محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1843826813
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ده در شود گشاده، شود بسته چون دريشاعر : صائب تبريزي انگشت ترجمان زبان است لال راده در شود گشاده، شود بسته چون دريزين بيش خشک لب مپسنديد جام رادر گردش آوريد مي لعلفام راچون لاله بر زمين ننهادند جام راغافل مشو که وقت شناسان نوبهاررنگ برگ خويش باشد ميوههاي خام رادل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهاي استآن که ميدارد دريغ از عاشقان پيغام رابوسه را در نامه ميپيچد براي ديگراندزد چون شحنه شود، امن کند عالم راعشق سازد ز هوس پاک، دل آدم رانيست آواز درا، قافلهي شبنم راشور و غوغا نبود در سفر اهل نظرکه ميشناخت درين تيره خاکدان غم را؟اگر تپيدن دل ترجمان نميگرديدکه آتش طلعتان دارند نبض پيچ و تابم راازان چون موي آتش ديده يک دم نيست آراممهمين جا پاک کن اي سنگدل با خود حسابم رابه دامان قيامت پاک نتوان کرد خون منيارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!بر خاطر موج است گران، ديدن ساحلنتوان به تيغ کرد ز دامن جدا مراپاي به خواب رفتهي کوه تحملمنشکسته است آبله در زير پا مرااز کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتمسواد شهر بود آيهي عذاب مراجنون به باديه پرورده چون سراب مراغم ميان تو دارد به پيچ و تاب مراکسي به موي نياويخته است خرمن گلکه همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مراسياه در دو جهان باد، روي موي سفيد!اين کشش از عالم بالاست مجذوب مرانيست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدنکه انتظار نسيم سحر گداخت مرادرين ستمکده آن شمع تيره روزم منکه خون ز دست تو بسيار در دل است مرامکش ز دست من آن ساعد نگارين مرادرين ستمکده حال فلاخن است مراجنون دوري من بيش ميشود از سنگرهروي نيست درين راه که نشکست مراگر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدمهيچ در بار به جز برگ سفر نيست مرامنم آن نخل خزان ديده کز اسباب جهانگر چه فريادرسي همچو جرس نيست مراهمه شب قافلهي نالهي من در راه استطمع روي دل از تيرهدلان نيست مرازنگيان دشمن آيينهي بيزنگارندکه بجز آبلهي دل، گهري نيست مراآن نفس باخته غواص جگرسوختهامميروم راه و ز منزل خبري نيست مراروزگاري است که با ريگ روان همسفرماز جهان جز گره دل ثمري نيست مراگر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرمکجا فريب دهد جلوهي بهشت مرا؟به بوي پيرهن از دوست صلح نتوان کرديکي شده است چو آيينه خوب و زشت مراز فيض سرمهي حيرت درين تماشاگاهکه فکر دانه برآورد از بهشت مرادرين بساط، من آن آدم سيهکارمکجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مراچو برگ، بر سر حاصل نميتوان لرزيدغنچه ميگردم، گره در کار ميافتد مراميشوم گل، در گريبان خار ميافتد مرانزديک ميکند به خدا، دست رد مراغمگين نيم که خلق شمارند بد مراآب روان حکم قضا ميبرد مراچندان که پا ز کوي خرابات ميکشمآب گردم چون کسي از خاک بردارد مرابس که دارم انفعال از بيوجوديهاي خويشطرفي نيست درين عالم نامرد مراگر چو خورشيد به خود تيغ زنم، معذورمدم فسردهي اين پير، پير کرد مراز زندگاني خود، چرخ سير کرد مرامدد کنيد که کافر اسير کرد مرا!گرفت نفس غيور اختيار از دستمصحبت پير خرابات جوان کرد مراسبک از عقل به يک رطل گران کرد مرالنگر درد تو، چون کوه گران کرد مراخانه بر دوشتر از ابر بهاران بودمچون زليخا، عشق ميترسم جوان سازد مراوادي پيموده را از سر گرفتن مشکل استچون سبو هر کس که بار دوش ميسازد مراميکنم در جرعهي اول سبکبارش ز غممرگ پيران از جوانان بيشتر سوزد مرافيض صبح زندهدل بيش است از دلهاي شبخواب شيرين، تلخ ازين ديوار مايل شد مراقامت خم برد آرام و قرار از جان منچون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرادر طريقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوشحيف ازان عمري که صرف باغباني شد مرانخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبوددر قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مراتا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوارسرو آزادم که دايم يک قبا باشد مرابرنميآيم به رنگي هر زمان چون نوبهارخون دل چندان نمييابم که بس باشد مراچون ز دنيا نعمت الوان هوس باشد مرا؟به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرافناي من به نسيم بهانهاي بندستکه از براي درودن نکشتهاند مراز من به نکتهي رنگين چون لاله قانع شوکو عزيزي که برون آورد از بند مرا؟نيست جز پاکي دامن گنهم چون مه مصربرگ نشاط، برگ سفر ميشود مراچون گل، درين حديقه که جاي قرار نيستبه غير روسيهي حاصل از سجود مرافغان که همچو قلم نيست از نگونبختيآن هم فلک به خون جگر ميدهد مرامانند لاله، سوخته ناني است روزيمخون دل از پيالهي زر ميدهد مرانيرنگ چرخ، چون گل رعنا درين چمنخلوتي چون غنچهي تصوير ميبايد مرااز نسيم گل پريشان گردد اوراق حواسطفل بدخويم، شکر در شير ميبايد مراروي تلخ دايه نتواند مرا خاموش کردميفشاند بر زمين جامي که ميبايد مرابرنميدارد به رغم من، نظر از خاک راهبه سيم قلب، چو يوسف توان خريد مراگران نيم به خريدار از سبکروحيکه صبح وصل شود ديدهي سفيد مراز حسن عاقبت عشق چشم آن دارمباده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرابس که ديدم سردمهري از نسيم نوبهارافتاد چون دو قطرهي اشک از نظر مراعشقم چنان ربود که دنيا و آخرتميکند ساز از براي محفل ديگر مراعمر شد در گوشمالم صرف، گويا روزگاردل خوردن است کار چو عقد گهر مراتا در کمند رشتهي هستي فتادهامبال شکسته شد به قفس راهبر مراپيري مرا به گوشهي عزلت دليل شدميکشد دست حمايت شمع مغرور مراپرتو منت کند دلهاي روشن را سياهچرخ سنگيندل زند گر بر زمين ساز مرااز نوازش، منت روي زمين دارد به مننيست جز افسوس در کف، خانهپرداز مراسيل از ويرانهي من شرمساري ميبردگرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مراميکشم تهمت سجادهي تزوير از خلقمگر به خانه برد محتسب به دوش مرامرا ز کوي خرابات، پاي رفتن نيستکه شد خرام تو سيلاب عقل و هوش مرانکرده بود تماشا هنوز قامت راستکه صبح عيد بود روي گلفروش مراچنان ز تنگي اين بوستان در آزارمخواهي آمد عرقآلود به آغوش مرا!گر بداني چه قدر تشنهي ديدار توامساخت بيدار دل آن صبح بناگوش مراشب زلف سيه افسانهي خوابم شده بودبار هر کس بر زمين ماند، بود بر دل مراکي سبکباري ز همراهان کند غافل مرا؟مينهد از دوش خود، بار گران بر دل مراهر که ميبيند چو کشتي بر لب ساحل مراکشد چو سرمه به خويش از هزار ميل مراچه حاجت است به رهبر، که گوشهي چشمشآشنايي ميشود از آشنايان کم مرااز عزيزان جهان هر کس به دولت ميرسدروي دل تا برنگرديده است، بر گردان مرادل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل استجز کدورت نيست حاصل از دل روشن مراصورت حال جهان زنگي و من آيينهامچون باز، بيش شد ز نظر دوختن مراحرصي که داشتم به شکار پري رخاناز براي بوسهاي خون در جگر کردن مرابا چنين سامان حسن اي غنچهلب انصاف نيستبا دو چشم بسته ميبايد سفر کردن مرادر بياباني که از نقش قدم بيش است چاهزردي نرفت چون گل رعنا ز رو مراصد کاسه خون اگر چه کشيدم درين چمناز ديدن حناي کف پاي او مراخون هزار بوسه به دل جوش ميزندنشاط دهر به زخم ندامت آغشته استميداشت کاش حوصلهي يک نگاه دورپردهي شرم است مانع در ميان ما و دوستشراب خوردن ما شيشه خوردن است اينجااز دل خونگرم ما پيکان کشيدن مشکل استشمع را فانوس از پروانه ميسازد جداميکند روز سيه بيگانه ياران را ز همچون توان کردن دو يکدل را ز يکديگر جدا؟