واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۳
کیومرث پوراحمد درباره اینکه این روزها چقدر میخندد میگوید: این روزها هیجان غالب است و خنده دیرتر سراغ آدم میآید. به گزارش خبرنگار سرویس تلویزیون و رادیو ایسنا، این کارگردان که شامگاه گذشته - یکشنبه 15 فروردین - میهمان برنامهی «خندوانه» بود، درباره فیلم جدیدش، «کفشهایم کو» که در حال اکران است، خاطراتش از مجموعه تلویزیونی «قصههای مجید» و کار کردن با بیبی، فیلمهای بدی که تاکنون ساخته، ترانه به یاد ماندنی «مادر من» با صدای خسرو شکیبایی و خاطراتش با این بازیگر و همچنین رفاقتش با شهید آوینی سخن گفت. وی درباره خاطرات شیریناش از تجربه کار کردن با بیبی در «قصه های مجید» به این نکته اشاره کرد که خیلی خاطرهها با مادرش در این مجموعه دارد و گفت: مادرم روی دیالوگها و موقعیتهایش خیلی شدید نظر میداد. در «قصههای مجید» سر خوابنما ایشان خواب میبینند که میمیرند، برای همین از همه حلالیت میطلبد. اما بعد که مجید خواب دیگر میبیند، متوجه میشود که قرار نیست بمیرد. سپس درِ اتاق را قفل میکند. در آن سکانس من به مادرم گفتم کلید را در دستت فشار بده و او نپذیرفت و مطرح کرد به خاطر مال دنیا این کار را نمیکنم. من هم گفتم پس کلید را به زمین بینداز و در آن سکانس این گونه برداشت شد که اگرچه او دلبسته دنیا نیست، اما آن کلید که مال دنیاست چشمک خود را میزند. پوراحمد به خاطره شیرین دیگری از «قصههای مجید» اشاره کرد و گفت: یک صحنهای بود که پلههای تیزی داشت و در آن مجید دیالوگهایش را یادش میرفت و مکرر آن را تکرار میکرد تا اینکه دیالوگش درست شد، اما وسط کار صدای اذان بلند شد و ما کات کردیم. مادرم در عین حال گفت باز چه شده است و ما مطرح کردیم که صدای اذان بلند شده است. در نهایت مادرم گفت چه اشکالی دارد، مگر شما مسلمان نیستید. من هم مادرم را متقاعد کردم که این دیالوگها مربوط به صبح است و این اذان ظهر است. حتی یک روز به ایشان اخم کردم و غر زدم که قهر کرد. چادرش را سرش کرد و رفت و گفت من دیگر بازی نمیکنم. اما با التماس برگشت. معلوم بود که در لحظه دلخور شده بود. او درباره فیلم «کفشهایم کو» که در حال اکران است در پاسخ به اینکه آیا تجربه آلزایمر در اطرافیانش را داشته است توضیح داد: مادرم آلزایمر داشت، همان بیبی قصههای مجید که این بیماری 10 سال طول کشید. سر فیلم «شب یلدا» آخرین باری که مادرم آن را بازی میکرد آلزایمرش شروع شد و ما نمیدانستیم و نشانههای آن این بود که راه خانه را گم کرده بود و دو سه بار راهی که 30 سال در آن رفت و آمد داشت و به خرید میرفت را گم کرده بود و ما هم نمیدانستیم آلزایمر است؛ در حالی که در کار «قصه های مجید» مثل بلبل دیالوگ میگفت. اما در کار «شب یلدا» یک جمله کوچک را هم نمیتوانست بگوید که بعدها فهمیدیم آلزایمر است و برای ما بسیار سخت گذشت. این کارگردان در پاسخ به اینکه شما کارگردان عبوسی هستید گفت: خیلی سعی میکنم، به تدریج بهتر شدهام اما کار آنقدر سخت است و برای من آنقدر تقدس دارد که اگر کسی کار را جدی نگیرد حالم بد میشود. به عنوان مثال اگر عوامل فنی کابل را پرت کند، حالم بد میشود؛ چون همه اشیاء، دوربین، چراغ و... محترم هستند چه برسد به آدمها. بنابراین کار آنقدر تقدس دارد و ملکه ذهنم شده است که طبیعتا هر چیزی که آن را بخواهد خدشهدار کند حالم را بد میکند. این تقدس از شیفتگیام نسبت به سینما و سخت رسیدنم به سینما آمده است. خیلی سخت به سینما و به آنجایی که میخواستم رسیدم. تلاش و رنج زیادی کشیدم و این سختیها باعث میشود که کار تقدس پیدا کند. او سپس به خاطرات دوران کودکیاش اشاره کرد و گفت: ما نجفآبادی بودیم و من در آن به دنیا آمدهام، اما به اصفهان آمدیم و در آنجا زندگی کردیم. اصفهانیها لهجه ما را مسخره میکردند هم در مدرسه و هم در محله چون لهجه نجفآبادی با لهجه اصفهانی خیلی فرق میکند. به همین دلیل من از لهجه اصفهانیها بدم میآمد. اصولا هم آدم منزوی بودم. لکنت زبان هم داشت و این لکنت زبان باعث میشد که منزوی باشم. هر روز در خانه بودم، درسهایم را مینوشتم و بعد به مادرم کمک میکردم تا اینکه سنم بالا رفتم و با کتاب و سینما آشنا شدم و سرگرمی خود را پیدا کردم. پوراحمد دوران تحصیلاتش در اصفهان را تلخ عنوان کرد و گفت: نمرههای خوبی نمیگرفتم، برای اینکه فضای مدرسه آنقدر بد بود که من هنوز که هنوز است مواقعی که از خانه بیرون میآیم و فوجی از بچهها را میبینم که از مدرسه میآیند و به مدرسه میروند میگویم خدا را شکر که من مجبور نیستم به مدرسه بروم به دلیل اینکه خیلی آن دوران برایم تلخ گذشت. او سپس گفت: در مدرسه لکنت زبان داشتم و معلم این را نمیفهمید که نمیتوانم بخوانم و لکنت زبان دارم، در نتیجه با چوب مرا میزد و میگفت چرا اطفار درمیآوری. دَرْست را یاد نگرفتهای؟ او سپس با اشاره به آشتیاش با اصفهان که به جشنواره بینالمللی کودک در اصفهان برمیگشت اشاره کرد و گفت: من سر جشنواره بینالمللی کودک که در اصفهان برگزار شد قرار شد «قصههای مجید» را بسازم و در آنجا بود که با اصفهان آشتی کردم و یک کار سترگ انجام دادم. تا قبل از «قصههای مجید» از زمان قاجاریه لهجه اصفهانی برای طنز و خنده استفاده میشد و برای زندگی استفاده نشده بود و من این ریسک را کردم و خوشبختانه موفق شدم کارهایی با لهجه اصفهانی بسازم که آنجایی که لازم است خنده وجود داشته باشد و آنجایی که غم و افسردگی ایجاد میشود تأثیرگذار باشد. کیومرث پوراحمد همچنین درباره فیلمهایش اظهار کرد که ماست ترش هم در بقالیاش داشته است و گفت: لابهلای کارهایم فیلمهایی بودند که بد بودند مثل اولین فیلمم. این کارگردان در پاسخ به اینکه چرا فیلم بد ساختهاید، گفت: زمانی که توی فیلمساز متعهد میشوی، حتما دلت میخواهد فیلم خوب بسازی منتها یک وقت است که این اتفاق نمیافتد و تو اشتباه میکنی. البته یک دلیل دیگر هم دارد که سرم آمده و فکر کردم اوستا و کاربلد شدهام و این کار را خراب میکند، در حالیکه باید متوجه باشی که تا آخر عمرت باید یاد بگیری و هرگز به خود غره نشوی. در بخش دیگر از این گفتوگو کارگردان «خواهران غریب» درباره ماندگاری ترانه «مادر من» با صدای خسرو شکیبایی و شعر این ترانه گفت: ترانه «مادر من» شعری بود که آقای زند پیشنهاد کرد، اما کمی لق بود و یک چیزهایی از آن برای ما جذاب نبود. یادم است با خسرو شکیبایی در یک ظهر گرم در همین حوزه هنری نشستیم و با هم تغییراتی در شعر دادیم که به شکل فعلی درآمد. پوراحمد سپس درباره خاطراتش با خسرو شکیبایی و همچنین این ترانه به یادماندنی گفت: با این شعر احساساتی میشوم، چون هم مادر و هم خسرو در میان ما نیستند. با خسرو شکیبایی روزهای فوقالعادهای داشتیم. احساس مسئولیت این هنرمند حیرتانگیز بود. سر کار «اتوبوس شب» خسرو شکیبایی بیمار بود و عمل جراحی سختی هم داشت، به نوعی که شرایط فیزیکی بدی داشت؛ اما سر ساعت پنج صبح باید سوار میشد تا در شهرک سینمایی حاضر شود و راننده میگفت من هرگز زنگ خانه خسرو را نزدم. همیشه قبل از راننده بیرون خانه بود. در پایان کار هم میماند تا آخرین لحظهای که با پارتنرش دیالوگ برقرار کند و این فوقالعاده بود. کیومرث پوراحمد در پایان گفتوگوی خود درباره دوستیاش با شهید آوینی نیز سخن گفت و اظهار کرد: من فقط چند جلسه سه، چهار ساعته ایشان را دیدم و با ایشان گپ زدیم. ایشان فیلم «سفرنامه شیراز» را دیده بودند و در این باره یک یادداشت مهرآمیزی برایم نوشته بودند. من آن موقع مجله سوره را نگاه نمیکردم و حتی از نظرم مکروه بود. اما یک شاخه گل مریم خریدم و به دفتر سوره رفتم. ایشان گفتند شما بهترین گل را برایم آوردید، چون اسم همسرم مریم است. با هم ساعتها گپ میزدیم و حتی در بعضی زمینهها هم عقایدمان بسیار مخالف هم بود. اما این آدم آنقدر به دل من نشست که وقتی شهید شد من هم یک ستون برایش نوشتم که همسرش میگفت این ستونی که من نوشته بودم خیلی تأثیرگذار بود. پوراحمد سپس گفت: آن زمان وقتی گفته شده که فیلم ایشان ساخته شود همسر و فرزندش پیشنهاد داده بودند کیومرث پوراحمد آن را بسازد و زمانی که من علت آن را پرسیدم گفته بودند به خاطر آن یادداشت یک ستونی بود که در وصف او نوشته بودم. آن ستونی که برای شهید آوینی نوشته بودم یک متن عارفانه راجع به زلالی مرتضی آوینی و سعهی صدرش بود. انتهای پیام
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 53]