تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
بهترین سایتهای خرید تیک آبی رسمی اینستاگرام در ایران
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1815582334
:::::ميهماني شوم اثر : گراهام گرين :::::
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: M a r i o09-05-2007, 06:59 PMسلام http://qsmile.com/qsimages/72.gif تصميم دارم داستانهاي زيبايي را كه خوانده ام به مرور براي ديگر دوستان در تاپيكهاي جداگانه قرار دهم. اين اولين آنهاست. فقط چند نكته كوچك را متذكر ميشوم و باقي آن را دوست عزيزمون خواهند گفت.:10: داستان را در چند پست مختلف و طي چند روز مينويسم تا هم نوشته پستها كوتاه شده و خواننده رغبت بيشتري به خواندن داشته باشد و هم اينكه در ذهن خويش آنچه را كه خوانده و آنچه را كه پيش رو دارد تجزيه و تحليل نمايد.http://qsmile.com/qsimages/288.gif ضمنا لطفا كساني كه اين داستان را خوانده اند تا انتها صبور بوده و در مورد محتواي آن صحبتي نفرمايند.http://qsmile.com/qsimages/282.gif با تشكر http://www.pic4ever.com/images/rose.gif M a r i o09-05-2007, 07:03 PMhttp://www.fantasticfiction.co.uk/images/0/1195.jpg Graham Greene (Henry Graham Greene) (1904 - 1991) "گراهام گرين" نويسنده انگليسي در سال 1904 در انگلستان متولد شد و در سال 1991 در سوئيس درگذشت. او در طي دوران پرفراز و نشيب زندگي فردي و اجتماعي، مقاطع بسيار گوناگوني را تجربه كرده كه فضاي تعدادي از آنها در رمانهايش بازسازي شد. او انساني متضاد اما متفكر و معتقد به اصالت بود. وي دوبار و در سالهاي 1966 و 1986 برنده جوائز چشمگيري شد. آثار او بيشتر به صورت فيلم سينمايي درآمده كه با اقبال عمومي همراه بوده است. اگر مايل به دانستن بيشتر از زندگي و آثار او هستيد به لينك زير مراجعه نماييد : :::::گراهام گرين::::: (http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%AF%D 8%B 1%D 8%A 7%D 9%87%D 8%A 7%D 9%85_%DA%AF%D 8%B 1% D 9%8A%D 9%86) M a r i o09-05-2007, 07:11 PMقسمت اول : "پيتر مورتن" با اولين پرتو نوري كه به صورتش خورد از خواب بيدار شد. قطرات باران به شيشه ميخورد. پنجم ژانويه بود. از لابلاي ميزي كه چراغ خواب رويش استخري از نور انداخته بود، تخت خواب ديگر را نگاه كرد. "فرانسيس مورتن" هنوز خواب بود. پيتر دوباره دراز كشيد و به برادرش چشم دوخت. به نظرش آمد كه به خودش چشم دوخته است، همان موها، همان مژه ها، همان چشمان، همان لب ها و همان خطوط گونه. تجسم اين مطلب سرگرمش ميكرد. اما به اين افكار ادامه نداد. به فكر موضوع ديگري افتاد. پنجم ژانويه بود و اين روز، روز مهمي براي او بود. باورش نميشد كه يك سال از آخرين ميهماني خانم "هن فالكون" كه براي بچه هايش داده بود ميگذشت. ناگهان فرانسيس غلتي زد و به پشت خوابيد. بازويش روي صورتش افتاد و دهانش را پوشاند. قلب پيتر به تپش افتاد. منتها نه از سر خوشحالي كه از فرط ناراحتي سر جايش نشست و از لابلاي ميز صدا زد : "بيدار شو." شانه هاي فرانسيس لرزيد. مشت گره كرده خود را در هوا تكان داد. چشمانش كماكان بسته بود. يكباره تمام اتاق به نظر پيتر مورتن تاريك تر آمد، و احساس كرد كه پرنده هاي عظيم در حال فرودآمدن است. دوباره صدا زد : "بيدار شو." و باز آن نور نقره فام بود و برخورد قطرات باران به شيشه هاي پنجره. "فرانسيس" چشمانش را ماليد و پرسيد : "تو صدام زدي؟" و پيتر گفت : "داشتي خواب ناجور ميديدي." تجربه نشان داده بود كه تا چه حد فكر يكديگر را ميخوانند. پيتر چند ثانيه زودتر به دنيا آمده بود. در حالي كه فرانسيس در تاريكي تقلا ميكرد، به او اعتماد به نفس و استعداد لازم داده بود تا از برادرش كه از چيزهاي زيادي ميترسيد، محافظت كند. فرانسيس به حرف آمد : "خواب ميديدم كه مرده ام." - "چه جوري بود؟" - يادم نمي آيد." - "خواب پرنده اي بزرگ را ميديدي؟" - "پرنده بزرگ؟" روبروي هم و ساكت در رختخواب دراز كشيده بودند. با همان چشمان سبز و بيني هاي نوك تيز و لب هاي قرص و همان چانه هايي كه گويي با عجله ساخته و پرداخته شده بود. پيتر باز به روز پنجم ژانويه فكر ميكرد. به كيك ها و جوايزي كه ميشد برد، و قايم باشك بازي و چشمبندي و ... . ناگهان فرانسيس گفت: "نمي خواهم بروم. فكر ميكنم جويس و ميبل وارن آنجا باشند." ادامه دارد ... . Dash Ashki09-05-2007, 09:35 PMسلام... يه سري توضيح در مورد تاپيكهايي به اين شكل... 1- ايجاد كننده تاپيك در پست اول ابتدا به معرفي و شرح حالي بر زندگي، و آثار نويسنده مورد نظر پرداخته و در پستهاي بعدي شروع به قرار دادن داستان مورد نظر مي كند. 2- در هر پست بخشي از داستان قرار ميگيره و با توجه به حجم داستانها اين مورد توسط ايجاد كننده تاپيك مشخص ميشه. 3-تا پايان داستان هيچ كاربري نميتونه پستي ارسال كنه مگر ايجاد كننده تاپيك. 4-بعد از پايان داستان هر يك از بازيدكنندگان ميتونند برداشت خودشون رو از داستان مورد نظر بازگو و يه نتيجه گيري هم از داستان داشته باشند و در مورد داستان به بحث و تبادل نظر بپردازند. 5-كل داستان تبديل به فايل pdf شده و در تاپيك قرار داده ميشه. اگه مورد ديگه اي به نظرم اومد به اين توضيحات اضافه ميكنم. M a r i o10-05-2007, 09:04 AMقسمت دوم : وجود اين دو نفر براي تنفر از آن ميهماني كافي مي نمود. آنها از او بزرگتر بودند. "جويس" يازده و "ميبل" سيزده ساله بود. گيس هاي بافته بلند اين دو چنان با تكبر تاب مي خورد كه گويي پسر هستند. دختر بودنشان او را تحقير مي كرد، بخصوص در آن هنگام كه او با قاشقي به دهان و تخم مرغي در آن ناشيانه حركت ميكرد و آنها از زير درپوش ها با حالتي تحقيرآميز وي را نگاه مي كردند. و سال آخر ... ، گونه هايش سرخ شده بود. رويش را از "پيتر" برگرداند. پيتر پرسيد : "چي شده؟" "هيچي، فكر ميكنم حالم خوب نيست. سرما خورده ام و نبايد به ميهماني بروم." پيتر كه پاك گيج شده بود، گفت : "سرماخوردگي ات اين قدر جدي است؟" "اگر به ميهماني بروم،جدي هم ميشود، شايد بميرم." "پس نبايد بروي!" پيتر اين را گفت و خواست همه مشكلات را با گفتن يك جمله ساده حل كند، و فرانسيس آرام گيرد. او هم ميخواست همه چيز را به عهده پيتر بگذارد و خود آرام گيرد.عليرغم آنكه ممنون بود، نتوانست برگردد و به صورت برادرش نگاه كند. گونه هايش همچنان سرخ بود و معلوم بود خاطره شرم آور سال قبل را در ذهنش مرور ميكند. سال قبل در آن خانه تاريك، وقتي وارن ميبل به ناگاه دستش را روي بازوي او گذاشته بود، جيغ كشيده بود. او آمدن دختر را نفهميده بود. دخترها چنين هستند. كفش هايشان غژغژ نميكند و صدايي شنيده نميشود. آنها مانند گربه ها روي پنجه راه ميروند. به هرحال "فرانسيس" همه چيز را به عهده پيتر گذاشت و خود با خيال راحت دراز كشيد. اين بود كه وقتي پرستار با آب داغ وارد شد، پيتر گفت : "فرانسيس سرما خورده است." زن درشت اندام هوله ها را روي سطل گذاشت و بي آنكه رويش را برگرداند، گفت : "پس شستشو رفت تا فردا. بايد چند تا از دستمال هاي خودت را به او قرض بدهي." پيتر پرسيد : "اما پرستار، بهتر نيست فعلا در رختخواب بماند؟" پرستار در پاسخ گفت : " پيش از ظهر مي بريمش بيرون. باد ميكروبها را با خودش ميبرد." و درحاليكه در را پشت سرش مي بست، گفت : " حالا ديگه هردوتون بلند شويد." ادامه دارد ... . M a r i o10-05-2007, 04:11 PMقسمت سوم : "متأسفم" ، پيتر اين را گفت و ادامه داد : "چرا تو رختخواب نماني و من به مادر بگويم كه حالت خوب نيست و نميتواني از جايت بلند شوي". اما برخلاف جريان آب شناكردن در قدرت فرانسيس نبود. اگر در رختخواب ميماند، آنها به سراغش مي آمدند و چند ضربه به سينه اش ميزدند و دماسنج را در دهانش ميگذاشتند و به دهانش نگاه ميكردند و درنهايت متوجه ميشدند كه خود را به بيماري زده است. اينكه احساس بيماري ميكرد درست بود. دلش ضعف ميرفت و قلبش به شدت ميزد. اما ميدانست كه همه اينها به خاطر ترس است. ترس از ميهماني. ترس از پنهان شدن در تاريكي بدون آنكه پيتر در كنارش باشد و نوري از شكافي بتابد. "نه، بلند ميشوم." ، اين را گفت و از روي درماندگي چنين ادامه داد : "اما به ميهماني خانم "هن فالكون" نميروم. به كتاب مقدس قسم كه نميروم." و با خود انديشيد كه مطمئنا حالا همه چيز به خوبي پيش ميرود. خدا كمكش ميكرد تا قسمش نشكند. بالاخره خداوند ميبايست راهي جلوي پايش ميگذاشت. تا ساعت چهار بعدازظهر خيلي مانده بود. بخاطر چيزي كه اتفاق نيفتاده بود، لازم نبود خود را ناراحت كند. هر چيزي ميتوانست اتفاق بيفتد. جايي از بدنش را ميبريد، پايش ميشكست يا واقعا سرماميخورد. خدا خودش جور ميكرد. بخشي بزرگ از روز در پيش بود. اعتمادش به خداوند آنقدر بود كه وقتي مادرش سر ميز صبحانه گفت : "شنيدم ، سرماخوردهاي"، موضوع را جدي نگرفت. مادرش با طعنه گفت : "اگر ميهماني در پيش نبود دربارهاش بايد بيشتر بحث ميشد." از اينكه مادرش مطلب را در مورد پسرش نگرفته، خندهاش گرفت. يعني تعجب كرد و حتي ترسيد. اگر در آن پيشازظهر كه براي هواخوري به بيرون ميرفت به جويس برنميخورد، شادي درونش دوام بيشتري مييافت. او و پرستارش در آن روز تنها بودند. زيرا پيتر رفته بود تا در انبار قفس خرگوشها را تمام كند. اگر پيتر آنجا بود كمتر ناراحت ميشد. اين زن، پرستار پيتر هم بود، اما اكنون بهنظرميآمد كه تنها بهخاطر او استخدام شده است، چرا كه نميشد به پسرك اعتماد كرد و اجازه داد به تنهايي به گردش برود. جويس دو سال از او بزرگتر بود و رفتار كاملا مستقلي داشت و تنهايي گردش ميكرد. دختر جستزنان و درحاليكه گيسهاي بافتهاش در هوا تاب ميخورد، به سمت آنها آمد. نگاه تحقيرآميزي به فرانسيس انداخت و با حالتي فخرفروشانه با پرستار از در صحبت درآمد. "سلام پرستار. امشب فرانسيس را به ميهماني ميآوريد؟ ميبل و من ميآييم." . اين را گفت و به سمت پايين خيابان و خانه ميبل وارن به راه افتاد. در آن خيابان خلوت از دور موجودي هوشيار و متكي به خود بهنظرميآمد. پرستار گفت : "چه دختر نازي." اما فرانسيس ساكت بود. احساس ميكرد باز قلبش به تبوتاب افتاده است. ميدانست كه بزودي زمان ميهماني فراميرسيد. خداوند كمكش نكرده بود و زمان به سرعت ميگذشت. ادامه دارد ... . M a r i o10-05-2007, 08:34 PMقسمت چهارم : گذشت زمان فرصت چارهجويي را از او گرفته بود، حتي اين مجال پيش نيامد كه ضربان قلبش به حالت عادي برگردد. وقتي بي هيچ آمادگي، با يقه كتي به دور گردن براي در امان ماندن از سرماي باد و نور چراغ قوه پرستار كه ميشد به كمك آن جلوي پا را در آن تاريكي ديد، خود را جلوي پلهها يافت، وحشت بر او مستولي شد. پشت سرش چراغهاي سرسرا بود و صداي مستخدم كه داشت ميز شام را آماده ميكرد، شامي كه پدر و مادرش بدون آنها بايد ميخوردند. كمكم فكر بازگشت به خانه بر او غلبه كرد. اين فكر كه برگردد و به مادرش بگويد كه به ميهماني نميرود و جرأت رفتنش را ندارد. پدر و مادر نميتوانستند وادار به رفتنش كنند. ميتوانست قال قضيه را بكند و آنها را از ماوقع آگاه كند. ميتوانست با گفتن اين جملات پدر و مادر را متوجه معضل كند: "ميترسم بروم. نميروم.جرأت ندارم بروم. آنها مجبورم خواهند كرد كه در تاريكي پنهان شوم، و من هم از تاريكي ميترسم. فرياد ميزنم. فرياد ميزنم و باز فرياد ميزنم." ميتوانست قيافه متعجب مادر را همراه با اعتمادبهنفس خشك و جواب تندي كه مخصوص بزرگترها است، در ذهن خود مجسم كند: "احمق نباش. بايد بروي. دعوت خانم هن فالكن را پذيرفتهام.نميشود نرفت". اما آنها نميتوانستند وادارش كنند كه برود. در آن لحظه كه پاي پرستار بر روي چمنهاي يخزده باغ قرچ قرچ ميكرد، اين پا و آن پا ميكرد. پاسخها را در ذهنش مرور ميكرد: "ميتوانستيد به آنها بگوييد كه مريض هستم و نميتوانم بيايم. ميتوانستيد بگوييد من از تاريكي ميترسم". و پاسخ مادرش را بهيادميآورد كه ميگفت: "احمق نشو. ميداني كه تاريكي وحشت ندارد". اما وي ميدانست كه اين استدلال تا چه اندازه بيمورد است. آنها مدام به او گفتهبودند كه مرگ نيز ترس ندارد ، اما ميدانست كه خود آنها از روي ترس از صحبت درباره مرگ خودداري ميكنند. بههرحال بهزور نميشد او را به ميهماني فرستاد. "فرياد ميزنم، جيغ ميزنم". صداي پرستار را از ميان چمنهاي شبتاب شنيد كه ميگفت: "فرانسيس، بيا." و حلقههاي نور چراغقوه او را ديد كه به درختها ميخورد و روي بوتهها ميافتد. درنهايت نااميدي گفت: "آمدم." ادامه دارد ... . M a r i o11-05-2007, 06:40 AMقسمت پنجم : فرانسيس نتوانست خود را قانع كند كه رازش را برملاسازد و آنرا براي مادرش افشا كند. در آخرين لحظه اين امكان بود كه به خانم هن فالكن متوسل شود. خود را با اين موضوع تسلي داد و به دنبال جثه عظيم پرستار در هال راه افتاد. در آن هنگام كه با كمرويي به خانم هن فالكن گفت : "عصربخير خانم هن فالكن. لطف كرديد كه من را نيز به ميهمانيتان دعوت كرديد." قلبش به شدت ميزد. اما بر صدايش مسلط شد. با آن قيافه جدي و آن لحن مؤدبانهاش شبيه پيرمردهاي خجالتي شده بود. باآنكه دوقلو بودند، اما فرانسيس از بسيار جهات بچه منحصربفردي بود. اغلب اوقات وقتي پيتر را مخاطب قرارميداد، مانند اين بود كه در آينه با تصوير خودش صحبت ميكند. تصويري كه به واسطه تركي در آينه اندكي تغييريافته و سبب گشته بود شباهتي را كه آرزويش را ميكرد، كمتر داشته باشد. او بدون دليل از تاريكي، گامهاي غريبهها و پرواز خفاشها به هنگام غروب در باغ ميترسيد. كاش اين واهمههاي بيدليل را نداشت. خانم هن فالكن درحاليكه حواسش بهجانبود، گفت : "بچه نازنين." و سپس دستهايش را به حركت درآورد و بچهها را به برنامههاي تفريحي كه از پيش تدارك ديده بود، كشاند. گويي كه يك دوجين مرغ و خروس را كيش ميدهد. بچهها بايد براي بازيها و مسابقات مختلف وارد كار ميشدند. بازيهايي كه تنها موجب سرافكندگي فرانسيس ميشد. در فواصل مختلف و زماني كه كسي كاري به كارش نداشت، در گوشهاي بدور از نگاههاي تحقيرآميز ميبل وارن ميايستاد و نقشه ميكشيد تا بنحوي از وحشت بازي در تاريكي خود را خلاص كند. ميدانست كه تا بعد از برنامه عصرانه تا هنگامي كه به دور نور زردرنگ ده شمعي كه روي كيك تولد "كولين هن فالكن" چيده شده، جمع نشدهاند جاي ترس ونگراني نبود. صداي بلند جويس را از آنطرف ميز شنيد كه گفت : "پس از عصرانه، ميرويم در تاريكي قايمباشك بازي ميكنيم." ادامه دارد ... . M a r i o11-05-2007, 01:28 PMقسمت ششم : پيتر درحاليكه قيافه ناراحت فرانسيس را ميپاييد، گفت: "نه بابا،ول كنيد. هر سال اين بازي را ميكنيم." "ولي خودم ديدم كه جزو برنامه است." ميبل وارن دادزد و ادامه داد: "از برنامه خانم هن فالكن اينرا فهميدم. ساعت پنجونيم صرف چاي، يكربعبهشش تا ششونيم قايم باشك بازي در تاريكي. همهاش در برنامه است." پيتر ديگر بحث نكرد. چراكه اگر قايم باشك بازي در برنامه خانم هن فالكن آمده بود، از عهده او ديگر كاري برنميآمد. او تكه ديگري از كيك تولد را خواست و به آرامي چايياش را سركشيد. شايد اين امكان وجودداشت كه ربع ساعتي بازي را عقب بيندازد تا فرانسيس حداقل در اين چند دقيقه كاري بكند. اما در اين كار نيز ناموفق بود، زيرا بچهها در دستههاي دوتايي و سهتايي ميز را ترككردهبودند. اين سومين ناكامياش بود. و باز دوباره پرنده بزرگي را ميديد كه با بالهاي خود صورت برادرش را سايه انداخته است. بخاطر حماقتش خود را سرزنش كرد. كيكش را تمام كرد و براي آنكه به خود قوت قلب بدهد، ترجيعبندي را كه بزرگترها ميخواندند بهيادآورد: "تاريكي ترس ندارد." آخرين كساني كه ميز را ترك كردند دو برادر بودند، در هال با چشمان گردشده و بيتاب خانم هن فالكن مواجه شدند. خانم هن فالكن گفت: "حالا، در تاريكي قايمباشكبازي ميكنيم." . پيتر متوجه برادرش شد و لبهاي بههمفشردهاش را ديد. ميدانست كه از همان آغاز ميهماني برادرش ترس همين لحظه را داشت. فرانسيس سعي كرده بود شجاعانه با قضيه برخوردكند و ترس را كنار بگذارد. بايد براي خلاصشدن از شر اين بازي بسيار نقشه كشيده باشد. اما بچهها با فرياد و هيجان خود به استقبال آن رفته بودند. "شروع كنيد" ، "هر سوراخ و سنبهاي را بايد پيدا كنيم." ، "هر جاي خانه ميشود قايم شد." ، "كجا سوك سوك كنيم؟" ادامه دارد ... . M a r i o11-05-2007, 06:12 PMقسمت هفتم: فرانسيس مورتن درحاليكه با ترديد به خانم هن فالكن خيره شده بود، به او نزديك شد و گفت: "فكرميكنم بازيكردن من فايدهاي ندارد. چون به زودي پرستارم به دنبالم ميآيد." خانم هن فالكن درحاليكه دستميزد و چند بچه را كه در پلهها بالا و پايين ميرفتند، راهنمايي ميكرد، گفت: "بله. اما ميتواند منتظر بماند. مادرت هم چيزي نخواهد گفت." اين آخرين تيرش بود. باورنميكرد كه بهانهاي به اين خوبي نيز كارساز نباشد. اكنون تنها كاري كه از دستش برميآمد اين بود كه مانند ديگر بچههاي بيزار كه آن را علامت تنفر نيز ميدانست بگويد: "فكرميكنم بهتراست بازي نكنم." با دلهره و بيحركت ايستاد. بازتاب اين وحشت بر ذهن پيتر نيز انعكاس يافت. در آن لحظه، با خاموشي چراغها ميخواست فرياد كند. فرانسيس در آن تاريكي و در ميان صداي پاكوبيدنهاي ترسناك، مانده بود. پيتر بهيادآورد كه اين او نيست كه ميترسد، بلكه برادرش است و مصرانه به خانم هن فالكن گفت: "خواهش ميكنم. فكرميكنم فرانسيس نبايد بازي كند. تاريكي برايش بسيار ناجور است." اين كلمات بجانبود و بهانهاي به دست بچهها داد. شش تا از آنها دم گرفتند: "ترسو. ترسو. ترسو" و نگاههاي زجرآور خود را متوجه فرانسيس مورتن كردند. بدون آنكه به برادرش پيتر نگاه كند، گفت: "البته كه بازي ميكنم. نميترسم. فقط فكر كردم ..." اما عذاب دهندگانش او را بهحال خود رهاكرده بودند. بچهها دور خانم هن فالكن را گرفته بودند و با صداي گوشخراش پرسش و پيشنهاد بود كه پشت سر هم رديف ميكردند. "بله، همهجا ميتوانيد قايم شويد. تو كمد هم ميتوانيد. هرجا ميتوانيد قايم شويد." پيتر كه براي كمك به برادرش همچون آدمهاي بيدستوپا رفتار كرده بود، شرمنده در گوشهاي ايستاد. در اعماق هزارتوي ذهنش حس ميكرد كه با اين قهرمان بازياش موجب رنجش فرانسيس گرديده است. چند بچه در طبقه بالا دويدند و چراغها در آنجا خاموش شد. تاريكي مانند بالهاي خفاش پركشيد و در طبقه پايين فرودآمد و در پاگرد پلهها جاگرفت. وقتي بچهها در زير نور چلچراغ جمع شدند، ديگر چراغهاي كناري هال خاموش شد، خفاشها در فضا پركشيدند و بالهاي خود را گستردند تا همه جا را تاريكي فرا گيرد. ادامه دارد ... . M a r i o12-05-2007, 06:04 PMقسمت هشتم : دختر بلند قدي گفت: "تو و فرانسيس تو قسمت قايم شدني هستين". و سپس برقها رفت. و فرش زير پاي پيتر با صداي فشفش گامها به لرزه درآمد. درست مانند جريان هوايي كه از سوراخ سنبهها وارد ميشود. پيتر از خود پرسيد: "فرانسيس كجاست؟" "اگر در كنارش باشم كمتر از اين صداها ميترسد". اما اين صداها، صداي غژغژ تخته شل، صداي بستهشدن يواشكي در كمد، صداي كشيدن انگشتي روي چوبي پرجلا همه ظاهر قضيه بود. سكوت همه جا را فراگرفتهبود. پيتر در آن وسط و در تاريكي ايستاده بود، اما به اين صداها گوش نميداد. در اين فكر بود كه برادرش كجاست. اما فرانسيس گوشهايش را گرفته و چشمهايش را بسته بود. و تنها فريادي ميتوانست سكوت تاريكي را در هم شكند. سپس صدايي به گوش رسيد. "آمدم" و آرامش برادرش با آن فرياد به هم خورد. پيتر مورتن وحشتزده از جا پريد. اما اين پيتر نبود كه ميترسيد. آن وحشت شديد فرانسيس به صورت عواطف نوعدوستانه در وجود پيتر منعكس ميشد. او بايد به فرانسيس قوت قلب ميداد. "اگر بجاي فرانسيس بودم كجا قايم ميشدم؟" و هر چند او خود فرانسيس نبود اما درست مانند آنكه عين اوست، پاسخ را بلافاصله يافت. "بين كتابخانه ساخته شده از چوب بلوط در سمت چپ اتاق مطالعه و نيمكت چوبي". موضوع تلهپاتي نميتوانست در ميان باشد. آنها از يك رحم بودند و نميتوانستند از هم جدا باشند. پيتر مورتن پاورچين پاورچين به طرف مخفيگاه برادرش راه افتاد. گهگاه تختهاي صدا ميكرد. پيتر نگران بود كه در آن تاريكي يكي از آن جويندگان او را بيابد. به همين خاطر خم شد و بند كفشهايش را باز كرد. چيزي به كف زمين خورد و صدايي همچون صداي برخورد فلز با زمين به گوش رسيد. گامهايي با احتياط به طرف او برداشته ميشد. در آن موقع، او با جوراب يواش گام برميداشت كه كسي به كفشهاي ولواش خورد و به خودش آورد و خندهاش گرفت. حتي ميزها نيز مانع پيشروي او نميشد. بدون كفش و با جورابها و به آرامي و درست به سوي هدف ميرفت. غريزه حكم ميكرد كه فرانسيس نزديك ديوار است. دستش را دراز كرد و با انگشتانش صورت برادر را لمس كرد. فرانسيس فرياد نزد. اما پيتر از تپش قلب خود به ميزان وحشت فرانسيس پي برد. در گوشي گفت: "اوضاع جوره" و درحاليكه آن هيكل چمبرهزده را لمس ميكرد، دست چنگ شدهاش را گرفت. ادامه دارد ... . M a r i o13-05-2007, 05:56 PMقسمت نهم (آخرين قسمت) : "منم. خودمم. باهات ميمانم." پيتر ، محكم او را گرفته بود و به زمزمههاي خودش كه چون آبشاري سرازير ميشد، گوش ميداد. دستي به قفسه كتابها نزديك سر پيتر خورد. او ميدانست كه عليرغم حضورش فرانسيس چقدر ميترسد. اميدوار بود ترس برادرش كمي بريزد، اما اين ترس باقي بود. خودش نميترسيد، اما ترس برادرش را به خوبي احساس ميكرد. تاريكي براي او به معناي نبود نور بود. آن دست جستجوگر، دست آشنايي بود. صبر كرد تا دست او را پيدا كند. ديگر صحبتي نكرد. زيرا بين او و فرانسيس ارتباط صميمي برقرار شده بود. ارتباط دستها گويا ابراز كلماتي بود كه بايد بر لبهايشان جاري ميشد. ميتوانست احساسات برادرش را درك كند. از همان وحشتي كه در آن برخورد نخستين گريبان او را گرفته بود تا ادامه اين ترس و ضربان منظم قلبش. پيتر با شور و هيجان پيش خود ميگفت: "من اينجام. ديگه نبايد بترسي. چراغها بزودي روشن خواهد شد. اين صداها و حرك سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 300]
-
گوناگون
پربازدیدترینها