واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه شهروند: آزاده صدر| دیگر چیزی نمانده بود تکلیفش روشن شود. اگر قرار بر نرفتن می شد که باید تغییرات جدی زیادی در زندگی اش به وجود می آورد. تغییراتی که فقط به بهانه «رفتن» عقب انداخته بودشان. می دانست درنهایت اگر قرار بر رفتن هم می شد، باز باید تن به تغییرات زیادی می داد که قابل گریز نبود. این 2 ماه اخیر که پرونده مهاجرتش به طور جدی به جریان افتاد، هرگاه فرصتی پیدا می کرد به سال های گذشته برمی گشت. به تمام دلایلی که باعث شده بود تا امروز نرفته باشد. همه چیز به نظرش غلط اندر غلط می آمد. حتی زیاد که فکر می کرد از کوره درمی رفت و به نابالغی و کودنی خودش بد و بیراه می گفت. به یاد آورد یکی از دوستانش که همیشه مخالف رفتن بود - و این تصمیم را به خاطر عشقش گرفته بود و حتی در مواقع ناخوشایند رابطه هم خللی در تصمیمش پیش نیامده بود - همیشه به دیگران توصیه می کرد: «اگر روزی فکر رفتن به جانتان افتاد، تردید نکنید. بروید، چون 5 سال بعد، 10 سال بعد، 20 یا 30 سال بعد که به امروز برگردید به خودتان و بقیه ناسزا می گویید که چرا تصمیم تان را عملی نکردید. از زمین و زمان طلبکار می شوید و همین احساس سرخوردگی موجب شکست های بعدی تان می شود. هرچند که رفتن هم مساوی با موفقیت نیست و همیشه این احتمال هست که بروید و به هیچ جایی هم نرسید یا حتی مجبور به بازگشت شوید، اما در آن صورت حداقل دیگر این دغدغه را نخواهید داشت که اگر رفته بودم چه می کردم و چه می شد.» همان موقع هم به او حسودی کرده بود. به این که چقدر تکلیفش با خودش روشن است. این که دوستش چه خوب می داند از زندگی چه می خواهد. شاید هم مشکل اصلی این بود که خودش خوب می دانست دردش با رفتن یا نرفتن درمان نمی شود. «بی هدفی» درد بی درمانی بود که مدت ها گرفتارش شده بود و همین بی هدفی، زندگی و انتخاب هایش را برایش بی اهمیت می کرد. از انتخاب رشته و ادامه تحصیل گرفته تا ازدواج با این یا آن و تعداد بچه و حالا هم رفتن یا نرفتن. به حساب خودش همه کارهای به نظر نرمال را هم انجام داده بود و در نتیجه از استاندارد های مورد تایید جامعه فاصله ای نداشت، ولی باز دلش راضی نمی شد و برای هیچ کدام از داشته هایش قلبا خوشحال نبود. شدت این بی تفاوتی تا حدی بود که وقتی 6 ماه پیش دکترها از پسر کوچکش قطع امید کردند، خود را به قضا و قدر سپرد. نمی دانست درمان کار چیست یا کیست و کجاست. باز جای شکرش باقی بود که اعضای خانواده خودش و همسرش به آب و آتش زدند و طفل معصوم بالاخره از خطر جست. همان موقع هم با خودش فکر کرده لابد عمرش به دنیا بوده و درنهایت چند سالی این اتفاق به تعویق افتاده است! فکر کرد اگر بعد از گرفتن دیپلمش رفته بود، حالا اصلا خانواده ای و پسر کوچکی در کار نبود که بخواهد برای این بی تفاوتی نسبت به تألمات زندگی آنها، احساس گناه کند. اگر رفته بود شاید یک اتفاق خیلی خوب برایش می افتاد یا حداقل به این حد از بی حسی و بی تفاوتی نمی رسید. فوقش چند سالی سختی می کشید، اما ممکن بود بعد از گذراندن سختی ها به نتایج خوبی هم برسد. «اگر» و «ای کاش» شده بود تمام زندگی اش. این وضع را دوست نداشت اما به طور دایم و ناخودآگاه مشغولش می شد. شاید چون نمود بیرونی نداشتند و کسی متوجه شان نمی شد. درست فکر می کرد. چه کسی می خواست بفهمد او در حسرت و حیرت چیست؟ او هیچ گاه خودش را نشناخت و این شاید تنها حلقه مفقوده و کلید همه قفل های زندگی اش بود. «بی هدفی» روحش را چون خوره می خراشید اما او حتی به دنبال یافتن راه حل هم نبود.
یکشنبه ، ۱۰آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روزنامه شهروند]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13]