محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831027316
روایت تلخ زن جوان از خیانت شوهرش
واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: روایت تلخ زن جوان از خیانت شوهرش
کد خبر: ۵۹۳۱۵۸
تاریخ انتشار: ۰۹ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۴۲ - 29 May 2016
روزنامه ایران اظهارات یک زن جوان را که در جلسه دادگاه خانواده بیان شده، منتشر کرده است.
منشی دادگاه اسمش را صدا زد. میگوید رفتنم مثل زدن تیر خلاص است اما به خاطر بقیه زندگیم باید این تیر خلاص را بزنم. غزل زیبا و جوان است، تحصیلکرده و امروزی است اما دردش درد بیشمار انسانهایی است که طعم تلخ خیانت را چشیدهاند. او داستان زندگیش را اینگونه روایت میکند: با امیر علی در یک میهمانی خانوادگی آشنا شدم. پسر دوست پدرم بود و دورادور میشناختمش اما در این میهمانی نخستین بار بود که از نزدیک میدیدمش.
وقتی بعد از شام قرار شد ساز بنوازد و بخواند ناخودآگاه این من بودم که جمع را ساکت کردم تا بتوانم صدایش را بشنوم. صدای نخستین سیم سه تار که بلند شد چشمهایم را بستم و خود را به هیأت دختری دیدم که شاهزاده رؤیاهایش با اسب سفید از دور دستها به سمتش میآید. فرزند دوم و آخر یک خانواده کم جمعیت هستم.
پدر و مادرم هر دو کارمند بودند اما پدر این چند سال بعد از بازنشستگی به تجارت مشغول شده و در این راه پیشرفتهای چشمگیری داشته است. پدر و مادرم در سن بالا با هم ازدواج کرده بودند و به همین خاطر دو فرزند پشت سر هم را ترجیح داده بودند. برای تربیت ما وقت بسیاری گذاشته بودند و طبیعتاً من و برادرم انسانهای موفقی بودیم. من عکاسی خوانده بودم و برای کنکور کارشناسی ارشد آماده میشدم.
آن شب صدای ساز و آواز امیر علی مرا از خود بیخود کرد. خود را لامکان و لازمان احساس میکردم و هر صدایی که از ساز برمیخاست مرا بیشتر به سمت او جذب میکرد. میهمانی آن شب تمام شد و من از همان لحظه دنبال بهانهای برای دیدار مجدد با او بودم. در راه برگشت به پدرم گفتم من هم علاقهمند شدم که به کلاس موسیقی بروم و اگر پدر اجازه دهد میخواهم با امیر علی مشورت کنم.
پدر استقبال کرد و گفت که با او تماس میگیرد و مشورتهای لازم را انجام خواهد داد. چند روز بعد پدر گفت که با امیرعلی صحبت کرده و او گفته در یک آموزشگاه سه تار آموزش میدهد. وقتی این را شنیدم دیگر جملههای بعدی پدرم را متوجه نشدم. همان روز به آموزشگاه رفتم. وقتی رسیدم امیر علی آنجا نبود گفتند که باید منتظر بمانم. یک ساعت بعد آمد. وقتی مرا دید لحظهای مکث کرد و بعد انگار که به خاطر آورده باشد گفت شما غزل هستی؟ خیلی توی ذوقم خورد.
هنوز یک هفته از میهمانی نگذشته چطور اینهمه مکث کرد تا مرا به خاطر بیاورد؟ مرا به اتاقش دعوت کرد و بلافاصله وارد بحث آموزش موسیقی شدیم. فهمیده بود که ساز یاد گرفتنم بهانه است و علاقه قبلی به این کار نداشتم. گفت در روز چقدر به موسیقی گوش میدهی؟ گفتم اغلب آخر هفتهها و این سؤال و جوابها به این جمله ختم شد: «پس شما همین یکی دو روزه تصمیم گرفتید ساز زدن یاد بگیرید؟» از خجالت سرخ شدم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم وقتی شما ساز میزدید مرا با دنیای جدیدی آشنا کردید. الان هم میخواهم آموزش ببینم. گفت راه سختی در پیش داری و باید زیاد تمرین کنی.