ميشوند از سردمهري، دوستان از هم جداخضر در ظلمات ميگردد ز اسکندر جداتا ترا از دور ديدم، رفت عقل و هوش منبرگها را ميکند فصل خزان از هم جدااز متاع عاريت بر خود دکاني چيدهامميشود نزديک منزل کاروان از هم جداچون گنهکاري که هر ساعت ازو عضوي برندوام خود خواهد ز من هر دم طلبکاري جدابه رنگ زرد قناعت کن از رياض جهانچرخ سنگيندل ز من هر دم کند ياري جداز ابر دست ساقي جسم خشکم لاله زاري شدکه رنگ سرخ به خون جگر شود پيداز هم جدا نبود نوش و نيش اين گلشنکه در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پيداچنين که همت ما را بلند ساختهاندکه وقت چيدن گل، باغبان شود پيداگرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستمعجب که مطلب ما در جهان شود پيدامن آن وحشي غزالم دامن صحراي امکان راکه صد درياي آتش از شراري ميشود پيدادل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گرددکه ميلرزم ز هر جانب غباري ميشود پيدابه چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نيستکه هر شاخ گلي دامي است مرغ رشته برپا راکمان بيکار گردد چون هدف از پاي بنشيندنبسته است کسي شاهراه دلها راهوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتي داردنه از رحم است اگر بر پاي دارد آسمان ما رانه بوي گل، نه رنگ لاله از جا ميبرد ما رابه يوسف ميتوان بخشيد تقصير زليخا رامکن تکليف همراهي به ما اي سيل پا در گلبه گلشن لذت ترک تماشا ميبرد ما راچون گل ز ساده لوحي، در خواب ناز بوديمکه دست از جان خود شستن به دريا ميبرد ما رانخل ما را ثمري نيست بجز گرد ملالاشک وداع شبنم، بيدار کرد ما رااگر غفلت نهان در سنگ خارا ميکند ما راطعمهي خاک شود هر که فشاند ما راز چشم بد، خدا آن چشم ميگون را نگه دارد!جوانمردست درد عشق، پيدا ميکند ما رابه ماه مصر ز يک پيرهن مضايقه کردکه در هر گردشي مست تماشا ميکند ما راچو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغشچه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟چنان به فکر تو در خويشتن فرو رفتيمز باده شد غم و اندوه بيشتر ما رافغان کز پوچ مغزي چون جرس در وادي امکانکه خشک شد چو سبو دست زير سر ما راتا ميتوان گرفتن، اي دلبران به گردنسرآمد عمر در فرياد بيفريادرس ماراکه ميآيد به سر وقت دل ما جز پريشاني؟در دست و پا مريزيد، خون حلال ما راندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستيکه ميپرسد بغير از سيل، راه منزل ما را؟نسيم صبح از تاراج گلزار که ميآيد؟توان در چشم موري کرد خرمن حاصل ما راعشق در کار دل سرگشتهي ما عاجزستکه مرغان کاسهي دريوزه کردند آشيانها راطاعت زهاد را ميبود اگر کيفيتيبحر نتواند گشودن عقدهي گرداب رااي گل که موج خندهات از سرگذشته استمهر ميزد بر دهن خميازهي محراب رادل منه بر اختر دولت که در هر صبحدمآماده باش گريهي تلخ گلاب راچشم دلسوزي مدار از همرهان روز سياهمشرق ديگر بود خورشيد عالمتاب راضيافتي که در آنجا توانگران باشندکز سکندر، خضر مينوشد نهاني آب رادرين زمان که عقيم است جمله صحبتهاشکنجهاي است فقيران بيبضاعت رابه دشواري زليخا داد از کف دامن يوسفکنارهگير و غنيمت شمار عزلت رادنيا به اهل خويش ترحم نميکندبه آساني من از کف چون دهم دامان فرصت را؟دست از جهان بشوي که اطفال حادثاتآتش امان نميدهد آتشپرست راشبنم نکرد داغ دل لاله را علاجافشاندهاند ميوهي اين شاخ پست راعنان به دست فرومايگان مده زنهارنتوان به گريه شست خط سرنوشت راطالعي کو، که گشايم در گلزار ترا؟که در مصالح خود خرج ميکنند ترادر سر مستي گر از زانوي من بالين کنيمغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترااز نگاه خشک، منع چشم من انصاف نيستبوسه در لعل شراب آلود نگذارم تراآنقدر همرهي از طالع خود ميخواهمدست گل چيدن ندارم، خار ديوارم تراخنده چون ميناي مي کم کن، که چون خالي شديکه پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا!آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شودميگذارد چرخ بر طاق فراموشي ترادر گشاد کار خود مشکلگشايان عاجزندسرمه گوياتر کند چشم سخنگوي تراچرخ را آرامگاه عافيت پنداشتمشانه نتواند گشودن طرهي شمشاد رايک ره اي آتش به فرياد سپند من برسآشيان کردم تصور، خانهي صياد رادريا بغل گشاده به ساحل نهاد رويدر گره تا چند بندم ناله و فرياد را؟مي زير دست خود نکند هوشمند راديگر کدام سيل گسسته است بند را؟يوسف ما ز تهيدستي خلق آگاه استپرواي سيل نيست زمين بلند راهوشمندي که به هنگامهي مستان افتدبه چه اميد به بازار رساند خود را؟راه خوابيده رسانيد به منزل خود رامصلحت نيست که هشيار نمايد خود رافرو خوردم ز غيرت گريهي مستانهي خود رانرساندي تو گرانجان به در دل خود رانهان از پردههاي چشم ميگريم، نه آن شمعمفشاندم در غبار خاطر خود، دانهي خود رادربهاران، پوست بر تن، پردهي بيگانگي استکه سازم نقل مجلس، گريهي مستانهي خود رااز همان راهي که آمد گل، مسافر ميشوديا بسوازن، يا به مي ده جبه و دستار راچشم ترا به سرمه کشيدن چه حاجت است؟باغبان بيهوده ميبندد در گلزار راچون زندگي بکام بود مرگ مشکل استکوته کن اين بهانهي دنبالهدار را!ز دلسياهي آب حيات ميآيدپرواي باد نيست چراغ مزار راشکوه مهر خامشي ميخواست گيرد از لبمکه تشنه سر به بيابان دهد سکندر راريشهي نخل کهنسال از جوان افزونترستريختم در شيشه باز اين بادهي پرزور راکشور ديوانگي امروز معمور از من استبيشتر دلبستگي باشد به دنيا پير رادر دل آهن کند فرياد مظلومان اثرمن بپا دارم بناي خانهي زنجير را!از هايهاي گريهي من، چون صداي آبناله از زندانيان افزون بود زنجير راديدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمنخواب غرور گشت گرانسنگ، ناز رادوام عشق اگر خواهي، مکن با وصل آميزشرخنهي زندان کند دلگيرتر محبوس رااين زمان در زير بار کوه منت ميرومکه آب زندگي هم ميکند خاموش آتش رايا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه کنمن که ميدزديدم از دست نوازش دوش راپرواز من به بال و پر توست، زينهاربيش ازين در پا ميفکن خاکسار خويش راکاش وقت آمدن واقف ز رفتن ميشدممشکن مرا که ميشکني بال خويش راهر سر موي تو از غفلت به راهي ميرودتا چو ني در خاک ميبستم ميان خويش رادل را حيات از نفس آرميده استجمع کن پيش از گذشتن کاروان خويش رابه بوي گل ز خواب بيخودي بيدار شد بلبلبيماري نسيم دهد جان، چراغ راخيرگي دارد ترا محروم، ورنه گلرخانزهي خجلت که معشوقش کند بيدار عاشق رااين زمان بيبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمرهمچو شبنم از هوا گيرند چشم پاک راکم نشد از گريهي مستانه، خواب غفلتممنت دست نوازش بود بر من سنگ رابا تهيچشمان چه سازد نعمت روي زمين؟سيل نتوانست کند از جاي خود اين سنگ راهر چند حسن را خطر از چشم پاک نيستسيري از خرمن نباشد ديدهي غربال رابر جرم من ببخش که آوردهام شفيعپنهان ز آب و آينه کن آن جمال راشوقي که ميبرد به تماشاي او مرااشک ندامت و عرق انفعال رااي عقل واگذار به سوداي او مراخضر آورد برون ز سياهي گليم خويشنميرود دل گمره به هيچ راه مراچو گردباد به سرگشتگي برآمدهامنکرد چشم تو ممنون به يک نگاه مراهزار لطف طمع داشتم ز سادهدلينظر از جمع به شمع است چو پروانه مراآشنايي به کسي نيست درين خانه مراظاهر کند به عالميان پستي مراکو عشق تا به هم شکند هستي مراباور نميکنند تهيدستي مراتا آتش از دلم نکشد شعله چون چنارميدهد رطل گران از غم سبکباري مراچون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شودآه اگر ميبود در خاطر تمنايي مرابا دل بي آرزو، بر دل گرانم يار راما قافلهي ريگ روانيم جهان راگوشي نخراشد ز صداي جرس ماز دست ما نگرفته است کس گريبان رااگر تو دامن خود را به دست ما ندهيچسان در شيشهي ساعت کنم ريگ بيابان را؟غم عالم فراوان است و من يک غنچهدل دارمکه دلپذير کند بيم قتل، زندان راز جسم، جان گنهکار را ملالي نيستچه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟ز زندگي چه بر کرکس رسد جز مردار؟که آزادي کند دلگير، اطفال دبستان راچنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاريبه مرگ آشنا کن به تدريج جان راچو شد زهر عادت، مضرت نبخشدکه يک کاسه کن نوبهار و خزان راهمين است پيغام گلهاي رعناخوابي از بند رهانيد مه کنعان راکار موقت به وقت است، که چون وقت رسيداگر ز ما نستانند چشم گريان رابه ما حرارت دوزخ چه ميتواند کرد؟باد مراد داند، دمسردي خزان رانخلي که از ثمر نيست، جز سنگ در کنارشکه ابر از رشتهي باران به دام آورد مستان رابه هشياران فشان اين دانهي تسبيح را زاهدز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان رامکرر بود وضع روز و شب، آن ساقي جانهادرين موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان رابنه بر طاق نسيان زهد را چون شيشهي خاليکه دست و دل نشود سرد، لالهکاران راازان ز داغ نهان پرده برنميدارممکن نوميد از درگاه خود اميدواران رانسيم نااميدي بد ورق گرداندني داردبس است اشک ندامت سياهکاران راز گريه ابر سيه ميشود سفيد آخرکه سامان ميدهد دست از اشارت، کار لالان رااميد من به خاموشي، يکي ده گشت تا ديدمستاره نقطهي سهوست صبح روشن راچه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟که هر ظرفي به رنگ خود برآرد آب روشن رامرا از صافي مشرب ز خود دانند هر قوميچو بيماري که گرداند ز تاب درد بالين رادلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزديوسف کند چگونه فراموش چاه را؟ز افتادگي به مسند عزت رسيده استهر تپيدن قاصدي باشد دل آگاه راغافلان را گوش بر آواز طبل رحلت استتا نريزي ز بغل اين زر اندوخته رادلت اي غنچه محال است سبکبار شودنيست از برق خطر مزرعهي سوخته راغم مردن نبود جان غم اندوخته راميشناسد دل من بوي دل سوخته رادعوي سوختگي پيش من اي لاله مکنرشته کوتاه بود مرغ نوآموخته راچه قدر راه به تقليد توان پيمودن؟از تب گرم است اينجا شمع بالين خسته رادر ديار عشق، کس را دل نميسوزد به کسياد دارم از صدف اين نکتهي سربسته راسينهها را خامشي گنجينهي گوهر کند
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 636]
صفحات پیشنهادی
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري
ده در شود گشاده، شود بسته چون دريشاعر : صائب تبريزي انگشت ترجمان زبان است لال راده در شود گشاده، شود بسته چون دريزين بيش خشک لب مپسنديد جام رادر گردش ...
ده در شود گشاده، شود بسته چون دريشاعر : صائب تبريزي انگشت ترجمان زبان است لال راده در شود گشاده، شود بسته چون دريزين بيش خشک لب مپسنديد جام رادر گردش ...
ابر امن می شود؟
داشت که هر چیزی درون آن قرار بدهید که با اکانت آنلاین شما هم به روز رسانی می شود. ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ده در شود گشاده، شود بسته چون دري-ده در شود گشاده، ...
داشت که هر چیزی درون آن قرار بدهید که با اکانت آنلاین شما هم به روز رسانی می شود. ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ده در شود گشاده، شود بسته چون دري-ده در شود گشاده، ...
ده بنای زشت جهان
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ده در شود گشاده، شود بسته چون دري-ده در شود گشاده، شود بسته چون دريشاعر : صائب ... است خرمن گلکه همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب ...
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ده در شود گشاده، شود بسته چون دري-ده در شود گشاده، شود بسته چون دريشاعر : صائب ... است خرمن گلکه همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب ...
فضای بسته زندان برایم جذاب بود!
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ... حقایقی درباره هدیه تهرانی که نمیدانستیم!؟ او درباره بازی درسلطان گفته : نام کیمیایی برایم مهم نبود چون اگر اینجور بود باید .
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ... حقایقی درباره هدیه تهرانی که نمیدانستیم!؟ او درباره بازی درسلطان گفته : نام کیمیایی برایم مهم نبود چون اگر اینجور بود باید .
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيستشاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم ... ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ...
اميد دلگشاييم از ماه عيد نيستشاعر : صائب تبريزي اين قفل بسته، گوش به زنگ کليد نيستاميد دلگشاييم از ماه عيد نيستروزم ... ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ...
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني
نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟با هيچ قفل، راست نيامد کليد منيک دل نشد گشاده ز گفت و شنيد منمن همان ذوقم که مييابند از ..... ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ...
نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟با هيچ قفل، راست نيامد کليد منيک دل نشد گشاده ز گفت و شنيد منمن همان ذوقم که مييابند از ..... ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ...
sms : در اين دنيا از دو راه
اضافه شدن مطلب/حذف مطلب. . برچسب های کاربران: . صفحات پیشنهادی. ده در شود گشاده، شود بسته چون دري · نويسندگان: منيره عرب و مجتبي مقصودي SMS و كاركردهاي .
اضافه شدن مطلب/حذف مطلب. . برچسب های کاربران: . صفحات پیشنهادی. ده در شود گشاده، شود بسته چون دري · نويسندگان: منيره عرب و مجتبي مقصودي SMS و كاركردهاي .
sms: دور یا نزدیک، عزیزی
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13]. اضافه شدن مطلب/حذف مطلب. . برچسب های کاربران: . صفحات پیشنهادی. ده در شود گشاده، شود بسته چون دري · دانستنیهای علمی شطرنج ...
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13]. اضافه شدن مطلب/حذف مطلب. . برچسب های کاربران: . صفحات پیشنهادی. ده در شود گشاده، شود بسته چون دري · دانستنیهای علمی شطرنج ...
به شکر اين که داري دست بر ميخانه اي ساقي
... بيگانه اي ساقيمصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس رامرا شيرازه کن چون گل به يک پيمانه اي ساقيخمار مي پريشان دارد اوراق ح. ... ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ...
... بيگانه اي ساقيمصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس رامرا شيرازه کن چون گل به يک پيمانه اي ساقيخمار مي پريشان دارد اوراق ح. ... ده در شود گشاده، شود بسته چون دري ...
sms : چراغ را خاموش کن..
sms : چراغ را خاموش کن..-چراغ را خاموش کن سر تا پا ايستاده ام به آغوشم بيا بي ماه شب کامل نمي شود. ... ده در شود گشاده، شود بسته چون دري. . سرگرمی. جوک متفرقه ...
sms : چراغ را خاموش کن..-چراغ را خاموش کن سر تا پا ايستاده ام به آغوشم بيا بي ماه شب کامل نمي شود. ... ده در شود گشاده، شود بسته چون دري. . سرگرمی. جوک متفرقه ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها