واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای دلتنگی
روزهای نفسگیر تا رسیدن به کربلا/ عاشورا بچهها را نگه داشت
تفسیرهایی که شهید بلباسی از داستان عاشورا ارائه داده بود، دل سنگ را هم آب میکرد و باعث شده بود، جلوی وسوسه شیطان که درست توی لحظههای حساس، آفتابی میشد و بچهها را بهیاد دنیا و زن و فرزندشان میانداخت، بگیرد.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است. ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریها از نظرتان میگذرد. * بچهها نمیدانستند که عملیات دیگری در راه است احمدعلی ابکایی، از فرماندهان گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، خاطرات زیبایی را از چند روز مانده به عملیات کربلای پنج چنین بیان میکند: بین کربلای چهار و پنج حدود 16 روز فاصله افتاد.
در همین زمان مأموریت سه ماهه بچهها به اتمام رسید، صحبت رفتنشان بود، باید تسویهحساب میکردند اما ما در موقعیتی نبودیم که نیروهایمان را از دست بدهیم و بفرستیمشان. سردار شهید علیرضا بلباسی «فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا» دوباره دست به کار شد و با صحبتهایش توانست بچهها را نگه دارد. بچهها نمیدانستند که عملیات دیگری در راه است، اما ما بهدلیل ارتباطهای کاری که با فرماندهان رده بالاتر داشتیم، میدانستیم اتفاقاتی در راه است، یعنی از وضعیت جنگ چنین چیزی برمی آمد. می دانستیم که دشمن در پاییز و زمستان منتظر ماست، میدانستیم سه ماه است که انتظار میکشد، این البته یکی از ترفندهای ما بود، باید دشمن را خسته میکردیم تا انرژی و توانش را از دست بدهد. * دشمن میدانست که ما در زمستان حمله میکنیم دشمن میدانست که ما در زمستان حمله میکنیم اما نه تاریخش را میدانست نه مکانش را، همین مسئله خواب راحت را از آنها گرفته بود. ما در کربلای چهار، در مرحله اول، در همان شب اول و دوم شکست خوردیم، در این وضعیت اگر ما به نیروهامان تسویه میدادیم، خطر بزرگی بیخ گوشمان بود، چون در همان زمان چندین لشکر دشمن آمادهباش کامل بودند اما ما با همین بحث تسویه ترفند زدیم و گمراهش کردیم. میدانستیم که اگر دشمن بفهمد ما به نیروهایمان تسویه دادیم، او هم خود به خود نسبت به عملیات بیخیال میشود. بنابراین یا نیروهایش را آزاد میکند یا آنقدرها برای دفاع از خود آمادگی نشان نمیدهد، این تدبیر فرماندهان در فاصله بین عملیات کربلای چهار و پنج جواب داد. فرماندهان میدانستند دشمن همیشه در پی گرفتن اطلاعات است و در اهواز و مناطق دیگر جاسوس و ستون پنجم دارد، یکی از لشکرها را انتخاب کردند و گفتند: «شما نیروهایتان را مرخص کنید.» * دستور مرخصی دستهجمعی وقتی مرخصی دستهجمعی صادر می شد، لشکر ما چندین اتوبوس تهیه میکرد، مثلاً اگر قرار بود لشکر ما، پنج گردان را به مرخصی بفرستد، به اندازه پنج گردان اتوبوس تهیه میکرد و همه میآمدند «هفت تپه» (عقبه لشکر ویژه 25 کربلا) نیروها را سوار میکرد و یکراست به مازندارن میبرد. قرار شد نیروهای آن لشکر یا تیپی که برای مرخصی انتخاب شده است را آزاد کنند و آنها را برای تهیه بلیط روانه شهر اهواز کند تا همهشان از اهواز بروند خانههاشان، ستون پنجم فکر کرد کل نیروهامان به مرخصی رفتند، به عراق اطلاع دادند، دشمن هم فکر کرد ما دیگر قصد عملیات نداریم، تعداد نیروهای یک لشکر ریخته بودند داخل شهر، همه در حال تهیه بلیت بودند. ترمینال پر شده بود از رزمندههایی که عطر لباس خاکیشان را نمیشد از آنها جدا کرد، با همین خبر، عراق بخشی از نیروهایش را آزاد کرد، مطمئن شده بود دیگر عملیات نمیکنیم، در حالی که ما فقط یک لشکر از کل نیروهایمان را فرستاده بودیم مرخصی. دشمن استرس داشت، برعکس، ما اعتماد به نفس داشتیم، چون حملهکننده بودیم و ابتکار عمل دست ما بود، این یک جنگ روانی بود، نیروهای عراق سه ماه تمام در حالت آمادهباش بودند البته از شکست ما در کربلای چهار خیلی خوشحال و در عین حال مغرور شده بودند، در همین فاصله، فرماندهان ما جلسات متوالی را برقرار کردند و سبک سنگین کردند. در یکی از همین جلسات، آقای هاشمی رفسنجانی که آن موقع نماینده امام (ره) در جنگ بودند، به اتفاق آقای محسن رضایی و بعضی از فرماندهان تیپهای لشکر ویژه 25 کربلا در جلسهای که در پادگان گلف اهواز برگزار شده بود، شرکت کردند. * روزهای نفسگیر هفتتپه این روزها ما در هفت تپه بودیم و کماکان درگیر کار آموزش و کانالرَوی، یادم هست یک روز یکی از بچههای روستای قراخیل قائمشهر که از بسیجیها بود، آمد پیش بلباسی، صحبتهایی کرد و گفت که از لحاظ مالی وضع خوبی ندارد و خانوادهاش زنگ زدهاند گفتهاند که از لحاظ مالی در مضیقهاند و خواست که بلباسی به او تسویهحساب بدهد.
شهید علیرضا بلباسی جواب بلباسی منفی بود، گفت: «فعلاً نمیتوانم تسویهحساب بدهم، آخر اگر به یکیتان تسویه بدهم، خیلیها میآیند و همین تقاضا را میکنند.» * 10 روز مانده تا کربلای 5 10 روزی به شروع عملیات کربلای پنج مانده بود. دو سه روز گذشت، دوباره آمد و گفت: «پس لااقل چند روز مرخصی بدهید بروم مشکل خانوادهام را حل کنم و برگردم، زن و بچهام پولی ندارند.» جواب بلباسی همان بود که بود، با او صحبت کرد و راضیاش کرد که بماند، دو روز گذشت، دوباره آمد، با چهره نگرانتر، گفت: «آقای بلباسی! من خیلی تحت فشارم، خانوادهام نامه دادهاند.» بلباسی گفت: «اگر بروی شاید به عملیات نرسی.» نگاهی به بلباسی کرد، مردد بود، هر وقت یاد خانوادهاش میافتاد، بیشتر اذیت میشد، رفت و بعد از دو روز کلنجار رفتن با خودش، برگشت. گفت: «آقای بلباسی! من نمیروم، تصمیمم را گرفتهام، فقط یک مرخصی بدهید تا بروم تلفن بزنم.» رفت لشکر و بعد از چند ساعت دوباره آمد پیش ما و گفت: «من مشکلم حل نشد ولی در این مدت خیلی با خودم درگیر بودم، گیر کرده بودم بین رفتن به خانه و حل کردن مشکلات و ماندن در عملیات. امروز رفتم زنگ زدم، به خانمام گفتم: شما را سپردم به خدا.» ماند و در همان عملیات کربلای 5 هم به شهادت رسید. بحث تسویهحساب بسیجیها هم گرد و خاک بلند کرده بود، شهید بلباسی غروب هر روز در حسینیه با نیروها صحبت میکرد، کار به جایی رسید که بلباسی در طی صحبتهایش هی تکیه میکرد به تنهایی امام حسین (ع) و یارانش در روز عاشورا و این جریان را وصل میکرد به جنگ خودمان، نیروها اغلب تحت تأثیر قرار میگرفتند و نظرشان کمکم درحال عوض شدن بود. * ماندیم تا به کربلای 5 برسیم زمزمه رفتن کمتر شد، تفسیرهایی که شهید بلباسی از داستان عاشورا ارائه داده بود، دل سنگ را هم آب میکرد و باعث شده بود، جلوی وسوسه شیطان که درست توی لحظههای حساس، آفتابی میشد و بچهها را بهیاد دنیا و زن و فرزندشان میانداخت، بگیرد. بلباسی هم به رده بالاتر خودش قول داده بود که همه نیروهایش در عملیات شرکت میکنند، حالا طوری شده بود که نیروها برای عملیات، لحظهشماری میکردند، البته چند نفری در گردان داشتیم که خودشان بیاجازه مرخصی رفتند، بیشتر از چهار نفر نبودند، یادگارِ این چند روز، عزاداری و سینهزنیهای حسینیه بود، همه در قرنطینه کامل بودیم، شرایط سختی را پشتسر میگذاشتیم. یکی از فرمانده گروهانهایی که ما داشتیم، آقای پورباقری اهل گلوگاه بود، یکبار آمد و از بلباسی خواست که او را بفرستد، بلباسی گفت: «شما فرمانده گروهان هستید، اگر شما بروید یک گروهان ناقص میشود، شما گروهانتان را میشناسید، تسلط دارید، جای شما هم کسی نیست که این قدر اشراف داشته باشد.»
شهید محمدتقی پورباقری قانع شد و نرفت، می دانستیم که بچهاش تازه بهدنیا آمده، هنوز یکماهش نشده بود، شادی پدرانهای در چشمهایش میدرخشید، او هم مانده بود و در همان عملیات شهید شد، هم خودش، هم جانشینش، هم معاونش، هر سه تا قد بلند و درشتاندام و هیکلی بودند، من خودم بالای سرشان حاضر بودم.
94/11/16 - 00:03
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]