تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خير دنيا و آخرت با دانش است و شرّ دنيا و آخرت با نادانى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804639260




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

چگونه با پدرت آشنا شدم؟!/ پسر آقای رئیس


واضح آرشیو وب فارسی:پویش: «نامه شماره ۲۹» دخترم تو هم موافقی پدرت شورش را در آورده تا من را بگیرد؟! باور کن در استخوان مچ دستم یک زائده قلمبه در آمده آن قدر که برایت نامه نوشتم. پدرت هم پیشنهاد می دهد برایت تایپش کنم. اما من می دانم آن طوری نصفه شب ها نامه هایم را تحریف می کند و به نفع خودش تغییرش می دهد. چون پدرت زیر بار هیچ کدام از ماجراهایی که برایت نوشته ام نمی رود؛ اما دایی امیدت را که سرم را تراشیده بود تا دختر بودنم را کمرنگ کند، شاهد می گیرم که وقتی آن روز از فوتبال برگشتیم، در خانه اتفاق جدیدی منتظرمان بود. در خانه را باز کردیم و مامان جیغ کشید با پاهای خاکی مان وارد خانه نشویم. تی زمین شور دست بابا بود و از آشپزخانه دوید کنار مامان و دو جفت دمپایی پلاستیکی پرت کرد طرفمان و گفت «اینارو بپوشید، دو ساعته خونه رو تی کشیدم!» امید دمپایی اش را پوشید و طبق معمول دمپایی هایش را روی زمین کشید و خودش را چسباند به مامان و شبیه بچگی هایش نق زد«مامان این دخترت آبرو و غیرت مارو به باد داده.نداده؟» مامان امید را کنار زد و جیغ زد: «به من نچسب! برید لباس پلوخوریاتونو بپوشید.» از همین جمله مامان می شد فهمید چه کسی قرار است به خانه مان بیاید. آقای سلیمانی، رئیس مامان که همسایه آخرین طبقه آپارتمانمان هم بودند. من و امید فقط یک لباس پلوخوری در زندگیمان داشتیم که آن هم فقط برای وقتی بود که رئیس مامان به خانه ما می آمد. اگر هم خانه مان کرم نمی گذاشت همه اش را مدیون خانواده آقای سلیمانی بودیم که لطف می کردند هر چند وقت یک بار به خانه مان می آمدند و مجبور بودیم همه جا را از بالا تا پایین آب بکشیم. دمپایی هایم را پوشیدم و سراغ لباس پلوخوری ام رفتم. یعنی یک کمد داشتم که اگر درش را باز می کردم فقط یک لباس در زیر لایه هایی از پلاستیک به چوب لباسی آویزان بود. بابا وارد اتاقم شد و یک گلاه گیس انداخت توی بغلم. آمدم چیزی بگویم که مامان با طوطی اش از پشت سرم داد زد: «امشب شما عروس می شی تموم می شه میره.» دوباره دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم که مامان صدایش را یک هوا بالاتر برد و ادامه داد: «کلاه گیستم می پوشی!» امید خودش را انداخت وسط اتاق و بابا دسته تی را گرفت زیر گلویش و داد زد: «شما هم خفه» کلاه گیس در دستم برای عروسی مامان بود. موهای مصنوعی فرفری زرد رنگ با چتری های پف کرده که مد دهه ۵۰ بود. کلاه گیس را روی سرم گذاشتم که زنگ در را زدند. در را که باز کردم پسری جلوی در ایستاده بود و یک بسته در دستش بود. گوشه چشم هایش شروع به زدن کرد و گفت «هیچی، هیچی، اشتباه شد.» سرش را انداخت پایین و رفت. در را بستم که دوباره کوبانده شد. آقای سلیمانی و زنش با یک سبد گل جلوی در ایستاده بودند. سلیمانی تیک داشت و هر چند دقیقه یک بار یکهو می آمد جلو و آدمیزاد وحشت برش می داشت؛ می خواهد تعرضی کند. سرش را آورد جلو و خودم را کشیدم عقب و خانم سلیمانی گفت «عروس گلم! خانمم، عسلم، جان جان» همیشه این کلمات را که می شنوم آب توی دهانم جمع می شود و مزاجم بهم می ریزد. با آن لباس های پلنگی همیشگی اش صورتش را چسباند به صورتم و توی هوا یک ماچ رها کرد و وارد خانه شد. بابا امید را بسته بود به در کمد و آن قدر در کمد را باز و بسته کرده بود که امید از حال رفته بود. از این که پیدا کردن شوهرم دیگر تبدیل به یک کار گروهی شده بود کیف می کردم. آقای سلیمانی سبد گل را دست بابا داد و به خانمش اشاره کرد. زنش هم یک لپ تاپ از کیفش درآورد و گذاشت توی بغل آقای سلیمانی. مامان و بابا که دقیقا شبیه هم به یک اندازه لبخند زده بودند پشت کمرم را فشار دادند تا بروم جلو. این اولین باری بود که خودم کاره ای در شوهر پیدا کردن نبودم. لپ تاپ روشن شد و خانم سلیمانی لب های غنچه اش را باز کرد و گفت «اینم پسر گلم پویا!» آقای سلیمانی دوباره کله اش را جلو آورد و گفت «از ۱۶سالگی کاناداست، می دونی که؟» تصویری روی لپ تاپ آمد و پسری شروع به بای بای کردن کرد. دستم را برایش تکان دادم. چهار نفر پدر مادرها با صدای هماهنگی ذوق کردند و مامان بیشتر هلم داد به سمتشان. پسر ژولیده ای که داشت آدامس می جوید از پشت وب کمش گفت «سلام! مامی من یه دوست پیدا کردم» یک قدم رفتم عقب. می دانستم بدشانسم. ادامه داد «اسمش مایکله» دوباره رفتم جلو. خانم سلیمانی من را نشان داد و گفت: «پویا مامان، نامزدت داره نگات می کنه. ببین چی واست انتخاب کردم.» وسط حرفش داد زدم «موهام ولی کلاه گیسه!» مامان کوباند پشت کمرم. پویا به وب کم نزدیک شد و نگاهم کرد. لپ تاپ را برداشتم و گفتم «منو نامزدم می ریم تو اتاق صحبت کنیم. نامزد بریم؟» پویا گفت: «وات؟!» با پویا به اتاق رفتم و خانم سلیمانی دنبالم راه افتاد اما در را رویش بستم تا فکر نکند چون لباس پلنگی می پوشد موظف است مادرشوهرگری هم در بیاورد. پویا شروع کرد به حرف زدن. حرف هایش نصفه انگلیسی و فارسی بود مردک یک بار هم از وجنات دخترانه ام حرف نزد. اصلا موضوع حرفایش بیشتر شبیه یک دبیرستان پسرانه بود و یک بار هم کلمه girl از دهانش در هم نرفت! روبرویش نشستم و تعداد تکرار یک کلمه را کف دستم علامت زدم. این که آقای سلیمانی و زنش با آن همه دک و پز این شکلی بیایند خواستگاری من کله تراشیده یعنی پاچه یک نفر این وسط درگیر یک اتفاقاتی شده. حرف هایش تمام شد و از اتاق بیرون آمدم. کف دستم را نگاه کردم و گفتم «۱۱۲ بار استفاده از کلمه مایکل!» در خانه را دوباره زدند. آمدم به طرف در بروم که امید با طنابی که دورش آویزان بود دوید وسط خانه و عکسی که در دستش بود، نشان داد و گفت: «پیداش کردم. اونی که اسمش روته پیدا کردم!» باقی اش باشد برای هفته بعد تا پدرت نامه را از زیر دستم بیرون نکشیده.... روزنامه شهروند/ در سرویس طنز سایت پویش، هر روز جدید ترین مطالب طنز و کاریکاتور را ببینید. از  اینجا  می توانید نوشته های بیشتری از این نویسنده بیابید و نامه های قبلی را بخوانید. در سرویس طنز سایت پویش، هر روز جدید ترین مطالب طنز و کاریکاتور را ببینید. از  اینجا  می توانید نوشته های بیشتری از این نویسنده بیابید و نامه های قبلی را بخوانید.


جمعه ، ۱۱دی۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پویش]
[مشاهده در: www.puyesh.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن