واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بر گذر اي دل غافل که جهان برگذر استشاعر : عطار که همه کار جهان رنج دل و دردسر استبر گذر اي دل غافل که جهان برگذر استمهره کردار دل تنگ تو زير و زبر استتا تو در ششدرهي نفس فرومانده شديهمچنان خواجه در انديشهي بوک و مگر استعمر بگذشت و به يک ساعته اميد نماندکه تو بس مفلسي و چرخ فلک پاک بر استچند بر بوک و مگر مهره فروگردانيکه پس پرده نشستي و جهان پردهدر استپرده بر خويش متن لعب پس پرده مکنکه جهان گذران با تو به جان درگذر استرو پي کار جهان گير و جهان گير جهانبر سرش خاک که از خاک بسي خوارتر استخاکساري که به خواري به جهان ننگرد اوکه همه زير زمين تا به زبر تاجور استچند سايي به هوس تاج تکبر بر چرخاين زمان بين که چه سان زير زمين پي سپر استآنکه بر چرخ فلک سود سر خويش ز کبرشکن طرهي مشکين و لب چون شکر استجملهي زير زمين گر به حقيقت نگريمردم چشم بتي است اين که تو را رهگذر استچشم دل باز کن از مردمي و نيک بدانککه همه مغز زمين تشنه ز خون جگر استفکر کن يکدم و بر خاک به خواري مگذرنيست آن لاله که از خاک دمد خونتر استدر دل خاک ز بس خون دل تازه که هستباز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر استشکم خاک پر از خون دل سوختگان استخون فرو ميچکد و خواجه چنين بيخبر استاز سر درد و دريغ از دل هر ذرهي خاکگر بداني ز دلي درد و دريغي دگر استهر گياهي که ز خاکي دمد و هر برگيآه و فرياد همي آيد و گوش تو کر استاز درون دل پر حسرت هر خفته چنانککه اجل در پي و عمر تو چنين برگذر استتو چنان فارغي و باز نينديشي هيچپنبهي غفلت و پندار به گوش تو در استشد بناگوش تو از پنبه کفنپوش و هنوزبچه طبعي تو و اکنون است که وقت سفر استروز پيري همه کس به شود اي پير خرفعجب اين است که اين نفس تو هر دم بتر استچو به هفتاد بيفتادي و اين نيست عجبزندگي دل مغرور تو از سيم و زر استغرهي مال جهان گشتي و معذوري از آنککه حيات تو به نزديک خرد مختصر استچو حيات تو به سيم است پس از عمر مگويعمر گو کم شو اگر سيم و زرت بيشتر استعمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازينکه همه سيم و زر و مال بار سفر استبيشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باشکه درين راه و درين باديه چندين خطر استشرم بادت که نميداني و آگاه نهايکيست کامروز چو تو عشوهده و عشوهخر استاي دريغا که همه عمر تو در عشوه گذشتتو چنين غافل و عمر تو چو مرغي به پر استتو چنين خفته و همراه تو از پيش شدهگوييا لقمهي هر روزه تو مغز خر استمغز پالودي و بر هيچ نه در خواب شدياستخواني دو که در چنگ قضا و قدر استاي فروماندهي خود چند بدارد آخرباد پندار تو را خاک لحد کارگر استتو کفي خاکي و پر باد هوا داري سرصد شب از بهر هوا نفس تو بيخواب و خور استيک شب از بهر خدا بيخور و بيخواب نهايتوبه از توبه کن ار يک نفست ماحضر استچون بسي توبهي بيفايده کردي به هوستوشهي راه تو خون دل و آه سحر استخون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنکگرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر استحلقهي درگه او گير و دل از دست بدهکه دل پاک تو آئينهي خورشيد فر استدل پر اميد کن و صيقليش کن به صفاکه دلش را غم بيهوده نفر بر نفر استيارب از فضل و کرم در دل عطار نگرکه تو را از بد و از نيک نه نفع و نه ضر استعمر بر باد هوس داد به فريادش رس
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 414]