محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830987339
یادی از روزهای حماسه و دلتنگی از شکافتن کلاهخود تا شلیکهای مستانه و هلهله بالای خاکریز
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای حماسه و دلتنگی
از شکافتن کلاهخود تا شلیکهای مستانه و هلهله بالای خاکریز
در زیر نور منورها بعثیها را میدیدیم که به بالای خاکریز میرفتند و مستانه تیر میانداختند و هلهله میکردند.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است. ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریها از نظرتان میگذرد. * تیری که مأموریتش تذکر بود! قربانعلی حسنزاده میگوید: در عملیات کربلای یک شرکت داشتم، عملیات کربلای یک برای آزادسازی شهر مهران صورت گرفت که بعد از فتح فاو بهدست عراقیها دوباره تسخیر شد، منطقه عملیاتی ما قلههای قلاویزان بود، یکی از خاطرات شگفتانگیزی که من اسمش را «تیری که مأموریتش تذکر بود، گذاشتم.» این است که من در حال تیراندازی بودم که یکهو دیدم خشابم خالی شد، سریع خشاب را درآوردم تا در آن تیر بگذارم کلاهخودم صدای محکمی کرد، ابتدا خیال کردم تیر به سرم خورد، سریع کلاه را از سرم برداشتم، دیدم کاملاً شکاف برداشته و دیگر قابل استفاده نیست، همان لحظه به ذهنم رسید اگر سرم را برای پر کردن خشاب به پایین نمیآوردم گلوله درست به صورت و یا گردنم اصابت میکرد، برای همین این تیر را مأمور به تذکر نامیدم. * بارش گلولهها عبدالصمد زراعتی از نبرد فاو چنین میگوید: منطقه عملیاتی در شمال غربی فاو بود، حمله به چهارراه استراتِژیکی بود که مناطق عملیاتی فاو به بصره و دیگر مناطق نبرد را به بنادر امالقصر متصل میکرد، عراقیها نام این چهارراه را صدام گذاشته بودند. جستی زدم و به آن سوی خاکریز رفتم، مثل روز روشن بود و بچهها در تقلا و تلاش بودند و از مقابل نیز جرقههای آتش به بیرون میجهید و گلولهها را حواله بدنهای ما میکرد. اصلاً فرصتی برای چگونه اندیشیدن نبود، گلولههای جورواجور، خمپاره، آرپیجی، موج و ترکش، متداولترین چیزهایی بودند که فقط میباریدند، کسی به فکر دیگری نبود، تنها خاکریز دشمن را میدیدند و بدان سو میدویدند. خیلی زود موقعیت خودمان را در این عملیات دریافتم، جاده آسفالتهای که دو طرفش را آب متعفن و لجن و بسیار شور انباشته بود، جاده نیز تحت اشراف آتشباری دشمن بود و پیشروی را سخت و غیرممکن ساخته بود. از پشت تانک سوختهای که از قبل زمینگیر شده بود، جلو رفتم و صدای ویزویز گلولههایی که از کنارم میگذشت را حس میکردم. هنوز ترس در کنار هوش و حس کنجکاویام ـ که عمدتاً در چنین جاهایی گُل میکرد ـ حضور پررنگی داشت، هرچه جلوتر میرفتم ترس مفهومش را از دست میداد، جلوتر از دکل برق کج و ماوج شده، «حاج عباس طالبی» را دیدم که مجروح بر زمین افتاده است، برای لحظه ای کنارش نشستم، صورتش زرد و سرد بود و از درد به خود میپیچید. چشمان درشتش در پیچ و خم درد سوزناک ناشی از اصابت گلولهها کوچک و در حدقه فرو رفته بود، اکنون او را که سالها پیشتر میشناختم، در اینجا بر زمین افتاده و برادرش منوچهر، جلوتر در تلاش برای رسیدن به خاکریز دشمن بود. * زمین زیر پا پر از خون و شهید و مجروح بود دلم میخواست حاجعباس را به عقب میبردیم ولی حاجی دستم را گرفت و به آرامی به جلو انداخت: «یعنی برو جلو» دستی به رخش کشیدم و حرکت کردم، زمین زیر پا پر از خون و شهید و مجروح بود و ناله رواجترین متاعی بود که پیدا میشد. آتش عقبه یکی از آرپیچیزنها برای لحظهای از سر و صورتم گذشت و بوی موی سوخته به بوی باروت و گوشت کباب شده و آب لجن و گل متعفن و ... اضافه شده بود. گلولهها به زمین میخوردند و در سطح آسفالته جرقهای میزدند و زوزهکشان میپریدند و گاهی هم بدن شهیدی را میخوردند و یا نالهای را خاموش میکردند. به کانال بسیار تنگ و باریک و کمعمقی رسیدم که پر از بچهها بود، تا به اینجا تیری نینداخته بودم، داخل کانال جا نبود، غلت زدم و کلی هم چریکبازی در آوردم درحالی که تکه سیمخاردارها و آهنپارهها و آسفالت شکستهها، همه جای بدنم را زخمی و ملتهب کرده بود. طوری که نمیدانستم که به کدام درد، هوف و هیف بگویم، یک جای خوب گیرم آمده بود، موضع گرفتم و جلویم را رصد کردم تا کسی مقابلم نباشد، اسلحهام را محکم چسبیدم و به دژی که از لای سوراخش آتش بیرون میپرید، آتش گشودم. * آنقدر آن نقطه را رگبار زدم که خشابم خالی شد آنقدر آن نقطه را رگبار زدم که خشابم خالی شد ولی دوشکای دشمن خاموش نشد، آن آتش عقبه که از سر و رویم گذشته بود، ویزینگ، سر و صدای گوشم را طوری زیاد کرده بود که دیگر صداها را به خوبی تشخیص نمیدادم. دوشکای دشمن به سمت من نشانه رفت و اطرافم را جهنم کرده بود، پشت شکسته آسفالتی کز کردم تا گلولههای دانهدرشت دشمن به من نخورد که یکی از درون آب جستی زد و مرا گرفت، دلم فرو ریخت، چنان فانسقه و پیراهنم را چسبید و به طرف آب کشید که احساس کردم غواص عراقی است، اسلحهام جا مانده بود، آب چنان سوزشی در من ایجاد کرده بود که نمونه آن را تا به آن موقع ندیده بودم، جیغ زدم، دست مرا رها کرد و با لهجه مازندرانی گفت: «زهر مار بلا تره بنده!» (زهر مار، بلا بگیره تو را)، صدایش را شناختم و باوجود آن سوز وحشتناک دلم آرام گرفته بود؛ گفتم: «یونس!» (شهید شیخ یونس یونسیالمشیری) بود. با هم در قم درس میخواندیم، من در مدرسه آقا امام حسن عسکری (ع) بودم و ایشان در مدرسه خان درس میخواند. روزها بعد از درس میرفتم حجرهاش و با هم از جنگ و خاطراتمان میگفتیم، چون خط کتابت من خوب بود، مرا وا میداشت تا برایش اطلاعیه شهادتش را بنویسم لذا اطلاعیههای سوم و هفتم و چهلم و سالگردهای شهادت او را برایش نوشتم. اعصابم را بهم میریخت گاهی اوقات کلی برای کار زحمت میکشیدم، او از یک کلمه مثلاً خوشش نمیآمد، کاغذ را بدون هیچ حرفی از زیر دستم میقاپید و مچالهاش میکرد و آمرانه میگفت: «باید یکی دیگر بنویسی.» بعد کلی دعوا و جر و بحث میکردیم و صدای ما تا حیاط حوزه هم می رفت. میگفتم: «امکان نداره تو شهید بشی، با این اخلاقی که تو داری؟!» میگفت: «اگه دست تو باشه آره ولی من که از تو شهادت نمیخوام تو فقط بنویس و حرف هم نباشه!» * انگار مرگ، پسرخالهاش بود قدش کوتاه و جثهاش معمولی بود اما وقتی از مرگ حرف میزد انگار پسرخالهاش هست که از کودکی با هم بزرگ شده بودند، به من برمیخورد و برای این که کم نیاورم من هم خالیبندی میکردم؛ جر و بحثهای ما باعث میشد که خیلیها فکر کنند که ما سر بحثهای درسی مشاجره میکنیم، چون وقتی که با هم خداحافظی میکردیم، مثل دو دلداده شفیقی بودیم که انگار نه انگار ما بودیم که صدایمان تا طبقات پایین هم میرفت. بعضیها خسته نباشید و خوش به حالتون و احسنت و ... از این قبیل حرفها به ما میگفتند و بالاخره برایش نوشتم و همان نوشتهها پس از شهادتش مورد استفاده قرار گرفت. حالا من به دیواره جاده تکیه داده و از دستش عصبانی بودم، چون خودم به سختی میشنیدم، بلند بلند صحبت میکردم، قسمت داخلی ران و زیر بغلم همچنان میسوخت و تلخی آب و گل را تا ته حلقم حس میکردم، هی قی میکردم و چیزی بیرون نمی آمد، گفتم: «این چه کاری بود که کردی؟» بیسیمش رو دیواره خشکی بود و یکی پشت به ما و رو به دشمن داشت صحبت میکرد، حرفهایش برایم مفهوم نبود، شیخ یونس گفت: «کارگره!» منظورش جانشین گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، «علیاکبر کارگر» بود، خواستم با یونس مثل حجره مدرسه خان دعوا کنم ولی فرمانده بود و مجبور شدم دم نکشم. اسلحهام را گرفتم و خشابش را عوض کردم و در هر حرکت گوشهای از بدنم زخم میشد و اکنون میبایست نبرد را از درون آب پی میگرفتیم، آبی که به ژل نمک بیشتر شبیه بود، فرمانده بدون هیچ درد و سوزشی جدی، مصمم از جایش بلند شده، بهصورت خم جلو رفت، با دست به پشت سرش اشاره کرد که بیا. * بچهها یکی یا چندتایی میپریدند توی آب شیخ یونس بیسیم را برداشت و حرکت کرد، به من گفت: «بیا.» زیر نور منور نگاه به لباسشان کردم تا شاید لباس آنها فرق بکند و الا من که داشتم میمردم، آنها چرا برایشان عادی بود؟! فرمانده چیزی به یونس گفت و او هم به تندی جهید و به بالای جاده رفت و داد زد: «برادرا! برادرا! از رو جاده بیایید داخل آب.» چند بار تکرار کرد، برای لحظهای آتشباری دو طرف خاموش شده بود، شاید چندثانیه و دوباره آغاز شد، وقتی تو جهنم اینچنینی قرار میگیری، خیلی چیزها برایت عادی میشود، برخی چیزها هم به چشم یا تصورت نمیآید ولی جان به لبت میکند. زخمهایی که در مسیر به بدنم وارد شده بود و همهاش هم سطحی بود ولی اینک در مهمانی با این نمک! چنان محنت و دردی را از سر میگذراندم که در مخیلهام هم نمیگنجید، بچهها یکی یا چندتایی میپریدند توی آب حتی زخمیها و همه از سوز آب میسوختند. در امتداد کناره جاده خطی از درد و آه به راه افتاده بود، قدری دلگرم شده بودم که فقط من نیستم که بیطاقتی میکنم، پریدن بچهها به یکباره مرا به دوران نوجوانیام برد که در دهکدهمان جمع میشدیم و به رودخانه سیاهرود میرفتیم و از بالای بلندی میپریدیم. لحظهای تبسم بر لبم نشست اما نالههای یکی از مجروحان که کنارم به زحمت وارد آب شده بود آن را خشکاند و لذت آن را از صورتم محو کرد: «آ آ آ خ خ خ سوخ سوخ تم تم !!!» بغلش کردم تا لااقل توی نمکزار نماند و کمکش کنم خودش را به کناره خشکی بچسباند، آنقدر سنگین بود و جیغ میزد که جز اینکه به لجن فرو بروم و سرم به زیر آب برود و موهایم سیخ و صورتم از شدت شوری آبی که به آن خورده بود، مثل ماهی شور شده بود و یکی از پوتینهام ته لجن ماند و نتوانستم پیداش بکنم و گوشم پر از گل شده بود و خون این بنده خدا با لجنهای سر و صورت و لباسم قاطی شده بود، چیزی گیرم نیامد و او همچنان در عجز و ناله باقی ماند و شیخ یونس هم رفته بود. گاهی اوقات منورها خاموش میشد و من اسلحهام را گم کرده بودم اگرچه خشابهایش در گوشهای از کمرم چسبیده بود و خودش را تحمیلم میکرد، اسلحه یکی را که گمان میکنم شهید شده بود به تندی برداشتم و خشابش را چک کردم و حرکت کردم. گاهی مجبور بودم از کنارشان بگذرم و در مسیر تیرها قرار بگیرم و یا آب در آن قسمت عمیقتر بود و تا سر فرو میرفتم، بدبختی اینکه آن قدر خرت و پرت در ته این خراب شده ریخته بود که آن لنگه پایم جای سالمی نداشت و شوری آب و سوزش مدام رفیق این راه بود. گلویم خشک شده بود و آبی که بشود لبی تر کرد و تلخی کشنده و خفهکننده حلقم را برطرف بکند هم پیدا نمیشد. هنوز که بیش از یکساعت از حمله گذشته بود، بچهها دستبردار نبودند البته دیگر تک و توک تکبیر میگفتند که آن هم از پشت سر ما بلند میشد، تیراندازی در موقعیتی که در آن قرار داشتم، در سمت چپ جاده، خیلی غیرفنی و بیتعادل بود، چون میبایست با کتف چپ اسلحه را مهار میکردم و من راستدست بودم اما گاه و بیگاه تیرهایم را رگباری خالی میکردم، مواظب هم بودم که پشت سریها اشتباهی کلهام را نترکونند. * گلولهها داخل آب سرگردان و بیچاره بودند یک گوشه از حواسم بود که شیخ یونس را هم پیدا کنم، شاید 200 متری با کمین دشمن فاصله نداشتیم و قدمها به آن نزدیک میشد که حجم وسیعی از آتشباری دشمن از پشت خاکریزشان که در نقطه مقابل ما امتداد داشت و مثل تی انگلیسی بود، برسر ما باریدن گرفت، گویی که تگرگ بود که بر سطح استخر دهکده ما میبارید (همان روزهایی که ما قورباغه میکشتیم) ولی اینجا ...! باز دیدم شیخ یونس توی آن آتشباری رفت بالای جاده ایستاد و فریاد زد: «بچهها بکشید درون آب و پخش بشید.» با خود گفتم، حرف مفت میزنه، این کار نشدنیه ولی خیلی زود فهمیدم حق با اوست، به آب زدیم. بیشتر جاها آنقدر لجن بود که پا قادر به بند شدن نبود، خیلی از جاده فاصله گرفتیم و پخش شدیم، گلولهها داخل آب سرگردان و بیچارهاند و بدتر از گلوله ما بودیم که جهنم ما از جنس لجن بود و سوزش و گند و تعفن مفاهیم خود را از دست داده بود. یکجا پایم بند شد همانجا ایستادم و یکی دو نفری هم آمدند و کنارم ایستادند، کسی حرف نمیزد، در زیر نور منورها عراقیها را میدیدیم که به بالای خاکریز می رفتند و مستانه تیر میانداختند و هلهله میکردند. بدجوری به من بر خورده بود ولی میترسیدم که تیر بیاندازم، نمی دانم چی شد که یک دفعه به رگبارشان بستم، نمی دانم که به هدف خورده بود یا نه ولی دیگر از این غلط ها نکردند، خوب کار من بیپاسخ نماند و گروهی روی ما متمرکز شدند و ما را زیر آتش گرفتند. ناخواسته به زیر آب رفتم و ثانیههای زیادی ماندم و انفجار مهیبی مرا هاج و واج از پایین به بالا کشاند، آن دو نفر همراهم کلی بد و بیراه بارم کردند، صدای یونس را شنیدم که کمک میخواست، از من دور بود. او میگفت: «کارگر تیر خورده.... کارگر تیر خورده....! بیایید کمک کنید...» حالا گاه و بیگاه از ما شلیک میشد عراقیها اگرچه آتش آنها کم شده بود ولی مرتب نقطه جلو را میکوبیدند، یکی یکی از طریق آب، خودمان را به سمت خاکریز خودی کشاندیم، من و سه چهار نفری کنار تانک سوخته بالا آمدیم، دیگر آن ترس برایم فقط یک افسوس بود و معنی نداشت.
94/11/20 - 00:02
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]
صفحات پیشنهادی
یادی از روزهای دلتنگی لحظاتی نفسگیر برای انتقال پیکر شهدا از کانال/تنها یک اتوبوس نصف و نیمه بازگشته بودیم
یادی از روزهای دلتنگیلحظاتی نفسگیر برای انتقال پیکر شهدا از کانال تنها یک اتوبوس نصف و نیمه بازگشته بودیمتنها یک اتوبوس نصف و نیمه بازگشته بودیم و از آن صف قطاری اتوبوسها که از مقر عزیمت کرده بودیم خبری نبود هر کدام به گوشهای رفتیم و به داغ خود گریستیم داغی که دلم را هنوز آیادی از روزهای حماسه و مقاومت از اسارت 114 غواص تا نبرد جانانه 19 روزه
یادی از روزهای حماسه و مقاومتاز اسارت 114 غواص تا نبرد جانانه 19 روزهبزرگی عملیات کربلای پنج را میتوان اینگونه تعبیر کرد که از همه عملیاتها بزرگتر و دشوارتر بود چرا که هرکس در این عملیات حضور داشته یا جانباز شده یا شهید است به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری تبیین و شنایادی از روزهای حماسه و مقاومت فرماندهی که گونی خاک کول میکرد!
یادی از روزهای حماسه و مقاومتفرماندهی که گونی خاک کول میکرد یکی از بچهها که از جابجایی گونیهای خاک خسته شده بود گفت فرماندهان خودشان میگیرند میخورند و میخوابند ولی به ما دستور میدهند که کیسهها را کول کنیم به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری تبیین و شناساندن فرهنگیادی از روزهای دلتنگی آرزو میکنم که دیگر جنگ نشود/از قصه دردهای پدر تا پژمرده شدن مادر
یادی از روزهای دلتنگیآرزو میکنم که دیگر جنگ نشود از قصه دردهای پدر تا پژمرده شدن مادرآرزو میکنم که جنگی نشود تبعات جنگ تازه دارد خودش را نشان میدهد قصه دردهای بابا مشکلات روحی و روانی ما پژمردگی مادر همان حرف همیشگی است که در یادداشتی یکی گفت جنگ تمام شده اما نه در خانهیادی از روزهای حماسه و مقاومت نجات از دره حیات/روزگار سخت سیاهچالهای بعث
یادی از روزهای حماسه و مقاومتنجات از دره حیات روزگار سخت سیاهچالهای بعثهمگی وارد سولهای شدیم درب را بستند آنجا بهدنبال یاران گشتیم و با دیدن سلامتیشان خوشحال میشدیم و با ندیدن هر یک جویای احوالشان تا بلکه سرنخی بر زنده بودنشان بیابیم به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستانیادی از روزهای حماسه و مقاومت امتحانی سختتر از کنکور؛ رقص عاشقانهها در دل اروند
یادی از روزهای حماسه و مقاومتامتحانی سختتر از کنکور رقص عاشقانهها در دل اروندشهید رگنی گفت من دارم به دانشگاه معتبرتری میروم شرکت در آن دانشگاه و پذیرفته شدن در آن نصیب هر کسی نمیشود سعادت میخواهد و من قبولی در این دانشگاه را ترجیح میدهم به گزارش خبرگزاری فارس از شهرسیادی از روزهای دلتنگی روزهای نفسگیر تا رسیدن به کربلا/ عاشورا بچهها را نگه داشت
یادی از روزهای دلتنگیروزهای نفسگیر تا رسیدن به کربلا عاشورا بچهها را نگه داشتتفسیرهایی که شهید بلباسی از داستان عاشورا ارائه داده بود دل سنگ را هم آب میکرد و باعث شده بود جلوی وسوسه شیطان که درست توی لحظههای حساس آفتابی میشد و بچهها را بهیاد دنیا و زن و فرزندشان میاندرئیس کمیته زنان و دفاع مقدس استان همدان: بانوان حماسهسازان گمنام انقلاب و دفاع مقدس هستند
رئیس کمیته زنان و دفاع مقدس استان همدان بانوان حماسهسازان گمنام انقلاب و دفاع مقدس هستندرئیس کمیته زنان و دفاع مقدس استان همدان با بیان اینکه زنان در حوزههای مختلف دفاع مقدس حضور خود را به اوج رساندند گفت از زنان به عنوان حماسهسازان گمنام یاد میکنم چراکه سرسختانه در برابرعظمت ایران اسلامی در میادین جهانی به برکت خون شهداست
خبرگزاری شبستان رئیس فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان رشت عظمت ایران اسلامی در میادین جهانی را به برکت خون شهدا دانست وگفت امروز ایران اسلامی به برکت خون شهیدان در اوج اقتدار و عزت و در آرامش و امنیت به سر می برد به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از رشت محمد حسن پور رئیس فرهنگ و اپیروزیهای کلیوند در روزهای اوج ایروینگ در NBA (عکس)
پیروزیهای کلیوند در روزهای اوج ایروینگ در NBA عکس لیگ حرفه ای بسکتبال آمریکا NBA شب گذشته با پیروزی کلیولند آتلانتا و اکلاهما سیتی و شکست تورنتو و شیکاگو همراه بود به گزارش "ورزش سه" تیم بسکتبال کلیولند کاوالیرز با برتری مقابل ایندیانا پیسرز پس از ۶ سال یک پیروز-
گوناگون
پربازدیدترینها