واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴ - ۰۲:۱۹
شبیه مادربزرگهای مهربان است اما شیطنت جوانی هنوز در چشمانش میدرخشد. «مارگارت اتوود» مشهورترین نویسنده حال حاضر کاناداست که در اولین قدمهای 76 سالگی هنوز با قدرت تمام قلم به دست دارد و داستان مینویسد. به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، «مارگارت اتوود» اولین داستانش را در هفتسالگی به نگارش درآورد. اولین تجربه ادبی این نویسنده برنده «بوکر» رمانی درباره مورچهها بود. در اینباره میگوید: این داستان چیزهای زیادی درباره روایت به من یاد داد چون در سه فصل اول سال برای مورچهها هیچ اتفاقی نمیافتد. من از آن زمان دیگر هیچ رمانی را به آن شیوه شروع نکردم. شهرت اتوود از «زن خوراکی» (1969) آغاز شد و تا رسیدن به سهگانه «مدآدام» ادامه پیدا کرد و در این میان رمانهای کلاسیکی چون «آدمکش کور» و «سرگذشت ندیمه» هم نام او را بر سر زبانها انداختند. این نویسنده کانادایی که در کارهایش ژانرهای مختلف ادبی را به بوته آزمایش گذاشته، سال گذشته با وبسایت معروف «گودریدز» مصاحبهای انجام داده و از سیری که در عالم نویسندگی طی کرده، برنامهاش برای 100 سال بعد و بازآفرینی شاهکارهای شکسپیر صحبت کرده است. صدها نفر از هوادارانتان سوالاتی برایمان نوشتند که از شما بپرسیم. برخی از آنها درباره ابزار و اختراعاتی است که در آینده ابداع میشوند. خوانندگانتان از شما میخواهند آینده را پیشبینی کنید. سوالاتی مثل اینکه جامعه ما در آینده چه میشود؟ وضعیت زنان در آینده چگونه خواهد شد؟ و ... آنها به شما مثل یک فیلسوف و پیشگو نگاه میکنند. آیا نویسندگان آینده را میبینند؟ احساستان نسبت به این انتظارات چیست؟ هیچ کس نمیتواند آینده را ببیند. خب، بعضی از نویسندهها آیندهبین هستند و خودشان را اینطور معرفی میکنند. «فیت پاپکورن» را یادتان میآید؟ او واقعا یک آیندهبین بود و برخی مسائل را پیشبینی میکرد. شاید هنوز هم به این کار مشغول است. او یک نویسنده ادبیات داستانی بود که جریانها را مدنظر قرار میداد و با نهادهای تجاریای همکاری میکرد که میخواستند بدانند چگونه بازاریابی کنند. من چنین نویسندهای نیستم. تو نمیتوانی آینده را کاملا پیشبینی کنی، چون هنوز به وجود نیامده. تعداد بیکرانی آینده احتمالی وجود دارد. میتوانید درباره مسائل صبت کنید، اما شاید اشتباه کنید. احتمالا خوانندهها به این خاطر چنین سوالی پرسیدهاند که به تازگی سهگانه «مدآدام» را خواندهاند و اخبار بیماری ابولا به گوششان رسیده است. با خودشان میگویند: این همان است؟ آیا پاسخی برای این سوال دارید؟
من فکر نمیکنم این همان باشد، اما ممکن است اشتباه کنم. همیشه فاکتورهایی هستند که مردم مدنظر قرار ندادهاند که شاید خوب بوده باشند. «تشک سنگی» اولین اثر مهم شما بعد از بیرون آمدن سهگانه «مدآدام» است... من همچنان به آن کار رفتوآمد دارم. این روزها داریم سریالی تلویزیونی براساسش میسازیم. این باعث میشود ما با دید بسیار ملموس به اثر نگاه کنیم؛ بستری بصری که نشان دهد اینها در واقعیت چه شکلی میشوند. آیا شما با نگارش داستانها با هدف اقتباس در عرصه هنرهای تصویری راحت هستید؟ در دهه 1970 من کارهای زیادی در سینما و تلویزیون انجام دادم، بنابراین تفاوت قصهگویی با کلمات و داستانپردازی تصویری را فهمیدم. مساله در مورد تصاویری که شما با دوربین ضبط میکنید این است که آنها بسیار بسیار مقطعی هستند. بنابراین نمیتوانید از طریق توصیفات گنگ در بروید. با جزئیات کامل میبینیم که اشیاء و افراد چه شکلی هستند. شما اخیرا گفتهاید که در حال نگارش کتابی برای «کتابخانه آینده» هستید که تا سال 2114 چاپ نمیشود. طرفدارانتان میخواهند بدانند میتوانید خلاصهای از داستان این کتاب را ارائه کنید؟ و اینکه نسخه دیگری از این اثر موجود نخواهد بود؟ درباره پروژه «کتابخانه آینده» باید بگویم، یک: شما نمیتوانید هیچ تصویری در کتابتان به کار ببرید. دو: نمیتوانید درباره آن با هیچکس حرف بزنید. ژوئن سال آینده یک کتاب در نروژ رونمایی میشود و تا 100 سال دیگر در کتابخانه قرار میگیرد. این خیلی خیلی واقعی است. فکر میکنم ما باید با جوهر غیرقابل محو روی کاغذهای آرشیوی بنویسیم تا نوشتههای کتاب از بین نرود. به نظرم آنها نسخه دیجیتالی آن را هم بخواهند اما این از بین میرود چون اطلاعات دیجیتال به مرور زمان از بین میروند. اگر این فرصت را به شما میدادند، دوست داشتید تا 2114 زنده بمانید؟ مسلما بله. چرا که نه؟ با فرض اینکه هوش و حواسم در آن سن هنوز سر جایش باشد. دوست دارم یک مگس روی دیوار باشم. کیست که دوست نداشته باشد؟ در واقع این یک پروژه خوشبینانه است چون دارید فرض میکنید که در آن زمان انسانهایی وجود دارند. دارید تصور میکنید که آنها میتوانند بخوانند. فرض میکنید که آنها هنوز به مطالعه کتاب علاقهمند هستند. فکر میکنید که جنگلها هنوز رشد میکنند و تمام اوسلو سر جایش باقی مانده و آن کتابخانه همچنان پابرجاست. این تاحدی به معنای مانایی در آینده است. شما در پروژه نویسندگی دیگری هم همکاری دارید، درست است؟ بله من در حال حاضر با «کتابخانه آینده» همکاری میکنم و همزمان برای نگارش آثار «شکسپیر» آماده میشوم. این پروژه به مناسبت بزرگداشت تولد شکسپیر توسط کتابخانه «هوگارث» راهاندازی شده. آنها تعدادی از نویسندگان را برای بازنویسی نمایشنامههای شکسپیر دعوت کردهاند. من «طوفان» را انتخاب کردم. جو نسبو نمایشنامه «مکبث» را مینویسد. تریسی شوالیه «اوتللو» را برگزید، آن تایلر «رام کردن زن سرکش» و هوارد جکوبسن «تاجر ونیزی» را. ژانت وینترسون «قصه زمستان» را انتخاب کرده (به نظرم به خاطر اسم فامیلش) و گیلیان فلین «هملت» را. اینها هشت اثر هستند اما نمایشنامههای بسیار دیگری هم هست. هیچکس نمایشنامههای تاریخی یا «ژولیوس سزار» را برنداشته چون کار خیلی سختی است.
به آثار تاریخی شکسپیر کمتر توجه و علاقه نشان داده میشود تا کمدیها و تراژدیها... از زمان شکسپیر، نمایشنامههای تاریخی بزرگترین آثارش محسوب میشدند. آنها او را به این جایگاه رساندند. اولینبار بود مردم انگلیس میتوانستند تاریخ خود را تماشا کنند. آن موقع هیچ کتاب تاریخی با تصوری که ما الان داریم، وجود نداشت. آنها میتوانستند به کلیسای «وست مینستر» بروند و یادگاریهای پادشاه را تماشا کنند، اما به کل داستان و چیزهایی که شکسپیر صحیح یا ناصحیح به اجرا درمیآورد، دسترسی نداشتند. آنها دستهدسته بیرون میآمدند تا این نمایشهای تاریخی را ببینند. به نظر من بازنویسی «ریچارد سوم» هم خیلی خوب میشود که البته من به نحوی این کار را در «تشک سنگی» انجام دادم. همزمان، هم روی این اثر کار میکنم و هم دارم رمان دیگری را به پایان میرسانم که وقتی تمامش کردم دربارهاش صحبت میکنم. در کتاب «مدآدام» شما خواننده را با یک ضدآرمانشهر مواجه میکنید. علت این امر بدبین بودن شماست، یا اینکه شما آدم خوشبینی هستید و با تصویر کردن یک ضدآرمانشهر میخواهید او را وادار کنید با نیروی بیشتری برای آرمانشهر بجنگد؟ در واقع من یک مثبتاندیش آزاردهندهام، گرچه مسلما خودم نامش را واقعبینی میگذارم. به نظر من هر فردی مثل من چنین کتابهایی را مینویسد تا مردم به عواقب یکسری از انتخابهایشان فکر کنند و آن تصمیم را نگیرند. اغلب اوقات ما دست به انتخابهای کوتاهمدت میزنیم که نتایج خودشان را در پی دارند. بنابراین بله، کتابها پیام «به آنجا نرو» را در خود دارند. در عین حال شاید متوجه شدهاید که من هیچ یک از شخصیتها را تا آخر داستان نکشتم. برای مثال، من آنها را به ته اقیانوس نبردم و همه را از کمبود اکسیژن نکشتم. این یعنی خوشبینی! شما همچنان سرتان شلوغ است! این ماه هفتادوپنجسالگیتان را جشن میگیرید. آیا با بالا رفتن سن احساس میکنید جاافتادهتر میشوید و یا تند و تیزتر؟ خب، اتفاقی که میافتد این است: دیگران فکر میکنند من نرمخوتر شدهام، چون شبیه مادربزرگهای مهربان به نظر میرسم. به نظرم آنها کمتر از من میترسند و به نوعی به من عادت کردهاند. با بالا رفتن سن، نرمتر به نظر میرسم و مردم برداشت گذشته را از من ندارند. بنابراین مجبور نمیشوم بزنم توی پهلویشان. چند سال پیش وقتی داشتم برگهای حیاطم را در ماه اکتبر جارو میکردم، همسایهام «سم» مرا دید و گفت: «مارگارت، اگر جای تو بودم نمیذاشتم مردم من رو در این حال ببینن.» گفتم: «منظورت چیه سم؟» او گفت: «جارو، مارگارت. نمیدونی اونها اسم تو رو جادوگر بدجنس گذاشتن؟» من گفتم: «سم، مردم همیشه برای ترس احترام بیشتری قائلن تا عشق.» سم گفت: «راست میگی مارگارت.» ادامه دارد...
کد خبرنگار:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 55]