تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):نشانه هاى مؤمن پنج چيز است: ... و بلند گفتن بسم اللّه  الرحمن الرحيم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830987339




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

یادی از روزهای حماسه و دلتنگی از شکافتن کلاه‌خود تا شلیک‌های مستانه و هلهله بالای خاکریز


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای حماسه و دلتنگی
از شکافتن کلاه‌خود تا شلیک‌های مستانه و هلهله بالای خاکریز
در زیر نور منورها بعثی‌ها را می‌دیدیم که به بالای خاکریز می‌رفتند و مستانه تیر می‌انداختند و هلهله می‌کردند.

خبرگزاری فارس: از شکافتن کلاه‌خود تا شلیک‌های مستانه و هلهله بالای خاکریز



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزم‌های دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگ‌های غیرخودی است، ایثارگری و شهادت‌طلبی نقش به‌سزایی در حفظ دین و ارزش‌های آن و استقلال کشور ایفا می‌کند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن به‌منظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است. ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمان‎بر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریع‌کننده‎ای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشته‎اند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به‌ویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده‌های شهدا نشسته و مشروح گفته‌های آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاری‌ها از نظرتان می‌گذرد. * تیری که مأموریتش تذکر بود! قربانعلی حسن‌زاده‏ می‌گوید: در عملیات کربلای یک شرکت داشتم، عملیات کربلای یک برای آزادسازی شهر مهران صورت گرفت که بعد از فتح فاو به‌دست عراقی‌ها دوباره تسخیر شد، منطقه عملیاتی ما قله‌های قلاویزان بود، یکی از خاطرات شگفت‌انگیزی که من اسمش را «تیری که مأموریتش تذکر بود، گذاشتم.» این است که من در حال تیراندازی بودم که یکهو دیدم خشابم خالی شد، سریع خشاب را درآوردم تا در آن تیر بگذارم کلاه‌خودم صدای محکمی کرد، ابتدا خیال کردم تیر به سرم خورد، سریع کلاه را از سرم برداشتم، دیدم کاملاً شکاف برداشته و دیگر قابل استفاده نیست، همان لحظه به ذهنم رسید اگر سرم را برای پر کردن خشاب به پایین نمی‌آوردم گلوله درست به صورت و یا گردنم اصابت می‌کرد، برای همین این تیر را مأمور به تذکر نامیدم. * بارش گلوله‌ها عبدالصمد زراعتی‌ از نبرد فاو چنین می‌گوید: منطقه عملیاتی در شمال غربی فاو بود، حمله به چهارراه استراتِژیکی بود که مناطق عملیاتی فاو به  بصره و دیگر مناطق نبرد را به بنادر ام‌القصر متصل می‌کرد، عراقی‌ها نام این چهارراه را صدام گذاشته بودند. جستی زدم و به آن سوی خاکریز رفتم، مثل روز روشن بود و بچه‌ها در تقلا و تلاش بودند و از مقابل نیز جرقه‌های آتش به بیرون می‌جهید و گلوله‌ها را حواله بدن‌های ما می‌کرد. اصلاً فرصتی برای چگونه اندیشیدن نبود، گلوله‌های جورواجور، خمپاره، آرپی‌جی، موج و ترکش، متداول‌ترین چیزهایی بودند که فقط می‌باریدند، کسی به فکر دیگری نبود، تنها خاکریز دشمن را می‌دیدند و بدان سو می‌دویدند. خیلی زود موقعیت خودمان را در این عملیات دریافتم، جاده آسفالته‌ای که دو طرفش را آب متعفن و لجن و بسیار شور انباشته بود، جاده نیز تحت اشراف آتشباری دشمن بود و پیشروی را سخت و غیرممکن ساخته بود. از پشت تانک سوخته‌ای که از قبل زمین‌گیر شده بود، جلو رفتم و صدای ویزویز گلوله‌هایی که از کنارم می‌گذشت را حس می‌کردم. هنوز ترس در کنار هوش و حس کنجکاوی‌ام ـ که عمدتاً در چنین جاهایی گُل می‌کرد ـ حضور پررنگی داشت، هرچه جلوتر می‌رفتم ترس مفهومش را از دست می‌داد، جلوتر از دکل برق کج و ماوج شده، «حاج عباس طالبی» را دیدم که مجروح بر زمین افتاده است، برای لحظه ای کنارش نشستم، صورتش زرد و سرد بود و از درد به خود می‌پیچید. چشمان درشتش در پیچ و خم درد سوزناک ناشی از اصابت گلوله‌ها کوچک و در حدقه فرو رفته بود، اکنون او را که سال‌ها پیش‌تر می‌شناختم، در اینجا بر زمین افتاده و برادرش منوچهر، جلوتر در تلاش برای رسیدن به خاکریز دشمن بود. * زمین زیر پا پر از خون و شهید و مجروح بود دلم می‌خواست حاج‌عباس را به عقب می‌بردیم ولی حاجی دستم را گرفت و به آرامی به جلو انداخت: «یعنی برو جلو» دستی به رخش کشیدم و حرکت کردم، زمین زیر پا پر از خون و شهید و مجروح بود و ناله رواج‌ترین متاعی بود که پیدا می‌شد. آتش عقبه یکی از آرپی‌چی‌زن‌ها برای لحظه‌ای از سر و صورتم گذشت و بوی موی سوخته به بوی باروت و گوشت کباب شده و آب لجن و گل متعفن و ... اضافه شده بود. گلوله‌ها به زمین می‌خوردند و در سطح آسفالته جرقه‌ای می‌زدند و زوزه‌کشان می‌پریدند و گاهی هم بدن شهیدی را می‌خوردند و یا ناله‌ای را خاموش می‌کردند. به کانال بسیار تنگ و باریک و کم‌عمقی رسیدم که پر از بچه‌ها بود، تا به اینجا تیری نینداخته بودم، داخل کانال جا نبود، غلت زدم و کلی هم چریک‌بازی در آوردم درحالی که تکه سیم‌خاردارها و آهن‌پاره‌ها و آسفالت شکسته‌ها، همه جای بدنم را زخمی و ملتهب کرده بود. طوری که نمی‌دانستم که به کدام درد، هوف و هیف بگویم، یک جای خوب گیرم آمده بود، موضع گرفتم و جلویم را رصد کردم تا کسی مقابلم نباشد، اسلحه‌ام را محکم چسبیدم و به دژی که از لای سوراخش آتش بیرون می‌پرید، آتش گشودم. * آنقدر آن نقطه را رگبار زدم که خشابم خالی شد آنقدر آن نقطه را رگبار زدم که خشابم خالی شد ولی دوشکای دشمن خاموش نشد، آن آتش عقبه که از سر و رویم گذشته بود، ویزینگ، سر و صدای گوشم را طوری زیاد کرده بود که دیگر صداها را به خوبی تشخیص نمی‌دادم. دوشکای دشمن به سمت من نشانه رفت و اطرافم را جهنم کرده بود، پشت شکسته آسفالتی کز کردم تا گلوله‌های دانه‌درشت دشمن به من نخورد که یکی از درون آب جستی زد و مرا گرفت، دلم فرو ریخت، چنان فانسقه و پیراهنم را چسبید و به طرف آب کشید که احساس کردم غواص عراقی است، اسلحه‌ام جا مانده بود، آب چنان سوزشی در من ایجاد کرده بود که نمونه آن را تا به آن موقع ندیده بودم، جیغ زدم، دست مرا رها کرد و با لهجه مازندرانی گفت: «زهر مار بلا تره بنده!» (زهر مار، بلا بگیره تو را)، صدایش را شناختم و باوجود آن سوز وحشتناک دلم آرام گرفته بود؛ گفتم: «یونس!» (شهید شیخ یونس یونسی‌المشیری) بود. با هم در قم درس می‌خواندیم، من در مدرسه آقا امام حسن عسکری (ع) بودم و ایشان در مدرسه ‌خان درس می‌خواند. روزها بعد از درس می‌رفتم حجره‌اش و با هم از جنگ و خاطرات‌مان می‌گفتیم، چون خط کتابت من خوب بود، مرا وا می‌داشت تا برایش اطلاعیه شهادتش را بنویسم لذا اطلاعیه‌های سوم و هفتم و چهلم و سالگردهای شهادت او را برایش نوشتم. اعصابم را بهم می‌ریخت گاهی اوقات کلی برای کار زحمت می‌کشیدم، او از یک کلمه مثلاً خوشش نمی‌آمد، کاغذ را بدون هیچ حرفی از زیر دستم می‌قاپید و مچاله‌اش می‌کرد و آمرانه می‌گفت: «باید یکی دیگر بنویسی.» بعد کلی دعوا و جر و بحث می‌کردیم و صدای ما تا حیاط حوزه هم می رفت. می‌گفتم: «امکان نداره تو شهید بشی، با این اخلاقی که تو داری؟!» می‌گفت: «اگه دست تو باشه آره ولی من که از تو شهادت نمی‌خوام تو فقط بنویس و حرف هم نباشه!» * انگار مرگ، پسرخاله‌اش بود قدش کوتاه و جثه‌اش معمولی بود اما وقتی از مرگ حرف می‌زد انگار پسرخاله‌اش هست که از کودکی با هم بزرگ شده بودند، به من برمی‌خورد و برای این که کم نیاورم من هم خالی‌بندی می‌کردم؛ جر و بحث‌های ما باعث می‌شد که خیلی‌ها فکر کنند که ما سر بحث‌های درسی مشاجره می‌کنیم، چون وقتی که با هم خداحافظی می‌کردیم، مثل دو دلداده شفیقی بودیم که انگار نه انگار ما بودیم که صدای‌مان تا طبقات پایین هم می‌رفت. بعضی‌ها خسته نباشید و خوش به حالتون و احسنت و ... از این قبیل حرف‌ها به ما می‌گفتند و بالاخره برایش نوشتم و همان نوشته‌ها پس از شهادتش مورد استفاده قرار گرفت. حالا من به دیواره جاده تکیه داده و از دستش عصبانی بودم، چون خودم به سختی می‌شنیدم، بلند بلند صحبت می‌کردم، قسمت داخلی ران و زیر بغلم همچنان می‌سوخت و تلخی آب و گل را تا ته حلقم حس می‌کردم، هی قی می‌کردم و چیزی بیرون نمی آمد، گفتم: «این چه کاری بود که کردی؟» بیسیمش رو دیواره خشکی بود و یکی پشت به ما و رو به دشمن داشت صحبت می‌کرد، حرف‌هایش برایم مفهوم نبود، شیخ یونس گفت: «کارگره!» منظورش جانشین گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، «علی‌اکبر کارگر» بود، خواستم با یونس مثل حجره مدرسه خان دعوا کنم ولی فرمانده بود و مجبور شدم دم نکشم. اسلحه‌ام را گرفتم و خشابش را عوض کردم و در هر حرکت گوشه‌ای از بدنم زخم می‌شد و اکنون می‌بایست نبرد را از درون آب پی می‌گرفتیم، آبی که به ژل نمک بیشتر شبیه بود، فرمانده بدون هیچ درد و سوزشی جدی، مصمم از جایش بلند شده، به‌صورت خم جلو رفت، با دست به پشت سرش اشاره کرد که بیا. * بچه‌ها یکی یا چندتایی می‌پریدند توی آب شیخ یونس بیسیم را برداشت و حرکت کرد، به من گفت: «بیا.» زیر نور منور نگاه به لباس‌شان کردم تا شاید لباس آنها فرق بکند و الا من که داشتم می‌مردم، آنها چرا برای‌شان عادی بود؟! فرمانده چیزی به یونس گفت و او هم به تندی جهید و به بالای جاده رفت و داد زد: «برادرا! برادرا! از رو جاده بیایید داخل آب.» چند بار تکرار کرد، برای لحظه‌ای آتش‌باری دو طرف خاموش شده بود، شاید چندثانیه و دوباره آغاز شد، وقتی تو جهنم اینچنینی قرار می‌گیری، خیلی چیزها برایت عادی می‌شود، برخی چیزها هم به چشم یا تصورت نمی‌آید ولی جان به لبت می‌کند. زخم‌هایی که در مسیر به بدنم وارد شده بود و همه‌اش هم سطحی بود ولی اینک در مهمانی با این نمک! چنان محنت و دردی را از سر می‌گذراندم که در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید، بچه‌ها یکی یا چندتایی می‌پریدند توی آب حتی زخمی‌ها و همه از سوز آب می‌سوختند. در امتداد کناره جاده خطی از درد و آه به راه افتاده بود، قدری دلگرم شده بودم که فقط من نیستم که بی‌طاقتی می‌کنم، پریدن بچه‌ها به یکباره مرا به دوران نوجوانی‌ام برد که در دهکده‌مان جمع می‌شدیم و به رودخانه سیاهرود می‌رفتیم و از بالای بلندی می‌پریدیم. لحظه‌ای تبسم بر لبم نشست اما ناله‌های یکی از مجروحان که کنارم به زحمت وارد آب شده بود آن را خشکاند و لذت آن را از صورتم محو کرد: «آ آ آ خ خ خ سوخ سوخ تم تم !!!» بغلش کردم تا لااقل توی نمکزار نماند و کمکش کنم خودش را به کناره خشکی بچسباند، آنقدر سنگین بود و جیغ می‌زد که جز اینکه به لجن فرو بروم و سرم به زیر آب برود و موهایم سیخ و صورتم از شدت شوری آبی که به آن خورده بود، مثل ماهی شور شده بود و یکی از پوتین‌هام ته لجن ماند و نتوانستم پیداش بکنم و گوشم پر از گل شده بود و خون این بنده خدا با لجن‌های سر و صورت و لباسم قاطی شده بود، چیزی گیرم نیامد و او هم‌چنان در عجز و ناله باقی ماند و شیخ یونس هم رفته بود. گاهی اوقات منورها خاموش می‌شد و من اسلحه‌ام را گم کرده بودم اگرچه خشاب‌هایش در گوشه‌ای از کمرم چسبیده بود و خودش را تحمیلم می‌کرد، اسلحه یکی را که گمان می‌کنم شهید شده بود به تندی برداشتم و خشابش را چک کردم و حرکت کردم. گاهی مجبور بودم از کنارشان بگذرم و در مسیر تیرها قرار بگیرم و یا آب در آن قسمت عمیق‌تر بود و تا سر فرو می‌رفتم، بدبختی اینکه آن قدر خرت و پرت در ته این خراب شده ریخته بود که آن لنگه پایم جای سالمی نداشت و شوری آب و سوزش مدام رفیق این راه بود. گلویم خشک شده بود و آبی که بشود لبی تر کرد و تلخی کشنده و خفه‌کننده حلقم را برطرف بکند هم پیدا نمی‌شد. هنوز که بیش از یک‌ساعت از حمله گذشته بود، بچه‌ها دست‌بردار نبودند البته دیگر تک و توک تکبیر می‌گفتند که آن هم از پشت سر ما بلند می‌شد، تیراندازی در موقعیتی که در آن قرار داشتم، در سمت چپ جاده، خیلی غیرفنی و بی‌تعادل بود، چون می‌بایست با کتف چپ اسلحه را مهار می‌کردم و من راست‌دست بودم اما گاه و بیگاه تیرهایم را رگباری خالی می‌کردم، مواظب هم بودم که پشت سری‌ها اشتباهی کله‌ام را نترکونند. * گلوله‌ها داخل آب سرگردان و بیچاره‌ بودند یک گوشه از حواسم بود که شیخ یونس را هم پیدا کنم، شاید 200 متری با کمین دشمن فاصله نداشتیم و قدم‌ها به آن نزدیک می‌شد که حجم وسیعی از آتشباری دشمن از پشت خاکریزشان که در نقطه مقابل ما امتداد داشت و مثل تی انگلیسی بود، برسر ما باریدن گرفت، گویی که تگرگ بود که بر سطح استخر دهکده ما می‌بارید (همان روزهایی که ما قورباغه می‌کشتیم) ولی اینجا ...! باز دیدم شیخ یونس توی آن آتشباری رفت بالای جاده ایستاد و فریاد زد: «بچه‌ها بکشید درون آب و پخش بشید.» با خود گفتم، حرف مفت می‌زنه، این کار نشدنیه ولی خیلی زود فهمیدم حق با اوست، به آب زدیم. بیشتر جاها آن‌قدر لجن بود که پا قادر به بند شدن نبود، خیلی از جاده فاصله گرفتیم و پخش شدیم، گلوله‌ها داخل آب سرگردان و بیچاره‌اند و بدتر از گلوله ما بودیم که جهنم ما از جنس لجن بود و سوزش و گند و تعفن مفاهیم خود را از دست داده بود. یکجا پایم بند شد همانجا ایستادم و یکی دو نفری هم آمدند و کنارم ایستادند، کسی حرف نمی‌زد، در زیر نور منورها عراقی‌ها را می‌دیدیم که به بالای خاکریز می رفتند و مستانه تیر می‌انداختند و هلهله می‌کردند. بدجوری به من بر خورده بود ولی می‌ترسیدم که تیر بیاندازم، نمی دانم چی شد که یک دفعه به رگبارشان بستم، نمی دانم که به هدف خورده بود یا نه ولی دیگر از این غلط ها نکردند، خوب کار من بی‌پاسخ نماند و گروهی روی ما متمرکز شدند و ما را زیر آتش گرفتند. ناخواسته به زیر آب رفتم و ثانیه‌های زیادی ماندم و انفجار مهیبی مرا هاج و واج از پایین به بالا کشاند، آن دو نفر همراهم کلی بد و بیراه بارم کردند، صدای یونس را شنیدم که کمک می‌خواست، از من دور بود. او می‌گفت: «کارگر تیر خورده.... کارگر تیر خورده....! بیایید کمک کنید...» حالا گاه و بی‌گاه از ما شلیک می‌شد عراقی‌ها اگرچه آتش آنها کم شده بود ولی مرتب نقطه جلو را می‌کوبیدند، یکی یکی از طریق آب، خودمان را به سمت خاکریز خودی کشاندیم، من و سه چهار نفری کنار تانک سوخته بالا آمدیم، دیگر آن ترس برایم فقط یک افسوس بود و معنی نداشت.

94/11/20 - 00:02





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن