واضح آرشیو وب فارسی:پایگاه اطلاع رسانی دکتر محسن رضایی: دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده باشد. گمانم به آقای رشید یا آقا رحیم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس می کنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم می دانید.» گفتند: «نه، احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچه ها دارند مداوایش می کنند.»به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دکتر محسن رضایی، فرمانده محترم سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس، نحوه شنیدن خبر شهادت مهدی باکری از زبان شهید احمد کاظمی را اینچنین روایت میکند: مهدی باکری چون حساسیت منطقه را می دانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر کرد، در هیچ یک از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش یک پل پانزده کیلومتری بین جزیره شمالی تا آنجا بود، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کیسه ای هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. خود کیسه ای که اصلا وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان پنج شش نفری که آن جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد. من خسته شده بودم. کمی قبل از اینکه سختی ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم: «شما مواظب بی سیم ها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.» تاکید هم کردم که زود بیدارم کنند. ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافه ها نگاه کردم، دیدم فرق کرده اند. گفتم: چی شده؟ نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن کیسه یی. با احمد کاظمی تماس گرفتم، پرسیدم: «موقعیت؟» گفت: «دیگر داریم می آییم عقب. منتها روی پل ازدحام است. وضع ناجوری پیش آمده. می ترسم عراق پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.» آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت. در آن عقب نشینی توانست سه برابر تناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و نشکند. به احمد گفتم: «مهدی کجاست؟ حالش چطورست؟» گفت: «مهدی هم هست. پیش من است. مسئله ندارد.» دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده باشد. گمانم به آقای رشید یا آقا رحیم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس می کنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم می دانید.» گفتند: «نه، احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچه ها دارند مداوایش می کنند.» گفتم: «تماس بگیرید بگویید من می خواهم با مهدی حرف بزنم!» طول کشید. دیدم رغبتی نشان نمی دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد! چرا حقیقت را به من نمی گویی؟ چرا نمی گویی مهدی شهید شده؟» احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بایستم، پاهام همان طور بی سیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعت ها گریه کردم. نوشته شده توسط گردان وبلاگی کمیل در چهارشنبه بیست و یکم دی 1384 | آرشیو نظرات احمد جان شهادتت مبارک بسم رب الشهدا و الصدیقین حاج احمد کاظمی شهادتت مبارک بالاخره به داداشت رسیدی مهدی باکری خیلی وقته که منتظرت بود تا یه بار دیگه گرم همدیگرو بغل کنین و قربون صدقه هم برین تنهاتر شدیم ....
سه شنبه ، ۸دی۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پایگاه اطلاع رسانی دکتر محسن رضایی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 61]