی، شرکتی فعال داشت و در راهپیماییها و تظاهرات و شعارنویسی حضور چشمگیری داشت. در اوج فعالیتهای انقلابی، در ساری تحصیل میکرد، همراه با دیگر مبارزان انقلاب در این فعالیتها شرکت میکرد و در پایین کشیدن مجسمه شاه ملعون در میدان شهدای ساری به همراه برادرانش شرکت داشت، در آن روز یک سرباز و یک نیروی حزباللهی توسط یک سروان به شهادت رسیدند. شهید خیرآبادی و چند نفر دیگر با فیضالله رفاقت نزدیکی داشتند، وقتی که شهید خیرآبادی در درگیری با منافقین در خیابان انقلاب ساری تیر خورد، پسرم او را به بیمارستان رساند اما خیرآبادی در بیمارستان به شهادت رسید. فیضالله شیفته امام (ره) بود و همیشه میگفت: «راه ما و هدف ما، ولایت است و امام، قرآن و اسلام ما راه امام (ره) است». پس از پیروزی انقلاب و با تشکیل بسیج، پایگاه بسیج روستا را تأسیس کرد که در حال حاضر پایگاه به نام ایشان است.
قبل از شروع جنگ بهخاطر درگیری منافقین با نیروهای انقلاب در کردستان، مدت 3 ماه در این منطقه حضور یافت و پس از این که جنگ تحمیلی شروع شد، به جنوب رفت و در عملیاتهای مختلف شرکت کرد. او راهش را انتخاب کرده بود و به همین خاطر هم در هنگام رفتنش با او مخالفت نمیکردم و به همه میگفتم پسرم راه امام حسین (ع) را انتخاب کرد و کسی به او اجبار نکرد. پسرم فیضالله مربی آموزش بود و به نیروهای بسیجی آموزش نظامی و رزمی میداد، با اینکه ازدواج کرد و یک دختر چندماهه داشت با وجود مخالفت فرماندهان سپاه، به جبهه رفت و در منطقه فاو و عملیات والفجر 8 به شهادت رسید و در آرامگاه شهدای روستای بالادزا ساری به خاک سپرده شد. * دیدار آخر امکلثوم فرجی همسر شهید سید رضا محرومی میگوید: من اهل بابل هستم که در سال 1356 با شهید سیدرضا محرومی ازدواج کردم و حاصل ازدواج ما 6 فرزند، 5 دختر و یک پسر است. سید رضا کارمند صنایع چوب و کاغذ بود؛ وقتی با او ازدواج کردم دیدم او همانند دیگر انقلابیون، فعالیتهای انقلابی مثل پخش اعلامیه و اطلاعیههای حضرت امام (ره)، شعارنویسی و شرکت در راهپیماییها و تظاهرات را دنبال میکند.
سید رضا فردی خانوادهدوست، مهربان، دلسوز و اهل دستگیری از محرومان بود، به نماز اول وقت و شرکت در نماز جمعه و احترام به بزرگترها اهمیت میداد و به حلال و حرام توجه بسیار داشت. با اینکه ما دارای 6 فرزند کوچک بودیم و زندگی سختی داشتیم، سال خمسیاش مشخص بود و به موقع خمس مالش را پرداخت میکرد، وقتی جنگ عراق علیه ایران شروع شد او هم مانند دیگر مردان غیور کشورمان اولینبار در سال64 به مناطق عملیاتی رفت و بهصورت بسیجی در جنگ شرکت کرد. هر بار رفتنش 8 الی 9 ماه طول میکشید، هر وقت از جبهه میآمد، فرزندان بزرگتر به سمت او میرفتند و کوچکترها نسبت به پدر احساس غریبی میکردند چون دیر به دیر پدرشان را میدیدند. سید رضا به بچههایش علاقه زیادی داشت و هر وقت که از سر کار میآمد همیشه با دست پر بود و با وجود خستگی که داشت با بچهها بازی میکرد. با این همه کار کردن و خستگی، هرگز بداخلاقی یا بدرفتاری از همسرم ندیدم. اولین بار که میخواست به جبهه برود، کمی مخالفت کردم و به او گفتم که ما 6 فرزند داریم من تنها با 6 فرزند کوچک چه کار کنم ولی وقتی شور و اشتیاق او را میدیدم، مجبور بودم که با رفتنش موافقت کنم اما زمانی که قصد داشت تا برای سومین بار به جبهه برود با او مخالفت کردم اما او در جوابم گفت: «الان به وجود من نیاز است اگر الان نروم پس کی بروم؟ اگر دوست نداری بمانی و زندگی کنی میتوانی بروی! من، برادران و خواهرانم بدون پدر و مادر بزرگ شدیم بگذار بچههای من هم بدون ما بزرگ شوند ولی اگر دوست داری بمان و بچهها را خوب تربیت کن و تا جایی که امکان دارد شرایط تحصیل را برای فرزندانمان مهیا کن». به شدت نسبت به حفظ حجاب دغدغه داشت.
برای آخرین بار که رفت، در منطقه سقز مجروح شد، هم شیمیایی شد و هم موج انفجار او را گرفت. زمانی که او را به خانه آوردند همانند یک جسم بیروح بود و مدام در بیمارستانهای تهران و ساری تحت درمان بود و پس از 22 روز در یکی از بیمارستانهای تهران به شهادت رسید و جنازهاش را به بالادزا آوردند تا بچهها برای آخرین بار با پدرشان دیدار کنند. بزرگ کردن بچهها برایم سخت بود ولی با توکل به خدا و کمک شهید، بچهها را بزرگ کردم و سر و سامان دادم. انتهای پیام/3141/غ30/
95/05/27 :: 13:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 92]