تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 22 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):غِنا از خود نفاق بر جای می گذارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1840483890




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنتر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنتر
شب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنترشاعر : صائب تبريزي فروغ عاريت بانور ذاتي برنمي‌آيدشب آدينه باشد گوشه‌ي محراب روشنترزندان به روزگار شود دلنشين و ماکه روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتراز سنگلاخ دنيا، اي شيشه بار بگذرهر روز مي‌شويم ز دنيا رميده‌ترهنگام بازگشت است، نه وقت سير و گشت استچون سيل نو بهاران، زين کوهسار بگذرصبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيدبا چهره‌ي خزاني، از نو بهار بگذربغير عشق که از کار برده دست و دلمچشم بي شرم مرا شد پرده‌ي خواب دگرلامکاني شو که تبديل مکان آب و گلنمي‌رود دل و دستم به هيچ کاردگربه گفتگو نرود کار عشق پيش و مرانقل کردن باشد از زندان به زندان دگرز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلتنمي‌کشد دل غمگين به گفتگوي دگرفرصت نمي‌دهد که بشويم ز ديده خوابنسيم صبح، شد خواب مرا افسانه‌ي ديگرصبح است ساقيا مي چون آفتاب گيراز بس که تند مي‌گذرد جويبار عمردل مي‌شود سياه ز فانوس بي چراغعيش رميده را به کمد شراب گيرذوقي است جانفشاني ياران به اتفاقدر روز ابر، باده‌ي چون آفتاب‌گيرجز گوشه‌ي قناعت ازين خاکدان مگيرهمرقص نيستي شو و دست شرار گيررنگ من کرده به بال وپر عنقا پروازغير از کنار، هيچ ز اهل جهان مگيراشکم ز دل به چهره دويدن گرفت بازنيست ممکن که به چندين بط مي آيد بازنبضي که بود از رگ خواب آرميده‌تراين خانه‌ي شکسته چکيدن گرفت باززاهد خشک کجا، گريه‌ي مستانه کجا؟از شوق دست يار جهيدن گرفت بازصافي و تيرگي آب ز سرچشمه بودآب در ديده‌ي تصوير نگردد هرگزکدام آبله پا عزم اين بيابان کرد؟بي دل پاک، سخن پاک نگردد هرگزروزي که آه من به هواداري تو خاستکه خارها همه گردن کشيده‌اند امروزبدار عزت موي سفيد پيران رادر خواب ناز بود نسيم سحر هنوزدرين جهان نبود فرصت کمر بستنز جاي خويش به تعظيم صبحدم برخيزاز دل آگاه، در عالم، همين نام است و بسز خاک تيره، کمر بسته چون قلم برخيزاز سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذردچشم بيداري که ديدم، حلقه‌ي دام است و بسچون نگردم گرد سر تا پاي او چون گردباد؟عمر بال افشاني ما تا لب بام است و بسبيد مجنونيم، برگ ما زبان خامشي استپاکداماني که مي‌بينم بيابان است و بساز دشمنان خود نتوان بود بي خبرگل بچين از برگ ما، احوال بار ما مپرسسنگ و گوهر، ديده حيران ميزان را يکي استآخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟در ديار ما که جان از بهر مردن مي‌دهندامتياز کفر و ايمان از من مجنون مپرسز گاهواره تسليم کن سفينه‌ي خويشآرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ کساي صبح مزن خنده‌ي بيجا، شب وصل استميان بحر بلا در کنار مادر باشياد از نگاه گير طريق سلوک راگر روشني چشم مني، پرده‌نشين باشبي محبت مگذران عمر عزيز خويش رادر عين آشنايي مردم، رميده باشصحبت شبهاي ميخواران ندارد بازگودر بهاران عندليب و در خزان پروانه باشاي شاخ گل، به صحبت بلبل سري بکشچون ز مجلس مي‌روي بيرون، لب پيمانه باشدر جبهه‌ي گشاده‌ي گلها نگاه کنبسيار بر رضاي دل باغبان مباشآب روان عمر ز استاده خوشترستدلگير از گرفتگي باغبان مباششمع بر خاک شهيدان گر نباشد گو مباشآزرده از گذشتن اين کاروان مباشزينت ظاهر چه کار آيد دل افسرده را؟لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباشنرمي ز حد مبر که چو دندان مار ريختنقش بر ديوار زندان گر نباشد گو مباشچون تاک اگرچه پاي ادب کج نهاده‌ايمهر طفل ني سوار کند تازيانه‌اشاي آن که پاي کوه به دامن شکسته‌ايما رابه ريزش مژه‌ي اشکبار بخشگراني مي‌کند بر خاطرش يادم، نمي‌دانميک ذره صبر هم به من بيقرار بخشز انقلاب جهان بي‌بران نيم‌لرزندکه با اين ناتواني چون توانم رفت از يادش؟!برهمن از حضور بت، دل آسوده‌اي داردکه هر چه ميوه ندارد نمي‌فشانندشعيار گفتگوي او نمي‌دانم، همين دانمنباشد دل به جا آن را که در غيب است معبودشبه آب مي‌برد و تشنه باز مي‌آردکه در فرياد آرد بوسه را لبهاي خاموششبه زور، چهره‌ي خود را شکفته مي‌دارمهزار تشنه جگر را چه زنخدانشبه عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازدچو پسته‌اي که کند زخم سنگ خندانشبه آه سرد من آن شاخ گل سر در نمي‌آردگل از بي طاقتي، چون خار آويزد به دامانشدل بي طاقتي چون طفل بدخو در بغل دارموگرنه هر نسيمي مي‌برد از راه بيرونشبازي جنت مخور، کز بهر عبرت بس بودکه نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکينشمي‌کند مستي گوارا تلخي ايام راآنچه آدم ديد ازان گندم نماي جو فروشز حال دل خبرم نيست، اينقدر دانمواي برآن کس که مي‌آيد درين محفل به هوشساحلي نيست به از شستن دست از جانشکه دست شانه نگارين برآمد از مويشآن که در آينه بيتاب شد از طلعت خويشآن که سيلاب ز پي دارد و دريا درپيشحاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخآه اگر در دل عاشق نگرد صورت خويشچون هر چه وقف گشت بزودي شود خرابتير باران اشارت بود از شهرت خويشهر چند تا جريم، فرومايه نيستيمکرديم وقف عشق تو ملک وجود خويشدر دبستان وجود از تيره بختي چون قلمتابر زيان خلق گزينيم سود خويشحرف سبک نمي بردم از قرار خويشرزق من کوتاهي عمرست از گفتار خويشآغوشم از کشاکش حسرت چو گل دريداز هر صدا چو کوه نبازم وقار خويشکاش مي ديدي به چشم عاشقان رخسار خويششاخ گلي نديد شبي در کنار خويشاي که مي‌جويي گشاد کار خود از آسمانتا دريغ از چشم خود مي‌داشتي ديدار خويشاز گهر سنجي اين جوهريان نزديک استآسمان از ما بود سرگشته‌تر در کار خويشريخت از رعشه خجلت به زمين ساغر خويشکه ز ساحل به صدف باز برم گوهر خويشنکند باد خزان رحم به مجموعه‌ي گلما و دريا نموديم به هم گوهر خويشخود کرده‌ام به شکوه‌تر خصم جان خويشمن به اميد چه شيرازه کنم دفتر خويش ؟چون سرو در مقام رضا ايستاده‌امکافر مباد کشته‌ي تيغ زبان خويش !جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزانآسوده خاطرم ز بهار و خزان خويشاز بيقراري دل اندوهگين خويشدر بهار آن کس که مي‌بندد در دبستان خويشدايم به خون گرم شفق غوطه مي‌خورمخجلت کشم هميشه ز پهلونشين خويشبي تکلف، حيله‌ي پرويز نامردانه بودشيوه عاجز کشي از خسروان زيبنده نيستياد مجنون که عجب سلسله جنباني بود!روزگاري است نرفتيم به صحراي جنونبلاي چشم کبود تو آسماني بودمن آن نيم که به نيرنگ دل دهم به کسيورنه کوتاهي ازان زلف گرهگير نبوددل ديوانه‌ي من قابل زنجير نبودعالم خاک کم از عالم تصوير نبودعمر مردم همه در پرده‌ي حيراني رفتهمه روي زمين يک لب خندان مي‌بودگر گلوگير نمي‌شد غم نان مردم راداغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟حسرت اوقات غفلت چون ز دل بيرون رود؟اين نه موجي است که از خاطر ساحل برودياد آن جلوه‌ي مستانه کي از دل برود؟راست چون راه، سبکبار به منزل برودهر که باري ز دل رهروان برداردخوشا دلي که به دنبال آرزو نرودسراب، تشنه‌لبان را کند بيابان مرگتا تو مي‌آيي به مجلس، دل به صد جا مي‌رودرفتي و از بدگمانيهاي عشق دوربينريشه در دل مي‌کند خاري که در پا مي‌روددر طريق عشق، خار از پا کشيدن مشکل استکاروان در کاروان سنگ ملامت مي‌رود!در بيابان جنون از راهزن انديشه نيستدختر رز با سيه مستان به خلوت مي‌روددر خرابات مغان بي عصمتي را راه نيستآيينه است آب چو هموار مي‌رودروشنگر وجود بود آرميدگيتا بازگشتن تو به صد جا نمي‌رودجايي نمي‌روي که دل بدگمان منتا نشکند سفينه به ساحل نمي‌ورددل را به هم شکن که ازين بحر پر خطرزنگ کدورت از دل عاقل نمي‌روداز پاشکستگان چراغ است تيرگيچون مصرع بلند ز يادم نمي‌رودهر جلوه‌اي که ديده‌ام از سروقامتيهر که آمد گرهي چند برين کار افزودهيچ کس عقده‌اي از کار جهان باز نکردساقي مهل نماز صراحي قضا شودمحراب صبح گوشه‌ي ابرو بلند کرداز گلستان حسن سعي باغبان پيدا شودمي‌شود خون خوردن من ظاهر از رخسار يارجاي بلبل در چمن، فصل خزان پيدا شودمي‌شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پديدکه زندگاني من صرف خورد و خواب شودبه داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسنددايه پرهيز کند طفل چو بيمار شودعشق فکر دل افگار ز من دارد بيشچشم دارم به همين درد گرفتار شودآن که از چشم تو افکند مرا بي تقصيرعادت به هر دوا که کني بي‌اثر شودمي‌خوردن مدام مرا بي‌دماغ کردبه دريدن مگر اين نامه ز هم باز شودبر گشاد دل من دست ندارد تدبيردست در گردن هم، شادي و غم سبز شودگل بي خار درين غمکده کم سبز شودهمچو آن دانه که در زير قدم سبز شودطي شد ايام برومندي ما در سختينيست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شودسيل دريا ديده هرگز بر نمي‌گردد به جويعشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شودبيستون را جان شيرين کرد در تن کوهکناز چشم هر که قطره‌ي اشکي روان شوددريا شود ز گريه‌ي رحمت، کنار منهر که چون برگ خزان آماده رفتن شودهر نسيمي مي‌تواندخضر راه او شدنصياد من نخست گرفتار من شودتا دل نمي‌برم زکسي، دل نمي‌دهمپيش ازين قافله همچون خبر افتم چه شوداگر از همسفران پيشتر افتم چه شودزير پاي تو شبي گر به سر افتم چه شودعمرها رفت که چون زلف پريشان تواممرا به خنده‌ي شادي دهان گشاده شودچو غنچه هر که درين گلستان گشاده شودچو غنچه‌اي که به فصل خزان گشاده شودنچيده گل ز طرب، خرج روزگار شدمکه آفتاب شود روز و شب ستاره شودمشو ز وحدت و کثرت دوبين، که يک نورستپر شکسته خس و خار آشيانه شودبه هيچ جا نرسد هر که همتش پست استيک کف خاک درين ميکده ضايع نشوديا سبو، يا خم مي، يا قدح باده کنندکيست لبهاي ترا بيندو طامع نشود؟بوسه هر چند که در کيش محبت کفرستترسم آيينه به ديدن ز تو قانع نشوداين لب بوسه فريبي که ترا داده خدانفس گسسته به معموره‌ي عدم نشود؟که رو نهاد به هستي، که از پشيمانيشاهد عجزست هر دستي که بالا مي‌شوددست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهانپروانه بيقرار ز مهتاب مي‌شودموج سراب، سلسله جنبان تشنگي استاز عمر آنچه صرف خور و خواب مي‌شودنسبت به شغل بيهده‌ي ما عبادت استبر چراغ زندگي دست حمايت مي‌شوددست هر کس را که مي‌گيري درين آشوبگاهيک حرف بيش نيست که تکرار مي‌شودچندان که در کتاب جهان مي‌کنم نظرمي چون دو سال عمر کند، پير مي‌شوددور نشاط زود به انجام مي‌رسدبخت سياه اهل هنر سبز مي‌شودروزي که برف سرخ ببارد ز آسمانچون صدف گر آب نوشم، عقده‌ي دل مي‌شودگر شکر در جام ريزم، زهر قاتل مي‌شوديوسف از دامان پاک خود به زندان مي‌شودبيگناهي کم گناهي نيست در ديوان عشقچهره‌ي برگ خزان، زرد از جدايي مي‌شودرشته‌ي پيوند ياران را بريدن سهل نيستاين فتح بي شکستگي پر نمي‌شودبال شکسته است کليد در قفساندوه روزي از دل ما کم نمي‌شوددندان ما ز خوردن نعمت تمام ريختاين ابر از نسيم پريشان نمي‌شودنتوان به آه لشکر غم را شکست دادبگذاريد که آوازه جنت شنودرتبه‌ي زمزمه‌ي عشق ندارد زاهدکه ز خاکستر ما بوي محبت شنودهمچو پروانه جگر سوخته‌اي مي‌بايدکسي که زندگي پايدار مي‌خواهدمگر به داغ عزيزان نسوخته است دلش ؟عجب که کوه صداي مرا جواب دهدچنين که ناله‌ي من از قبول نوميدستکاين زر قلب به هر کس که دهي باز دهددهن خويش به دشنام ميالا زنهاراين شاخ چون شکسته شود بار مي‌دهدبي حاصلي است حاصل دل تا بود درستبي خون ،به لاله سوخته ناني نمي‌دهدبا خون دل بساز که چرخ سياه دلشيشه چو بشکست پيش شيشه گر آيداز در حق کن طلب شکسته‌دلان رايک ناله ز صد حلقه‌ي زنجير برآيددر سلسله‌ي يک جهتان نيست دورنگيسرافکنده چون بيد مجنون برآيدز شرم گنه، سرو موزون ز خاکمبه هر جا که ناخن زني خون برآيدز بس خاک خورده است خون عزيزانکه نفس سوخته از خاک بدر مي‌آيدلاله دارد خبر از برق سبکسير بهارکه ز صد رهگذرم سنگ به سر مي‌آيدآمد کار من ورشته تسبيح يکي استسر زلفي که به دست همه کس مي‌آيدناکسي بين که سر از صحبت من مي‌پيچدآخر آيينه به بالين نفس مي‌آيدرويگردان نشود صافدل از دشمن خويشزخم اين آينه چون آب به هم مي‌آيددر دل صاف نماند اثر تيغ زبانتا ببينيم چه از آب برون مي‌آيد!کشتي عقل فکنديم به درياي شراببرسان آينه را تانفسي مي‌آيداز دل خسته‌ي من گر خبري مي‌گيريدرختي را که سرما سوخت، دودش بر نمي‌آيدنماند از سردمهريهاي دوران در جگر آهمکه طفل شوخ، دست خالي از بستان نمي‌آيدبر آن رخسار نازک از نگاه تند مي‌لرزمز دست من بغير از چشم ماليدن نمي‌آيدز خواب نيستي برجسته‌ام از شورش هستيبه کام تشنه چکيدن ز من نمي‌آيددر آتشم که چوآب گهر ز سنگدليکز آشيانه پريدن ز من نمي‌آيدمن آن شکسته پر و بال طايرم چون چشمصدا غير از سپند از هيچ کس بيرون نمي‌آيددر آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشيگل بي شرم از آغوش خس بيرون نمي‌آيدعبث مرغ چمن بر آب و آتش مي‌زند خود راکه دستگيري من از سبو نمي‌آيدبه پاي خم برسانيد مشت خاک مراکه بوي پيرهن چشم چون دستار مي‌بايدزليخا چشم ياري از صبا دارد،نمي‌داندچو گل ز باغ رود باغبان بياسايدنگاهباني خوبان شوخ چشم بلاستندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشايداميد دلگشايي داشتم از گريه‌ي خونينخزان رنگ مرا در بهار بايد ديدشکسته حالي من پيش يار بايد ديدکه روي مردم عالم دو بار بايد ديد!