تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 14 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):كمال ادب و مروت در هفت چيز است: عقل، بردبارى، صبر، ملايمت، سكوت، خوش‏اخلاقى و مدا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804547428




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

به خاطر شوهرم قتل مادرش را گردن گرفتم!!!(عجیب اما واقعی)


واضح آرشیو وب فارسی:یزد فردا: لحظه مرگ// بر اساس ماجرای واقعی یزدفردا"سرویس اجتماعی"خبرهای پلیسی" محمد حسین کریمی "خیلی ناامید بود و هر لحظه به مرگ نزدیکتر می شد، او فریب خورده بود و حالا باید تاوانش را پس می داد. ناامیدی تمام وجودش را فرا گرفته بود، از این که مرگی زودرس برایش رقم می­خورد، نگران بود. در و دیوار زندان برایش بوی مرگ می داد، هر کجا را نگاه می­کرد تصویر حکاکی شده طناب دار را می دید. هر ثانیه، ساعت که جلو می رفت یک قدم به مرگ نزدیک تر می شد. روی تختش دراز کشیده بود. سقف سلول را تماشا می کرد، لحظه ای به یاد پسر 4 ساله اش افتاد خون دل خوردن هایی که برای پسرش کشید به یادش آمد. چشمانش را روی هم گذاشت، به وداع آخرش با پسرکش فکر کرد از آینده­ای که می خواست برای بچه اش رقم بخورد هراسان بود. خیلی ناامید بود درست مثل زمانی که می خواست رضایت پدر و مادرش را برای ازدواج با حامد بگیرد ولی آنها زیر بار نمی رفتند. "بهناز" آنقدر اصرار کرد تا کار به جایی کشید که پدرش او را به خود وا گذاشت و گفت: هر غلطی می خواهی بکن ولی باید دور من را خط بکشی و فراموش کنی که پدر داری . باهمه این وجود "بهناز" زیر بار این حرفها نرفت و حاضر شد قید خانواده اش را بزند و با حامد ازدواج کند و تمام امتیازاتی را که پدر قرار بود به او بدهد نادیده بگیرد؛ ولی اکنون او در زندان به سر می برد و منتظر لحظه مرگش بود . شب داشت به نیمه­ های خود می­رسید و "بهناز" چون مرغی پرکنده سرگردان، حیران از حکمی بود که برایش بریده شده بود.  هیچ راه بازگشتی نبود انگار خواهش های او پیش خداوند هیچ سودی نداشت و حکمش باید اجرا می شد . بهناز خودش در دادگاه اعتراف کرده بود که با ضربه چاقو مادر شوهرش را از پای در آورده، برای اینکه زودتر شوهرش به اموال و دارایی آنها برسد در حالیکه زمانی که قتل صورت گرفت او در خانه خودش مشغول تکان دادن گهواره ی بچه اش بود . وقتی به این فکر می کرد که چه طور حرف­های حامد را گوش داده و خودش را قاتل معرفی کرده برای اینکه شوهرش را از قتل تبرئه کند خنده اش می گرفت.  به یاد حامد می­افتاد که می گفت: "گوش کن خانمی من این کار را فقط به خاطر آینده تو و بچه ­­ام کردم در ضمن مادرم سرطان داشت و با شیمی درمانی زنده بود دوست نداشتم او تمام پول هایش را خرج خودش کند". آخه من هم آدمم به فکر روزهای خوب باش ، اگه تو خودت را قاتل معرفی کنی، مادر من که به غیر از من کسی را نداره و من در جلسات اول و دوم دادگاه می خوام که قاضی تو را قصاص کنه ولی جلسه سوم مطمئن باش می بخشمت . بهناز وقتی این حرف­ها را شنید محکم زد توی گوش حامد طوری که رد هر پنج انگشتش روی صورت او ماند؛ ولی حامد ول کن ماجرا نبود. حامد آنقدر توی گوش بهناز خواند، که او هم رفت پیش پلیس و خودش را قاتل معرفی کرد و تمام جزئیات قتل را که حامد یادش داده بود بدون هیچ کم و کاستی گفت. کارهای حامد حساب شده و دقیق بود؛ گذاشت تمام کارها طبق نقشه پیش رفت ولی جایی که قرار بود رضایت بده این کار را نکرد و دادگاه رای خودش را صادر کرد . بهناز طوری عاشقانه حامد را دوست داشت که حاضر شد جای او خودش را به پلیس معرفی کند و از اینکه عشقش آزاد باشه خوشحال بود ولی همین که فهمید حامد چه نقشه ای برای او کشیده تازه فهمید چه بلایی سرش آمده دیگه حکم صادر شده بود و او نمی توانست هیچ کاری انجام بدهد . ساعت دو نیم شب بود آخرین ساعات عمر بهناز در حال سپری شدن بود و مثل یک چشم بهم زدن لحظه آخر سر رسید. پدرو مادر بهناز به دست و پای حامد افتاده بودند و دائم داشتند او را قسم می­دادند که رضایت بده ولی او قبول نکرد تا اینکه دو مامور زن دست بهناز را گرفتند و به طرف طناب دار هدایت کردند و طناب دار را دور گردنش بستند. همین که سرباز می خواست با لگد به زیر سکو بزند یکی گفت دست نگه دارید بر طبق این حکم شما باید اعدام را متوقف کنید.  وکیل بهناز بود که توانسته بود برای بی­گناهی او ادله­ ی خوبی را به قاضی نشون بده و شاهدی را پیدا کند که در لحظه ی قتل، بهناز در خانه خودش بوده است . بهناز آزاد شد ولی هیچ وقت حرف­هایی که حامد بهش می زد را فراموش نمی کرد. همیشه خدا را شکر می کرد که بیگناهی اش ثابت شده و خوشحال بود از اینکه حامد با اون زن که طراح نقشه اش بود هر دو به دام قانون افتادند. افراد آنلاین این خبر


یکشنبه ، ۴بهمن۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: یزد فردا]
[مشاهده در: www.yazdfarda.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 8]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن