واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوارشاعر : عطار که ديو هست درو بس عزيز و مردم خواردلا گذر کن ازين خاکدان مردم خوارکه گربگان تنکروي ميکنند شکارهمان به است که شيران ز بيشه برنايندز عالمي که کلنگش بود قطار قطارهمان به است که بازانش پر شکسته بوندکه وقت هست که سر تيزيي نمايد خارهمان به است که گل زير غنچه بنشيندچو روستايي ده گنج مينهد به حصارهمان به است که کنجي گزيند اسکندرکه آب شور فزون دارد اين زمان مقدارهمان به است که پنهان بماند آب حياتچه سنگريزه فشاني چه لل شهواربرو خموش که در پيش چشم مشتي کورکه بر تو آتش دوزخ هميکنند انباربه روزگار ز چشم آب آر و دست بشويکه ترک مينتوان گرفتن اين مردارسزد که کرکس مردار خوار خوانندتکه چرخ از پي تو دارد آتشين مسماربه پاي خويش به گور آمدي سر خود گيرکه يک زمان است خوشي زمانهي غداراگر زمانه زمانت نداد دل خوش دارکه هست گرد تو اين طشت آتشين دوارميان طشت پر آتش شکنجه را خوش باشوزين زمانهي ناپايدار دست بدارچو نيست کار جهان پايدار سر بر نهکز اندرون به نکال است و از برون به نگاريقين بدان که عروس جهان همه جايي استپر آدمي است زمينش کنار تا به کنارز عالمي به چه نازي که گر نگاه کنيفرو شدند درين باديه هزار هزارعجب درين که يکي بازماند و هر روزنه هيچ کس گرهي برگشاد ازين اسرارنه هيچ کس خبري باز داد ازين ره دورخبر چگونه دهندت ز حال روز شمارچو خفتگان همه در زير خاک بيخبرندبدو فروشد و از هيچ کس نماند آثارکه اين چه راه و چه وادي است اين که چندين خلقاسير مانده و در خاک و خون به زاري زاربه چشم عقل خموشان خاک را بنگرنه محرمي نه کسي روي کرده در ديوارنه همدمي نه دمي سرکشيده زير کفنچون زعفران شده آن رويهاي چون گلناربه خاک ريخته آن زلفهاي چون زنجيرميان خوف و رجا مانده اي خدا زنهارز فعل خويش عرق کرده جانش از تشويربه يک دو ماه تنش کرده ذره ذره شماراگرچه پيلتني بود ليک مور ضعيفچگونه زار هميگريد ابر روز بهارببين که بر سر اين خفتگان خاک زمينهنوز ميننشيند ز خاک جمله غبارببين اگرچه بسي ابر زار ميگريديقين بدان که همه تلخ ميوه آرد بارز خاک جمله درختي اگر پديد آيدبه طعم همچو شکر بود آب نوش گوارمگر که خورد کفي آب عيسي از جوييکه تلخ گشت دهان لطيف معنيدارپس از خمي که همان آب بود آبي خوردخطاب کرد که يارب شکال من بردارچو آب هر دو يکي بود و آب اين يک تلخکه بودهام تن مردي ز مردمان کبارفصيح در سخن آمد به پيش او آن خمهنوز تلخ مزاجم ز مرگ شيرين کارهزار بار خم و کوزه کردهاند مراهنوز تلخي جان کندنم بود به قراراگر هزار رهم خم کنند از سر بازبرو که زود زند جوش خون تو به تغارسخن شنو ز خم آخر چه خويش سازي خمکه کردهاي همه عمرت به هرزه روز گذارچه گويم و چه کنم تن زدم شبت خوش بادتو از براي هوا نفس کردهاي پروارتو را خدا به کمال کرم بپروردهببين که چند تو را مهل داد ليل و نهارببين که چند بگفتند با تو از بد و نيکز کبر ريش کني راست کژ نهي دستارنه زان است اين همه واخواست تا تو بنشينيکه بر دريغ تو گريند جمله طوفان بارهزار ديده سزد ديدههاي عالم راکه تا اجل کند از خواب غفلتت بيدارتو اين سخن بنداني وليک صبرم هستبه پيش خلق جهان نردبان عمر از داردر آن زمان شوي آگه که باز گيرندتزهي دريغ و زهي حسرت و زهي تيماردريغ مانده و سودي نه از دريغ تو رانه تو بماني و نه اين جهان ناهموارتو غرهاي به جهاني که تا نگاه کنيبريزد از خم اين طاق دايره کرداربسي نماند که اين نقطههاي روشن رويز نه سپر بريزند همچو دانهي نارز نفخ صور همه اختران نورانيز هفت گلشن نيلوفري کنند نثارهزار نرگس تو چون شکوفههاي لطيفز هفت منظر اين گردناي کژ رفتارچو گردناي هوا با گو زمين گرددز نعرهي لمن الملک واحد القهارهزار زلزله در جوهر زمين افتدکه تا نگاه کني کس نبيني از ديارتو خفتهاي و قيامت رسيد از آن ترسمکه تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قراربسي قرار نگيرند جان و تن با همگهي حنيست گهي دردمند وگه بيمارچو جان و تن بنسازند آدمي پيوستز خود برون شو و بر پر چو جعفر طياراگر ز حبس بلاها خلاص ميجوييکه تا تو جان بدهي کار نبودت دشوارز کار بيهده خود بازکن به آسانيدو ناظرند شب و روز بر يمين و يسارنفس مزن به هوس در هواي خود که تو راتمامت است تو را يک دو گرده استظهارمريز آب خود از بهر نان که هر روزيکه کس ز حق نشود از گزاف برخورداربه يک دو گرده قناعت کن و به حق پردازکه شعر نيست چو شرع محمد مختارمده به شعر فراهم نهاد عمر به بادتو را ز خرقه بسي خوبتر بود زنارقدم که بر قدم شرع او نداري توکه تا ز مستي غفلت دلت شود هشيارشراب شرع خور از جام صدق در ره دينکه شعر در ره دين پردهاي است بر پنداربه هرزه پردهشناسي شعر چند کنيهمي ز هر چه نه شرع است يارب استغفاردلم سياه شد از شعر و مدح بيهودهاگر ز فضل تو سودي طلب کند عطاربزرگوار خدايا تو را زبان نبودکه تا بر ايشان سودي بود مرا نهمارتو گفتهاي که نه زان آفريدهام خلقيکه بر خدايي من سودشان بود بسياروليک از پي آن آفريدم ايشان راکه نيست سود تو اندر زيان ما ناچارزيان ما مطلب چون ز ما زيان تو نيستکه مردهام من مسکين به زندگي صد بارقوي بکن من دل مرده را به زندگييبه فضل خود همه حاجات او به خير برآرکسي که ياد کند در دعاي خير مرا
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 508]