مرا ز روز قيامت غمي که هست اين استز روزن نظر اعتبار بايد ديدخراب حالي اين قصرهاي محکم راکه به دنبال سرم روز سفر مي‌گريدبنماييد بجز آينه و آب، کسيچون برق، ازين سوخته خرمن بگريزيداز قيد فلک بر زده دامن بگريزيدزير علم باده‌ي روشن بگريزيدهر جا که کند گرد غم از دور سياهيچون سيل، ازين دشت به شيون بگريزيدماتمکده‌ي خاک ،سزاوار وطن نيستمي‌بايدم به درد دل ديگران رسيداحوال من مپرس، که با صد هزار دردساغر يک بزم مي‌بايد مرا تنها کشيدنيست از خونابه نوشان هيچ کس جز من به جااز سبک قدران سنگين خواب مي‌بايد کشيدآه ازين شورش که ناز دولت بيدار راباغ را چون ابر در آغوش مي‌بايد کشيدگلشن از نازک نهالان يک تن سيمين شده استچند روزي هم سبو بر دوش مي‌بايد کشيدمدتي سجاده‌ي تقوي به دوش انداختيبيچاره دانه‌اي که سر از خاک برکشيدميدان تيغ بازي برق است روزگارز شکري که به طفلي مرا به کام کشيدفريب زندگي تلخ داد دايه مراتا نگردي مست، اين بار گران نتوان کشيدزندگي با هوشياري زير گردون مشکل استبيش ازين خجلت ز روي کودکان نتوان کشيدمي‌زنم بر کوچه‌ي ديوانگي در اين بهاراي به همت از زليخا کمتران، غيرت کنيد!يوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟که رخ به خون جگر شسته لاله مي‌رويدچه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟هر چه داريد به مي در شب مهتاب دهيدصحبت صافدلان برق صفت در گذرستاي سکندر، طمع از چشمه‌ي حيوان بردارشاهي و عمر ابد هر دو به يک کس ندهنداين ماه را نهفته در ابر سياه داردر زير خرقه شيشه‌ي مي را نگاه دارزنهار گوش هوش به آن خيره خواه دارپير مغان ز توبه ترا منع اگر کندشمع مرا ز دست حمايت نگاه داريارب مرا ز پرتو منت نگاه داروقت شباب دامن فرصت نگاه دارعاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دارجهدي کن و دامان سحرگاه نگه‌دارشب را اگر از مرده دلي زنده نداريازين ستمکده سيلاب را دريغ مداربه هر روش که تواني خراب کن تن رااز خراج آسودگي خواهي، به سلطانش گذارحاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيستوقت خود ضايع مکن، بر طاق نسيانش گذارنسخه‌ي مغلوط عالم قابل اصلاح نيستز نقش پاي چراغي به راه ما بگذاربه شکر اين که شدي پيشواي گرمروانموج درياديده در ساحل نمي‌گيرد قرارجان قدسي در تن خاکي دو روزي بيش نيستآن که بر تربت من سايه فکند آخر کارکاش در زندگي از خاک مرا برمي داشتکه در ايام خزان صاف شود آب بهارعقل پيري ز من ايام جواني مطلبچون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهاراز فروغ لاله آتش زير پا دارد بهارهمچو آب از بردباريها به روي خود ميارگر به جرم سينه صافي سنگبارانت کننديک ره اي هاله‌ي بيدرد، به آن ماه ببرخبر حسرت آغوش تهيدست مراندانستم که در خشکي شود اين خار گيراتربه پيري، گفتم از دامان دنيا دست بردارممي‌کنم هر چند با مردم مدارا بيشترچون زمين نرم از من گرد بر مي‌آورندحرص گدا شود طرف شام بيشترپيران تلاش رزق فزون از جوان کنندچندان که مي خوري غم ايام بيشترمانند آب چشمه ز کاوش فزون شودويرانه فيض مي‌برد از ماه بيشتردارد نظر به خانه خرابان هميشه عشقويرانه فيض مي‌برد از ماه بيشترچراغ مسجد از تاريکي ميخانه افروزد
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 460]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن