واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: رقیه درگاهزاده 18 سال دارد اما به اندازه یک زن میانسال، پخته و جاافتاده است. او سه سال با سرطان خون جنگیده و در نهایت آن را مغلوب کرده، بهواسطه همه امیدواریها، کم نیاوردنها و میلش برای زنده ماندن.
امروزدر چهره او هیچ ردی از سرطان نیست، او این خرچنگ بدقلق را مغلوب کرده و حالا با تنی عافیت یافته فقط به خاطره سرطان میاندیشد؛ دردی که خیلیها را میترساند و از پا در میآورد، اما برای او دردی است شبیه بقیه دردها که کم زورتر از زندگی است. رقیه یکی ازصدها بهبودیافته از سرطان است که طعم شیرین زندگی را بیشتر از هر آدم سرطان نچشیدهای زیر دندانهایش مزه مزه میکند و لذت میبرد از فرصت دوبارهای که خداوند فقط برای بعضی از آدمها کنار میگذارد. از سرطان بگو، از چه سنی درگیرت کرد؟ کلاس پنجم ابتدایی بودم، از 11 سالگی. با چه علائمی شروع شد؟ با استخوان درد، از مچ دست شروع شد، بعد رسید به مچ پا و بهتدریج همه مفصلها را درگیر کرد . از همان موقع تشخیص دادند که مشکلت سرطان است؟ نه، ماهها پزشکان تشخیص نمیدادند، بعضیها میگفتند روماتیسم است و دیگران هم تشخیصهای متفاوتی میدادند تا اینکه یک متخصص مفصل حدس زد که مشکل خونی دارم و مرا به متخصص خون ارجاع داد که با انجام آزمایش مغز استخوان مشخص شد سرطان خون دارم . به تو گفتند بیماریات چیست؟ نه، مادرم گفت عفونت خون دارم و من هم باور کردم. تا پارسال هم فکر میکردم مشکلم عفونت خون است . پارسال چطور متوجه شدی؟ من زیاد سرما میخوردم و مجبور میشدم مدرسه نروم، برای همین دکتر معالجم نامهای به مدرسه نوشت که رقیه درگاهزاده مبتلا به بیماری سرطان است . وقتی اصل قضیه را متوجه شدی چه حسی داشتی؟ از دست مادرم ناراحت شدم که حقیقت را از من مخفی کرده، بعد هم راحت با قضیه کنار آمدم. چطور در طول درمان متوجه بیماریات نشدی؟ راستش اوایل از مادرم سوال میکردم که چرا مرا به بخش کودکان سرطانی آوردهاند؛ اما به من میگفت چون دکتر معالجت بچههای سرطانی را درمان میکند ما هم مجبوریم اینجا باشیم . و تو این توضیح را میپذیرفتی؟ بله، به چیزی شک نکرده بودم. حتی وقتی موهایت ریخت یا دردهای شدید داشتی؟ نمیدانم چرا، اما در مورد هیچ چیز کنجکاوی نمیکردم و اصلا شکم به سرطان نمیرفت. وقتی موهایم ریخت اصلا نپرسیدم چرا، شاید همه چیز برایم عادی شده بود حتی درد. البته دوره درمانم به نظرم طولانی شده بود . یعنی هیچ وقت ابراز خستگی و کلافگی نمیکردی؟ چرا، گاهی خیلی خسته میشدم و درد اذیتم میکرد. یک بار بعد از مصرف یک دارو کلیههایم از کار افتاد و دیالیز شدم، بعد هم تشنج کردم و در آیسییو بستری شدم که خوشبختانه کلیههایم به کار افتاد و رادیوتراپی را برایم ادامه دادند. در مدت درمان پیش آمد که ببُری؟ نه، همیشه سعی میکردم ادامه بدهم. یعنی هیچ وقت ناامید نشدی یا به مرگ فکر نکردی؟ هیچ وقت، من به زندگی فکر میکردم. به نظرم کسی که نفسهای آخر را هم میکشد به امید زندگی دوباره است . سرطان باعث شد از درس عقب بمانی، درست است؟ بله بیماریام از اواسط کلاس پنجم شروع شد و اول و دوم راهنمایی را هم از دست دادم. اما وقتی دوباره از کلاس سوم راهنمایی شروع کردم، پایههای عقبمانده را هم خواندم و جبران کردم . وقتی در بیمارستان بستری بودی به چه چیزی فکر میکردی؟ به اینکه چقدر دوست دارم برگردم خانه. در محک همه چیز خوب بود، اتاق بازی داشتیم، همه مهربان بودند اما با این حال دلم میگرفت . روزی که موهایت ریخت چطور، چه حسی داشتی؟ حس خوبی نیست وقتی یک روز بیدار میشوی و میبینی روی بالشت پر از موست . وقتی موهایم شروع به ریختن کرد مادرم قانعم کرد که کوتاهش کنم، اما باز هم موهایم ریخت، بعد هم همه ابروها و مژهها تا این که کاملا کچل شدم . همان طور کچل زندگی میکردی؟ کلاه گیس میگذاشتم . دوست دارم سرطان را آن طور که شناختی برایمان تعریف کنی. سرطان میتواند معجزهای باشد وسط زندگی، پایان سرطان مرگ نیست. سرطان فقط یک بیماری است و کسانی که مبتلا میشوند کمی از بیماران دیگر خاص ترند. این احساس قلبی توست؟ باور کنید من سرطان را گلی میدانم که فقط به بعضی از آدمها داده میشود. سختی دارد،درد دارد اما معتقدم انسان برای راحت زندگی کردن آفریده نشده و اگر قرار باشد همیشه خوشی باشد، زندگی تکراری میشود. شما کمی هیجان را دوست ندارید؟ این حرفت یعنی این که هیچ وقت گلهنداشتی؟ چرا، وقتی درمان به جاهای سختش میرسید و صبرم تمام میشد از خدا گله میکردم . چه وقتهایی صبرت تمام میشد؟ وقتی از من آزمایش مغز استخوان میگرفتند یا حالت تهوع داشتم یا آنژیوکت که مدام به دستم بود، به خدا میگفتم خدایا خسته شدم . روزی که فهمیدی بیماریات درمان شده و یکی از بهبودیافتگان از سرطان شدی، حتما خوشحالترین آدم روی زمین بودی، درست است؟ حس درمان شدن خیلی قشنگ است و دوست دارم همه آدمها تجربهاش کنند، آن وقت است که میفهمی زندگی یعنی چه. از اینکه مجبور نیستم هر روز قرص بخورم یا سرم تزریق کنم خیلی خوشحالم یا وقتی روی نیمکت مدرسه مینشینم و درس میخوانم . حتما برای آیندهات برنامههایی داری؟ دوست دارم مهندس نقشهکش بشوم، آرزو دارم دانشگاه دولتی درس بخوانم و یک زن شاغل موفق باشم و روزی یکی از خیرین موسسه محک بشوم . نسبت به خیرینی که هزینه درمان بچههای مبتلا به سرطان را تقبل میکنند چه حسی داری؟ این آدمها نعمت و رحمتاند، فرشتههای زمینیاند که علاوه بر تامین هزینههای درمان، به بیماران روحیه میدهند . خودت هم برای درمان کودکان بیمار پول کنار میگذاری؟ بله قلک دارم؛ اما دوست دارم به جایی برسم که کمکهای بزرگتری به بچههایی مثل خودم بکنم . میدانی که در مقابل آدمهای نیکوکار عدهای هستند که دیگران را آزار میدهند. در مدت بیماریات از کسی رنجیدهخاطر نشدی؟ چند نفر از بچههای فامیل به من میگفتند کچل، آنها میدانستند که من کلاهگیس میگذارم و وقتی موهایم تازه درآمده بود موهایم را میکشیدند تا ببینند واقعی است یا نه. یک بار هم یکی از معلمها که فکر میکرد بیماریام مسری است، کتاب را از دستم نگرفت. بیماران مبتلا به سرطان زود مریض میشوند برای همین باید خیلی مراعات کنند. من هم دائم ماسک به صورتم میزدم تا بیمار نشوم؛ اما دیگران فکر میکردند من مریض هستم و آنها باید مراقب خودشان باشند . نگران بازگشت بیماریات نیستی؟ اصلا، مطمئنم اگر بیماریام عود کند، حکمتی دارد. من با بیماری اخت شده و یاد گرفتهام اگر با آن کنار نیایی، سختتر میشود. مریم خباز - جامعه
چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 07:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]