تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835878808
گذر از رنجها
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گذر از رنجهاگزارش وارده از موزهی عبرتبه روایت یک زندانی سیاسی زن
چلّه تابستان است، اما من سردم شده، تمام تنم میلرزد. نمیدانم مرا کجا میبرند. روی سرم روپوش مانندی را انداختهاند و من فقط جلوی پاهایم را میبینم، حس میکنم ذهنم کنده شده است. صداهای اطراف مثل هوهوی باد، توی گوشم میپیچند. «زودتر ببرش.»، «وانستا اینجا.» «بدهاش دست افسر نگهبان.» صدای همهشان مثل نظامیها، خشک و خشن است و جملاتشان دستوری و کوتاه! یکمرتبه دلم برای صدای آرام مادر تنگ میشود که از گل نازکتر نمیگوید، «وروجک! یه ذره پتو تو بکش او طرف. اومده وسط سفره!» با عجله کتاب را زیر متکا پنهان میکنم. باز همان صدای مهربان، این بار با کمی نگرانی، «نمی خواد قایمش کنی. دیدمش!» چرا نمیتوانم فکر کنم؟ به قول استاد «سلولهای خاکستری مغز؟ تعطیل!» چرا ذهنم تعطیل شده؟ شروع میکنم به شمردن قدمهایم، باید کاری کنم. باید جلوی تعطیلی سلولهای خاکتسری را بگیرم، یک ... دو ... سه ... آن که مرا میبرد چنان فریادی میزند که «چهار» یادم میرود و یکهوته دلم خالی میشود... «خدایا! بدجوری ترسیدهام!» زیرلب تکرارمیکنم، « امّن یجیب المضطر ...» باقیش یادم نمیآید... میترسم... دوباره شروع میکنم، «امّن یجیب المضطر...» و یادم میآید «و اذا دعاه و یکشف السوء». خوشحال میشوم، قند توی دلم آب میشود. در عمرم امّن یجیب را این طوری نخواندهام.خانم! شما حالتون خوبه؟برمیگردم. بچههای مدرسه را آوردهاند تماشا. مثل عنکبوت به نردههای طبقه 2 چسبیدهام، بوی خون توی دماغم پیچیده. راهنما با تعجب نگاهم میکند. مطمئنین؟ سرم را تکان میدهم که یعنی مطمئنم... اما مطمئن نیستم... بوی خون بدجوری توی دماغم پیچیده... بیخ موهایم درد گرفته... سرم به دوار افتاده ... دایره... دایره... دایره... آن کسی که این بنا را ساخته، میدانسته که چقدر به درد به «دور افتادن» میخورد. درد میرود... تاریکی میرود... سرما میرود... اما دو چیز باقی میمانند: جیغ دردناک آنهایی که در ناکجائی، در این بازداشتگاه شکنجه میشوند و دواری که تا دم قبر همراهت میآید.
اسمت چیه؟فکر میکنم. هیچ کارت شناسائی و ردی همراهم نبوده، پس قطعاً نمیدانند اسمم چیست یا اهل کدام فرقه و قبیله هستم. مکث میکنم، کفر افسر نگهبان درمیآید. آن وقت شب، باید پیش زن و بچهاش میبود لابد، نه در مقابل چشم دختر چشم سفیدی که در شرایط عادی هم اسمش یادش نمیماند.«سهیلا!»مینویسد:«سهیلا چی؟»مرض دارم، میگویم:«هرچی شما بخواین ...» مکث میکنم، نگاهی به سرشانههایش میاندازم، به عادت این دو سال سربازی لعنتی... ادامه میدهم، «تیمسار!» خوشش میآید. هر چند به روی خودش نمیآورد:«سهیلا چی؟»سهیلا که اینجا نیست که غصّهاش را بخورم. من ماندم که بروم سربازی، او رفت که خانم دکتر شود. دکترای جغرافیای سیاسی! مسخره! نوربخش خیابانی... خودش میگفت بیابانی... و میخندیدیم. گفتم: «بیابانی!»نگاهم کرد.«مطمئنی؟»«تقریباً!»از خودم پرسیدم، «اینم شد فامیل؟» و خودم جواب دادم، «چه اشکالی داره؟» وقتی قراره خودت نباشی، چه فرقی میکنه کی باشی؟» همیشه همینجور هستم. وقتی میترسم، لودگیم گل میکند. ترسیدهام، به شدت، برای همین لودگی میکنم و خندهام میگیرد. با عصبانیت میگوید:«چهار تا چک ولگد که خوردی، خندیدن یادت میره.»به کسی که مرا همراهی میکند، میگویم:«شما نیا! میخواهم ببینم میتونم گشت بزنم توی بند یا نه؟» راهرو تاریک است. هنوز راهنما نیامده که چراغها را روشن کند. همه بدنم دارد میلرزد. یخ کردهام. چشمهایم را میبندم... سر و صدای هولناکی توی گوشم میپیچد... سالها گذشته است... همهچیز مثل غبار توی سرم میگردد، دوار! دوار! دوار! سردرد! سردرد! سردرد!دوباره تکرار میکنم:«شما نیا!»از خدا میخواهد. میگوید:«باشه!»
چشمهایم رامیبندم. پایم گیر میکند به آهن بیست و پنج سانتی ورودی. درد عجیبی میپیچد توی زانوهایم، اما این بار، با چشمهای باز دیدم که کجا میروم. وارد راهرو میشود... میشمرم... یک ... دو ... سه ... تا بیست مشکلی ندارم، بعد یکمرتبه مغزم قاتی میکند، بیست بود یا بیست و یک؟» برمیگردم، از اول راهرو، دوباره میشمرم... چشمهایم را باز میکنم... «این بود یا اون؟ لعنتی! این بود یا اون؟ یعنی مگه چقدر گیج بودهام اون روزها؟» توی اتاقکها سرک میکشم. چه شیک شده اینجا! نه بوی تعفنی، نه سری... نه صدائی ... یک عالمه هوای تازه! و نور ... نور اندک پنجرهها ... عجب بهشتی شده ... هوس میکنم فارغ از هیاهوی تهران بزرگ، روی گلیم تمیز آنجا بنشینم ... یک لیوان چای هم که بیاورند نورعلی نور! یکمرتبه حس میکنم بوران عجیبی از سوراخ پنجره میپیچد توی اتاقک و همه هستی مرا برمیدارد و با خودش میبرد. صدای هولناکی از آنسوی زمان، توی گوشم فریاد میزند، «خیال کردی خیلی جیگرداری آره؟» سرم را به دیوار سلول تکیه میدهم و صدای هق هقم، بند را پر میکند. آن که همراهم بود و از خدا خواسته که توی بند نیاید، هراسان از این اتاق به آن اتاق سرک میکشید و صدایم میزند:«حالتون خوبه؟»اشکهایم را پاک میکنم، دندهام پهن، باید حالم خوب باشد. لابد این همه سال در سکوت و دوار دردناک خود زنده ماندهام که حالم خوب باشد. خدا کند که دوار ... کابوس ... دست از سرم بردارد ... خدا کند که هول امروز، هول دیروز را بشوید و ببرد.همه تنم درد میکند... خرد و خمیرم... یک پتوی نه چندان گرم... سلولی سرد... ترس؟ نه نمیترسم... از آستانه ترس عبور کردهام... حالا در سرزمین دردسیر میکنم... اگر مادر میدید دخترش را که چهجور جای سالمی توی تنش نمانده است... اگر «ناز پرورد تنعّم» خودش را میدید که تا میگفتند بالای چشمت ابرو، فشارخونش میآمد روی شش و رنگش میشد مثل گچ... یعنی حالا مادر چه کار میکند؟ لابد نشسته و سوره والفجر را میخواند... همانی را که عاشقش بود... راضیه مرضیه را ... خودم را مچاله میکنم کنار دیوار ... اینجوری، هم دردم کمتر میشود هم سرما... به موهای سفید مادر فکر میکنم و به خیالبافیهای زهره گوش میدهم که شش سالی از من بزرگتر است و گمان میکند آمریکا حلوا خیر میکنند، «سربازیت که تموم شد، یه ویزای تحصیلی میگیری میری اونجا! مگه چیات از سهیلا کمتره؟» مادر توی فنجان کمر باریک لب طلایی چائی میریزد، شکر پنیر را بر میدارد، مزمزه میکند و آرام میخورد، «لازم نکرده! وروجک هیچ جا نمیره... میمونه همینجا پیش خودم!» قند توی دلم آب میکنند. به خودم میگویم، «معلومه که میمونم اینجا!» نگاهی به اطراف میاندازم «اینجا! قراره چقدر بمونم اینجا؟ یعنی حالا همکارهام به خود شون چی میگن؟ نمیگن یکهوچی شد که غیبش زد؟» به این چیزها فکر نمیکنم، باید شندر غاز توانی را که برایم مانده است، روی یک چیز متمرکز کنم؛ حرف نزدن!
چه فحشهای آب نکشیده پاکیزهای! یک وقتها که مرتضی به خانه میآمد و چهار تا حرف پرت و پلا که توی زمین بازی یاد گرفته بود، میزد، مادر کفرش درمیآمد که، «این مزخرفات چیه؟» کوچکتر که بودیم خیلی که حریفمان نمیشد، فحش که میدادیم، به اندازه نوک سوزن فلفل میریخت توی دهنمان، گمان نمیکنم این مردکی که هم میزند و هم افاضات میکند، کارش با یک کیلو دو کیلو فلفل هم، درست شود! پدر و مادر و جد و آباد مرا میآورد جلوی رویم. «د حرف بزن حرومزاده!»حس می کنم استخوان سالمی در تنم باقی نمانده است، اما لودگیم باز گل میکند، «این یکی به من نمیچسبه! هم بابام معلومه هم ننهام!» کفرش بالا میآید و بدتر میزند، «آره، از نصف شب ول گشتنات معلومه!» بد نیست. روزی اگر فرصت کنم، میتوانم کتاب لغتی از اصیلترین واژههای زبان شیرین فارسی بنویسم.«شماها به جای مقدسی اومدین... در اینجا، بهترین زنان و مردان این کشور شکنجه شدهان تا شما با سرافرازی زندگی کنین.»نگاهش میکنم، انصافاً از بهترین زنهایی است که به عمرم دیدهام و شوهرش از بهترین مردها... بدترین شکنجهها را به جان خریدند و امروز، به اندازه یک احوالپرسی ساده هم، از کسی توقع ندارند. میپرسد، «تو سردت نیست؟»میگویم:«چرا! این لعنتی انگار از بیرون سردتره!»میخندد:«نه... اشکال از منه ... شایدم از تو!»دست سردش را در دستم میگیرم. بچههای مدرسه، مشتاقانه به او نگاه میکنند که با لحنی مهربان، برایشان از حسینی میگوید و از آپولو و انواع و اقسام کابلها. متواضعانه میگوید، «من جون نداشتم... دو رشته کابل بسام بود که از حال برم!» بچهها مات و مبهوتند. او که میخندد، آنها هم میخندند. آرام به من میگوید، «آپولو که اینطوری نبود. گندهتر بود و بالای تخت آویزون میکردن. درست نساختنش.» میگویم، «سخت نگیرین! آدمهایی که آپولو نصیبشون شد، باید سردرد میگرفتند که گرفتند!» راهنما بسیار سعی میکند که به بچهها حالی کند که به حضرت عباس این بلاها را بر سر زندانیها میآوردند، ولی از قیافه آنها معلوم است که باور نکردهاند، اما خانم همراهم که حرف میزند، باور میکنند، از بس صمیمی است و از بس که بچهها را دوست دارد. یواشکی میگوید، «اون یکی چقدر شبیه پسر شهید منه!»دلم از درد مچاله میشود. انگار آن همه شکنجهای که شده، در مقابل درد خاطره پسرنازنینش در جبهه شهید شده است، پشیزی نمیارزد. یادم میرود که با دیدن نردههای بند، دوار میآید و سردرد و بوی خون! خجالت میکشم که اسمش را بگذارم درد!پسرم که خودش را وسط محصلها جا زده میپرسد، «حسینی واقعاً هیکلش همین اندازه بود؟ با همین کله کوچیک؟» راهنما میگوید، «بله... خود خوشه!» پسرم غر میزند، «چه بد هیبته!» خانم همراهم میگوید، «این که چیزی نیست. خودش گوریلی بود! صداش که بلند میشد، تن همه مون میلرزید. صدای پاهاش کافی بود تا آدم مرگ رو پیش چشمش ببینه.»آقائی که از جلوی موزه غر زده بود که، «مگه توی اسلام، مجسمه ساختن، گناه نیست؟» کم کم داشت از صرافت سوال عالمانه خودش میافتاد و در میان وسایل شکنجه قرون وسطائی، افاضات اسلامشناسیاش را فراموش میکرد، طوری که از اتاق آرش بیرون نیامده بودیم که خودش را رساند کنج حیاط و حالا گریه نکن کی گریه بکن! خانم همراهم لبخندی زد و پرسید، «چهاش شد بیچاره؟» گفتم، «حرفهای شما کارش رو ساخت!»میپرسد:«میخوای بریم بند منو ببینی؟»میگویم:«بله که میخوام.»
از میان تابلوهای عکسی که به دیوار زدهاند میگذریم... آشنا و غیرآشنا! بریده و نبریده! آنهایی که فشارهای هولناک را تاب آوردند و رفتند، آنهایی که تا انقلاب تاب آورند و بعد بریدند... اتاقش را نشانم میدهد. اتاقی که حالا تندیس دکتر شریعتی را در آن گذاشتهاند... نگاهش میکنم... دکتر را میگویم... «حرفهایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود نمیگوییم و حرفهایی است برای نگفتن و ارزش هر انسانی به حرفهایی است که برای نگفتن دارد.» خانم همراهم میگوید، «توی زندون، اونایی که ادعا میکردن از دکتر چیز یاد گرفتهان، زود میبریدن.» جواب نمیدهم. توی دلم میگویم، «لابد!»فریاد میزند:«شما کمونیستهای بیپدر و مادر! شماها میخواین مملکت رو بفروشین به بلشویکها! ارواح باباتون!»زیرلب تکرار میکنم، «یا فاطمهزهرا!»گمانم از همان روزها بود که دلم به شدت با فاطمه زهرا رفیق شد. قبلاً صدایش میزدم، ولی نه آنجور، گمانم از همان روزها یاد گرفتم که انسان چقدر حرف برای نگفتن دارد و ارزش او به همان حرفهاست.صدایم زدند:«سهیلا بیابانی! تو آزادی!»پرسیدم:«واسهچی؟»هر که شنید، متحیر نگاهم کرد. یکی گفت:«عقل از سرت پریده؟ برو تا پشیمون نشدهان!»شهرغریبه بود... آدمها غریبهتر... وقتی دیدمش... همانی را که خرت و پرت و اعلامیهها را داده بود دستم ... گفتم که دلم را جا گذاشتهام ... خودم را جا گذاشتهام و لطف کند دیگر کاری به من نداشته باشد: «اوضاعشون ریخته به هم... نمیدونم چهجوری، اما هر کاری میتونی بکن...»سرم درد میکند و دوار دست از سرم برنمیدارد. میراث ابدی! برایم مهم نبود ... سهیلا بیابانی بودم و همین کافی بود...لینک مطالب مرتبط:همسری از بزرگ مردی می گوید (2)خاطرات عزت شاهی (مطهری)تاریخ شفاهی گروههای مبارز هفت گانهمعرفی موزه تاریخ اطلاعات کشور
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 685]
صفحات پیشنهادی
گذر از رنجها
از آستانه ترس عبور کردهام... حالا در سرزمین دردسیر میکنم... اگر مادر میدید دخترش را که چهجور جای سالمی توی تنش نمانده است... اگر «ناز پرورد تنعّم» خودش را میدید که ...
از آستانه ترس عبور کردهام... حالا در سرزمین دردسیر میکنم... اگر مادر میدید دخترش را که چهجور جای سالمی توی تنش نمانده است... اگر «ناز پرورد تنعّم» خودش را میدید که ...
کتاب به پیشنهاد رهبر انقلاب- 6/ «گذر از رنجها» نوشته آلکسی ...
یکی کتاب «گذر از رنجها»ی الکسی تولستوی است که فوق العاده است... روشچین امکان گریختن از ارتش را مورد بررسی قرار داد: «میتوانم به خارجه فرار کنم؟ نه؛ سراسر ...
یکی کتاب «گذر از رنجها»ی الکسی تولستوی است که فوق العاده است... روشچین امکان گریختن از ارتش را مورد بررسی قرار داد: «میتوانم به خارجه فرار کنم؟ نه؛ سراسر ...
زیبایی رنج !
رنج، تو زیبایی! لذت عبور از مسیر سخت تو همه لحظه های بودنم را جان دار می کرد. طعم شیرینی، بعد از چشیدن تلخی احساس می شد. سپیدی بعد از گذر از سیاهی دیده می شد.
رنج، تو زیبایی! لذت عبور از مسیر سخت تو همه لحظه های بودنم را جان دار می کرد. طعم شیرینی، بعد از چشیدن تلخی احساس می شد. سپیدی بعد از گذر از سیاهی دیده می شد.
- سريال تلويزيوني نابرده رنج به کارگرداني عليرضا بذرافشان
راسخون : سريال تلويزيوني "نابرده رنج" به کارگرداني عليرضا بذرافشان و با ... اين سريال داستان جواني را روايت مي کند که يک شبه خواهان گذر از رهي صد ساله است.
راسخون : سريال تلويزيوني "نابرده رنج" به کارگرداني عليرضا بذرافشان و با ... اين سريال داستان جواني را روايت مي کند که يک شبه خواهان گذر از رهي صد ساله است.
نماينده مجلس: مردم مرودشت ازکم آبي در رنج هستند
نماينده مجلس: مردم مرودشت ازکم آبي در رنج هستند-به گزارش خبرنگار ايرنا ، حسن ... مختلفي از جمله گذر از زير خط انتقال گاز که مسايل ايمني و حساسي را در برداشته و ...
نماينده مجلس: مردم مرودشت ازکم آبي در رنج هستند-به گزارش خبرنگار ايرنا ، حسن ... مختلفي از جمله گذر از زير خط انتقال گاز که مسايل ايمني و حساسي را در برداشته و ...
ساطع رنج محروميت در ساطح و دودرا
ساطع رنج محروميت در ساطح و دودرا-به گزارش خبرنگارايرنا، پراكندگي بافت ... گرفتن روستاها در مناطق سخت گذر باعث توسعه نيافتگي برخي مناطق روستايي نظير ...
ساطع رنج محروميت در ساطح و دودرا-به گزارش خبرنگارايرنا، پراكندگي بافت ... گرفتن روستاها در مناطق سخت گذر باعث توسعه نيافتگي برخي مناطق روستايي نظير ...
بر گذر اي دل غافل که جهان برگذر است
بر گذر اي دل غافل که جهان برگذر استشاعر : عطار که همه کار جهان رنج دل و دردسر استبر گذر اي دل غافل که جهان برگذر استمهره کردار دل تنگ تو زير و زبر استتا تو در ...
بر گذر اي دل غافل که جهان برگذر استشاعر : عطار که همه کار جهان رنج دل و دردسر استبر گذر اي دل غافل که جهان برگذر استمهره کردار دل تنگ تو زير و زبر استتا تو در ...
دختری زود رنج و احساساتی هستم
دختری زود رنج و احساساتی هستم-دختری زود رنج و احساساتی هستم، به طوری که ... و جوانی (که دوران گذر و دگرگونی جسمی، روحی، فکری و عقیدتی است)، «زودرنجی» است.
دختری زود رنج و احساساتی هستم-دختری زود رنج و احساساتی هستم، به طوری که ... و جوانی (که دوران گذر و دگرگونی جسمی، روحی، فکری و عقیدتی است)، «زودرنجی» است.
بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است
بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است که همه کار جهان رنج دل و دردسر است تا تو در ششدرهی نفس فرومانده شدی مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است عمر بگذشت و به یک ...
بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است که همه کار جهان رنج دل و دردسر است تا تو در ششدرهی نفس فرومانده شدی مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است عمر بگذشت و به یک ...
عشق و رنج و نقش حاصل تلاش هنرمندان در نمايشگاه صنايع دستي ...
عشق و رنج و نقش حاصل تلاش هنرمندان در نمايشگاه صنايع دستي كرمانشاه-به گزارش ... اين روزها كمتر كسي مي تواند در گذر از خيابان دبير اعظم با شنيدن نواي دلنشين ...
عشق و رنج و نقش حاصل تلاش هنرمندان در نمايشگاه صنايع دستي كرمانشاه-به گزارش ... اين روزها كمتر كسي مي تواند در گذر از خيابان دبير اعظم با شنيدن نواي دلنشين ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها