واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای حماسه و مقاومت
امتحانی سختتر از کنکور؛ رقص عاشقانهها در دل اروند
شهید رگنی گفت: «من دارم به دانشگاه معتبرتری میروم، شرکت در آن دانشگاه و پذیرفته شدن در آن، نصیب هر کسی نمیشود، سعادت میخواهد و من قبولی در این دانشگاه را ترجیح میدهم.»
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است. ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریها از نظرتان میگذرد. * من همیشه زندهام محمدیاسر رگنی میگوید: سال 62 وقتی برای اولینبار نیروهای طرح لبیک داشتند به جبهه میرفتند من هم تصمیم گرفتم به جبهه بروم ولی برادر ابراهیم اسلامی «از فرماندهان گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا» به من و چند نفر از بچهها گفت: «شما چند نفر در محل بمانید تا محل خالی نشود.» در آن اعزام چند نفر از بچههای خطیرکلا به جبهه اعزام شدند و من هم به دستور آقای اسلامی ماندم. وقتی پیکر شهید مسعود گلخطیر را در تاریخ 28 اسفند 62 در محل تشییع کردیم، تازه فهمیدم که چرا آقای اسلامی گفت که محل را خالی نکنید. آن شب خواب دیدم در پایگاه محل داریم کار میکنیم و شهید گلخطیر هم در کنار ما است، به او گفتم: «مسعود تو که شهید شدی و من خودم در تشییع تو بودم و دیدم که تو را درون قبر گذاشتند، چه شد زندهای؟» شهید گلخطیر لبخندی زد و گفت: «من همیشه زندهام و در کارهای پایگاه حضور دارم، مردم به ما و کار ما نیاز دارند.» وقتی از خواب بیدار شدم بهیاد این آیه قرآن افتادم که شهیدان زندهاند و در نزد پروردگارشان روزی میخورند افتادم.
* قبولی در دانشگاه معتبرتر! رگنی خاطرهای دیگر را چنین بیان میکند: برادر شهیدم محمدجواد وقتی میخواست به جبهه برود همه اهل منزل مخالفت کردیم، میگفتیم: «سال آخر دبیرستان هستی، امسال امتحان کنکور داری، امتحان کنکور را بده و برو.» هرچه به او میگفتیم قبول نمیکرد، خانواده به من گفتند: «قضیه را با آقای اسلامی در میان بگذار، او از آقای اسلامی حرف شنوی دارد.» من رفتم پیش آقای اسلامی و ماجرا را به او گفتم. آقای اسلامی هم جواد را خواست و به او گفت که بعد از امتحان کنکور به جبهه برو، جواد در جواب آقای اسلامی گفت: «من دارم به دانشگاه معتبرتری میروم، شرکت در آن دانشگاه و پذیرفته شدن در آن، نصیب هر کسی نمیشود، سعادت میخواهد و من قبولی در این دانشگاه را ترجیح میدهم.» با این حرفش آب پاکی را روی دست همهمان ریخت، آقای اسلامی گفت: «بهتر است ممانعت نکنید.» خانواده در مقابل این حرفش سکوت کردند و او به جبهه رفت و در عملیات والفجر 8 شرکت کرد و در همان عملیات به شهادت رسید. * شرکت در عملیات محدود! نورمحمد آقاجانی میگوید: چنگوله نام منطقهای است نزدیک شهر مهران، من مدتی در اواخر سال 63 در آنجا بودم، این منطقه خیلی ناامن بود، هم گروههای ضدانقلاب در آنجا فعالیت داشتند و هم عراقیها بودند، سمت راست گردان حمزه سیدالشهدا (ع) که تنها گردان لشکر ویژه 25 کربلا در آن منطقه بود، 25 کیلومتر نه نیروی ایرانی مستقر بود و نه عراقیها. اگر میخواستیم شب به اهواز برویم میبایست ما را با یک یا چند ماشین محافظت میکردند، سردار شهید ناصر بهداشت فرمانده گردان حمزه در همانجا به شهادت رسید، آنطور که من شنیدم در کمین ضدانقلاب افتاد و او را ناجوانمردانه به شهادت رساندند. یک شب تصمیم گرفتند عملیات ایذایی محدودی در منطقه انجام دهند، فرمانده گروه ما یک جوان قائمشهری بود که من در حال حاضر اسمش را فراموش کردم، خیلی شجاع و بیباک بود، گروه ما 50 الی 60 نفره بود.
در حال حرکت داخل کانال بودیم که منورهای عراقی بالای سرمان روشن شد، آنها فهمیده بودند که ما داریم عملیات میکنیم، تمام گلولههایی که دمدستشان بود را بر سرمان ریختند، فرمانده به ما گفت سینهخیز بروید و ما همه دراز کشیدیم، یک خمپاره 60 درست به سر یک جوان بهشهری فرود آمد، من درست پشتسرش بودم، کمی که جلوتر رفتیم، فرمانده ما نقش زمین شد. احساس کردم دارد جان میدهد، وقتی که دقت کردم دیدم شکمش پاره شده است، ترکش به شکمش خورده بود، من چفیه را درآوردم و محکم به دور شکمش بستم، ما به حرکتمان ادامه دادیم، هنوز 40 ـ 50 متری راه نرفته بودیم که خمپارهای کنار من اصابت کرد و من هم مجروح شدم. چند ترکش به من خورد، دست و پهلو، گوش و سرم جراحت برداشتند، دیگر نمیدانم چه اتفاقی افتاد فقط یادم میآید خمپاره همه ما را پرت کرده بود هوا و محکم به زمین خوردیم، بیمارستان ایلام مرا بستری کردند و مداوای اولیه در آنجا صورت گرفت. * ماجرای «وینگوم»! الیاس زاهدی میگوید: در سال 63 ما چند نفر از بچههای خطیرکلا به جبهه رفتیم، من بودم و محمد زاهدی و آقاسیزاده و یکی از دوستانمان بهنام رنجبر هم با ما بود. بر حسب اتفاق چند تا از بچههای گیلان هم پیش ما بودند، آن وقتها نیروهای گیلان و مازندران (مازندران و گلستان یک استان بودند) با هم لشکر 25 کربلا را تأمین نیرو میکردند. یک روز داخل سنگر که بودیم شهید رنجبر که سید هم بود داشت بادمجان پوست میکرد و من وضو گرفتم و داشتم نماز میخواندم، این رزمنده گیلانی با لهجه شیرینش رو به رنجبر کرد و گفت: «پاشو وضو بگیر نمازت را بخوان.»
شهید رنجبر که در حال پوست کندن بادمجان بود و زیاد هم نمیتوانست فارسی صحبت کند، در جواب گفت: «اجازه بده من چند تا وینگوم پوست کنم بعد میروم نمازم را میخوانم.» آن رزمنده گیلانی با تعجب گفت: «چی را پوست بکنی؟» شهید رنجبر دوباره گفت: «وینگوم.» چند مرتبه آن رزمنده سوال و شهید رنجبر جواب داد: «وینگوم» نتوانستم خودم را کنترل کنم و پوقی زدم زیر خنده! متاسفانه نمازم شکست، شهید رنجبر با تعجب من را نگاه کرد و با زبان محلی گفت: «چرا نمازت را شکستی؟» که من با همان حالت خنده به او گفتم: «وینگوم به زبان فارسی میشود بادمجان، تو که میگویی وینگوم اینها متوجه نمیشوند.»
94/11/18 - 11:34
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]