کلاسها شروع شد و من با جدیت میخواستم خودم را به او ثابت کنم، در نتیجه روند آموزشم بسیار سریع پیش میرفت و خیلی زود به مرحله بالاتری وارد شدم که چند هنرجوی دیگر هم داشت. امیر علی جدی بود و همین جذابیتش را دو چندان میکرد. رفته رفته بعد از چند ماه یخش باز شد و کمی به هم نزدیک شدیم، البته من برای به دست آوردن امیر علی راه سختی در پیش داشتم و آن هم عبور از دخترانی بود که همگی با هوشتر، زیباتر و جذابتر از من بودند و امیر علی با آنها رابطه بهتری داشت. بعد از کلاس هنرجوها جزئیات حرکات امیر علی را آنالیز میکردند و هر کس آن را به خودش ربط میداد اما من فرصت دیگری داشتم و آن هم دوستی پدرم با پدر امیر علی بود.
یک روز به پدر گفتم که میهمانیای ترتیب بدهد تا خانواده استادم به منزل ما بیایند. پدر پذیرفت و میهمانی برگزار شد. پدر امیر علی مرتب به چشم خریدار مرا ورانداز میکرد و به پدرم میگفت: سعید! دختر زیبا و هنرمندی داری. بنابراین موفق شده بودم دل پدر و مادرش را به دست بیاورم. ماههای بعد از آن چندین رفت و آمد دیگر بین خانوادهها برقرار شد.
یک روز بعدازظهر تلفن مادرم زنگ خورد. مادر امیر علی بود و گفت میخواهند برای امر خیر به منزل ما بیایند. در پوست خودم نمیگنجیدم. بالاخره موفق شده بودم شاهزاده سختگیر و عبوس را سوار اسب سفید بختم بکنم. حال و هوای امیر علی بعد از خواستگاری عوض و به مراتب صمیمیتر از قبل شد. از من خواست که دیگر به آموزشگاه نیایم من هم پذیرفتم چون تحمل دخترهای آنجا که هر کدام یک رقیب محسوب میشدند برایم آزاردهنده بود. گمان میکردم به تمام آرزوهایم در زندگی رسیدهام و همه چیز زیباتر شده بود. رؤیاییترین روزهای زندگیام را تجربه میکردم و شاد بودم. امیر علی هم هر از چندگاهی برای کنسرتهای مختلف به سفر میرفت و من به انتظارش ساعتهای کشداری را میگذراندم.
سرانجام در یک روز بهاری 3 سال پیش مراسم ازدواجمان برگزار شد و پا به زندگی و خانه مشترک هم گذاشتیم. آموزش موسیقی بخشی از شغل و محل کسب درآمد ما بود برای همین امیر علی کلاسهایش را بیشتر کرد و حتی شاگرد حضوری هم پذیرفت. از کارش و اینکه مدام با دختران جوان در تماس باشد راضی نبودم اما چاره دیگری نبود. اوایل شاگردها به خانه ما میآمدند اما رسماً آرامش خانه را به هم میریختند این شد که به درخواست من کلاسهای حضوری در منزل هنرجوها برگزار شد.
در بین هنرجوهای امیر علی یک دختر از همه قدیمی تر بود و من بشدت رویش حساس بودم. سعی میکردم تمام آنچه بین او و امیر علی میگذشت را پیگیری کنم اما این مسأله بشدت امیر علی را ناراحت میکرد و چند بار سر این موضوع با هم درگیر شدیم. مدام میگفت تو به من اعتماد نداری و اگر به من اعتماد نداری چرا با من ازدواج کردی؟ و من هم سؤالم این بود که این هنرجو چند سال است آموزشش تمام شده به چه منظور هنوز باید به طور خصوصی برای تدریس به منزلش بروی؟
خلاصه کشمکش زندگی ما از همین نقطه آغاز شد و پس از یک سال بهشت زندگی را تبدیل به جهنم سوزان کرد. کنجکاوی و شک به جانم افتاده بود و لحظه لحظه زندگی را به کامم تلخ میکرد. چند وقت بعد تیر خلاص از چله رها شد؛ یکی از دوستان دانشگاهم که شهرستانی بود با من تماس گرفت، صدایش ملتهب بود و معلوم بود میخواهد چیزی بگوید اما تواناییاش را ندارد. از من پرسید امیر علی کجاست؟ من هم گفتم اتفاقاً برای کنسرتی به شهر شما آمده است و به او گفتم میتوانم برای اجرای امشب برایش بلیت تهیه کنم.
او گفت امیدوار است چیزهایی که دیده درست نباشد اما لازم است که مرا مطلع کند. گوشهایم ناگهان کر شد و چشمهایم سیاهی میرفت؛ گفت امیر علی را با یک خانمی در رستوران هتلی دیده که دو نفری با هم شام میخوردند. کنجکاو شده و دیده که بعد از صرف شام تنها یک کلید گرفتند و به یک اتاق رفتند. وقتی از رسپشن هتل در این مورد سؤال کرده پاسخ این بوده که ما تنها به زن و شوهرها با مدارک معتبر اتاق مشترک میدهیم.
گوشی تلفن از دستم رها شد و دیگر هیچ چیزی نمیشنیدم. لحظهای به خودم آمدم و شماره یکی از نوازندگان گروه را گرفتم، او گفت که دیروز بعداز ظهر آخرین اجرا بوده است و آنها به تهران برگشتهاند. احساس خفگی میکردم. وقتی دیروز صبحش تماس گرفته بود که اجرا یک شب دیگر تمدید شده خوشحال شدم که پول بیشتری به دست میآوریم. نتوانستم و نخواستم با امیر علی تماس بگیرم. جرأتش را هم نداشتم که با خانوادهام موضوع را در میان بگذارم. برای همین خودم را در خانه حبس کردم و فقط اشک ریختم.
کنجکاو بودم بدانم امیر علی با چه کسی که همسرش هم بوده شب را گذرانده است! در همین حال و احوال مدام به خودم میگفتم شاید همکلاسیام اشتباه کرده و امیر علی را با فرد دیگری اشتباه گرفته است اما گروه که از سفر برگشته بودند او چرا نیامده بود؟ امیر علی یک پیامک فرستاد که شب پرواز میکنند و احتمالاً نزدیک صبح به خانه خواهد رسید. دوباره در افکار متلاطم خودم غرق شدم. حول و حوش 3 صبح کلید در چرخید و امیر علی وارد منزل شد. من هم از بعد از ظهر نه چیزی خورده بودم و نه خوابیده بودم. این قدر گریه کرده بودم که چشمهایم کاملاً متورم شده بود. روی کاناپه دراز کشیده بودم. بدون اینکه سرم را از زیر پتو بیرون بیاورم یا سلام و کلام دیگری بینمان رد و بدل شود پرسیدم در کدام هتل اقامت داشتند.اسم هتل را که گفت گریه امانم نداد و خیلی زود به شیون تبدیل شد.
امیر علی ترسیده بود و به کنارم آمد. گفتم امیر علی تو زن داری؟ چشمهایش از تعجب گشاد شد و گفت تو زن من هستی. گفتم بجز من؟ متوجه استرسش شدم. جواب نداد و شروع کرد به طفره رفتن. گفتم ولی تو یک شب بیشتر از سایر افراد گروه ماندی، در یک اتاق مشترک با همسرت! و همه اینها را با داد و فریاد و کوفتن مشت به دیوار از او پرسیدم و او انکار میکرد و میگفت دوباره توهمم عود کرده و... با عصبانیت و این استدلال که تو به من اعتماد نداری و دنبال بهانه هستی و... مرا رها کرد و رفت دوش بگیرد اما من از شدت ضعف از هوش رفتم و صدای اصابتم به زمین او را از حمام بیرون کشید. دیگر چیز زیادی یادم نیست. با خواهرش که پزشک بود تماس گرفت تا بالای سرم بیاید. چشمهایم را که باز کردم کنارم به خواب رفته بود. نگاهش کردم و از خودم پرسیدم چند سفر رفته و به بهانه اجرا به من دروغ گفته است؟ اصلاً این زن چه کسی است؟ به قیافه امیر علی و هیچ کدام از رفتارهایش نمیآمد که خیانتکار باشد. بیدارش کردم و از او خواستم بیشتر عذابم ندهد. اول انکار کرد ولی بعد که تهدید کردم با هتل یا با همگروهیهایت تماس میگیرم جا خورد و گفت قضیه آنطور که فکر میکنم نیست.
اشکهایم میبارید. امیر علی را دوست داشتم. خودش را، بویش را و نگاهش را و حالا زن دیگری با من در همه اینها شریک شده بود. امیر علی حرف میزد و آن زنی که از او نام میبرد سارا بود؛ همان دختری که سالها شاگردش بوده است. گفت که واقعاً نتوانسته خودش را کنترل کند برای همین او را ششماهه صیغه کرده است. دستهایم را گرفته بود و میگفت که جبران میکند. میگفت اصلاً سارا هم قصد ازدواج با او را ندارد و میخواهد به خارج از کشور برود و این یک تصمیم اشتباه برای پایان دادن به یک رابطه قدیمی و چند ساله بوده است. سارا قرار است برود و در آخرین روزهای حضورش در ایران خواسته که وقت بیشتری با هم بگذرانند، اما نه برای من و نه برای هیچ زنی روی کره زمین پذیرش چنین چیزی قابل قبول نیست.
به او گفتم احتیاجی نیست که از سارا جدا شود. من از زندگیاش بیرون میروم. خیانت کردن برای این مدت طولانی چیزی نیست که بتوان نادیدهاش گرفت. گفتم که برای مدتی از خانه برود تا من خودم را جمع و جور کنم و موضوع را با خانوادهام در میان بگذارم. او چند روز به خانه خواهرش رفت و از من خواست که نگذارم به خاطر یک اشتباه! زندگی خوبمان از هم بپاشد. «من تو را دوست دارم و طلاقت نمیدهم!» یک هفته تنها در خانه بودم. خودم را برای تصمیم بزرگ آماده میکردم. مطمئن بودم امیر علی برای اینکه آبرویش پیش پدر و مادرش و شاگردانش نرود به من میگوید که دوستم دارد.
در این زمان حسابی وضعیت سارا و امیر علی را رصد کردم، اطلاعاتی راجع به گذشته و آنچه بینشان بود به دست آوردم و حتی فهمیدم در چند ماه اخیر چند سفر دو نفره رفتهاند. تک تک هتلهایی که در آنجا اقامت داشتند را پیدا کردم. کار زجرآوری بود اما یک اشتباه نبود که به راحتی بتوان از آن گذشت. تصمیمم را گرفتم و پدر و مادرم را خبر کردم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[مشاهده در: www.tabnak.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]
صفحات پیشنهادی
روایت تلخ زن جوان از خیانت شوهرش/ وقتی تلفن یک دوست از رابطه پنهانی شوهرم با زنی دیگر خبر داد
روایت تلخ زن جوان از خیانت شوهرش وقتی تلفن یک دوست از رابطه پنهانی شوهرم با زنی دیگر خبر داد جامعه > خانواده - روزنامه ایران اظهارات یک زن جوان را که در جلسه دادگاه خانواده بیان شده منتشر کرده است منشی دادگاه اسمش را صدا زد میگوید رفتنم مثل زدن تیر خلاص استروایت 5 سال بردگی و شکنجۀ یک زن جوان+تصاویر
روایت 5 سال بردگی و شکنجۀ یک زن جوان تصاویر او 23 سال دارد اما جثه لاغرش باعث شده بیشتر شبیه یک نوجوان به نظر برسد چشمان درخشان و لبخند آرامش بخش او به سادگی هرچه تمامتر ترس و وحشت درونیاش را پنهان میکنند تمام کابوسهای جسمی و روحی که هرکدام شکنجهای دردناک بودند ماجرای ایخیانت در هر صورت تلخ است!
خیانت در هر صورت تلخ است تاریخ انتشار يکشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۷ ۴۲ گروهی از افراد متاهل بر این باورند كه مدتی بعد از زندگی مشترك فضای خانه تكراری و یكنواخت میشود و دیگر خبری از شور و شوق اولیه بین زوجها وجود ندارد به گزارش مجله زندگی ایدهآزار و اذیت زن جوان با دست بسته توسط دوستان شوهرش
زن جوان وقتی توسط دوستان هم منقلی شوهر معتادش مورد تجاوز قرار گرفت برای انتقام از شوهرش او را کشت آزار و اذیت زن جوان زن جوان که به حکم دادگاه در انتظار اجرای حکم قصاص است در گفتگو با مددکار اجتماعی پلیس استان مرکزی سرنوشت شوم خود را تعریف کرد وی گفت در یک خانواده ساده و معمروایت 5 سال بردگی و شکنجۀ یک زن جوان
روایت 5 سال بردگی و شکنجۀ یک زن جوان کد خبر ۵۹۰۸۳۸ تاریخ انتشار ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۵ ۱۵ - 20 May 2016 او 23 سال دارد اما جثه لاغرش باعث شده بیشتر شبیه یک نوجوان به نظر برسد چشمان درخشان و لبخند آرامش بخش او به سادگی هرچه تمامتر ترس و وحشت درونیاش را پنهان میکنند تمام کابروایتِ کامبیر درمبخش از جوانِ 18 ساله درونش
روایتِ کامبیر درمبخش از جوانِ 18 ساله درونش سیزدهمین نشست صمیمانه هنرمندان شامگاه ۷ خرداد به مناسبت زادروز کامبیز درمبخش در موزه هنرهای دینی امام علی ع برگزار شد به گزارش ایلنا جشن ۷۴ سالگی کامبیز درمبخش با حضور محمود صلاحی رییس سازمان فرهنگی هنری امیر عبدالحسینی معاون هنریاز کانال آبی که قاتل نوجوان شد تا آوای تلخ فقر در راهروی بیمارستان میلاد + فیلم و تصاویر
از کانال آبی که قاتل نوجوان شد تا آوای تلخ فقر در راهروی بیمارستان میلاد فیلم و تصاویر به گزارش گروه شهروند خبرنگار باشگاه خبرنگاران جوان در این بسته پربازدیدترین مطالب سرویس شهروندخبرنگار را برای شما آماده کردیم تا بتوانید به راحتی به آنها دسترسی داشته باشید کانالبايدها و نبايدهاي نمايندگان اقتصادي در مجلس به روایت جوان
بايدها و نبايدهاي نمايندگان اقتصادي در مجلس به روایت جوان جوان در گزارشی آورده است به گزارش نامهنیوز 1- ركود نقدينگي بيكاري بيبرنامگي و ضعف اطلاعات كاربردي اولويتدارترين مشكلات بزرگ اقتصادي است 2- سند بالادستي اقتصاد مقاومتي در حد حرف مانده اما كسي نيست كه با سياستهايعاقبت تلخ ارتباط پنهانی با پسر جوان - پایگاه خبری تحلیلی نگاه آزاد
پسر جوان بعد از یکسال دوستی زمانی که با مخالفت دوست پنهانی اش برای ادامه رابطه مواجه شد تصمیم به انتقام از او گرفت به گزارش نگاه آزاد چندی پیش زن جوانی به پلیس فتا شهرستان ساری رفت و از مزاحمت های فرد یاد افراد ناشناسی در فضای مجازی خبر داد او گفت شخص یا اشخاص ناشناسی با ایآزار و اذیت زن جوان با دست بسته توسط دوستان شوهرش - پایگاه خبری دزنیوز
به گزارش سرویس حوادث جام نیـوز زن جوان که به حکم دادگاه در انتظار اجرای حکم قصاص است در گفتگو با مددکار اجتماعی پلیس استان مرکزی سرنوشت شوم خود را تعریف کرد وی گفت در یک خانواده ساده و معمولی زندگی می کردم مادرم مرا همیشه ایّام مورد مهر و … به گزارش سرویس حوادث جام نیـوز ز-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها