محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1844109547
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دايم به روي دست دعا جلوه ميکنيشاعر : صائب تبريزي هرگز نديده است کسي نقش پاي تودايم به روي دست دعا جلوه ميکنيبه زندگي شدهام بس که بدگمان بي توخبر به آينه ميگيرم از نفس هر دمدر سراپردهي دولت دل بيدار مجوسايهي بال هما خواب گران ميآردقمري از حيرت همان کوکو زند در پاي سروبيخودان، از جستجو در وصل فارغ نيستنداي کمتر از سپند، صدايي بلند کناين راه دور، بيش ز يک نعرهوار نيستبه آسيا نتوان گفت گرد کمتر کنبه خاکمال حوادث بساز زير فلکاز آه من اي آينه رخسار حذر کنمنماي به کوته نظران چهرهي خود راکاري که به همت رود از پيش، خبر کنهر چند ز ما هيچکسان کار نيايداين آب را به لالهي سيراب صرف کنعمر عزيز را به ميناب صرف کنفصل شکوفه را به ميناب صرف کنهر کس که زر به زر دهد اهل بصيرت استدرد حيات را به مي ناب صرف کنسر جوش عمر را گذراندي به درد ميحشر خواب آلودگان از نعرهي مستانه کنساقيا صبح است مي از شيشه در پيمانه کنپيش اين درياي رحمت، دست را پيمانه کنميرود فيض صبوح از دست، تا دم ميزنيگر تواني، آشنايي با نگاه خود مکنسرمه را هم محرم چشم سياه خود مکنخلوت آيينه را هم جلوهگاه خود مکنقبلهي من! عکس در شرع حيا نامحرم استبه اختيار پشيماني اختيار مکنز باده توبه در ايام نوبهار مکنبه استخاره دگر زينهار کار مکنبه استخاره اگر توبه کردهاي زاهداين راه را به پاي زمين گير سر مکناز خود برون نرفته هواي سفر مکنانديشه چون حباب ز دامانتر مکندر قلزمي که ابر کرم موج ميزندزين صداي آب، سنگينتر شد آخر خواب مناز شتاب عمر گفتم غفلت من کم شودپردهي ديگر شد از غفلت براي خواب منصبح بيداري شود گفتم مرا موي سفيدکه ميآيد برون از سنگ و از آهن رقيب من!نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟با هيچ قفل، راست نيامد کليد منيک دل نشد گشاده ز گفت و شنيد منمن همان ذوقم که مييابند از گفتار منمرگ هيهات است سازد از فراموشان مرابه يک شبنم نشست از جوش، خون لاله زار منبه يک خميازهي گل طي شد ايام بهار منمجموعهي برهم زدهي بال و پر مندر حسرت يک مصرع پرواز بلندستسيل نتواند گذشت از خاک دامنگير منبا خرابيهاي ظاهر، دلنشين افتادهامقامت خم حقلهاي افزود بر زنجير منگفتم از پيري شود بند علايق سستترباغ را در بسته دارد غنچهي دلگير منيک دل غمگين، جهاني را مکدر ميکندخس و خاري به جا مانده است از چندين بهار از منجواني برد با خود آنچه ميآمد به کار از مندرين درياي پرآشوب پنداري حبابم منبجز کسب هوا از من دگر کاري نميآيدچو آيد گردن مينا به کف، مالک رقابم منبه خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتمهمچنان در پردهي غيب است خواب چشم منديدهي بيدار انجم محو شد در خواب روزافزوده ميشود ز شکستن سپاه منانديشه از شکست ندارم، که همچو موجهرچند تخم سوخته در خاک کردهايمنوميد نيستيم ز احسان نوبهارما به آب تلخ، صلح از آب حيوان کردهايمنيست طول عمر را کيفيت عرض حياتنعرهي مستانهاي در کار گردون کردهايم!عمر اگر باشد، تماشاي اثر خواهيد کردروزگاري اين غزالان را شباني کردهايم !کس زبان چشم خوبان را نميداند چو ماچون زمين، آينهي حسن بهاران شدهايمگرچه خاکيم پذيراي دل و جان شدهايمما درين غمکده يارب به چه کار آمدهايم؟نيست يک نقطهي بيکار درين صفحهي خاککه سيه نامه چو شبهاي گناه آمدهايمپرده بردار ز رخسار خود اي صبح اميدآستين چون شاخ گل بر نوبهار افشاندهايمما چو سرواز راستي دامن به بار افشاندهايمگرد راه از خويش در آغوش يار افشاندهايمنيست غير از بحر، چون سيلاب، ما را منزليتخم خشکي در زمين انتظار افشاندهايمنيستيم از جلوهي باران رحمت نااميدخاک بر سر، دست بر دل، خار در پا ماندهايمدست ماگير اي سبک جولان، که چون نقش قدمما ز نقش پا چراغ مردم آيندهايمزين بيابان گرمتر از ما کسي نگذشته استهر که با ما خواجگي از سر گذارد، بندهايميوسف مصر وجوديم از عزيزيها، وليکمي نام کردهايم و به ساغر فکندهايمهر تلخيي که قسمت ما کرده است چرخهمچو يوسف، بي گنه در چاه و زندان بودهايمخواه در مصر غريبي، خواه در کنج وطنميتوان دانست از دستي که بر هم سودهايمحسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزانما بار نخل چون ثمر نارسيدهايمچون ميوه پخته گشت، گراني برد ز باغما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتيمبي عزيزان، مرگ پابرجاست عمر جاوداندور طرب به نشاهي ديگر گذاشتيمماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتيمپوشيده بود، روي به هر در گذاشتيميک جبهه گشاده نديديم در جهاندانه زنجير در دامان صحرا کاشتيمهر کسي تخمي به خاک افشاند و ما ديوانگانما کار خود از روز ازل خام گرفتيمبر دانهي ناپخته دويديم چو آدمهمچو گل صرف شکر خنده بيجا کرديمنفسي چند که در غم گذراندن ستم استبه هر چه شکر نکرديم، ياد آن کرديمستم به خويش ز کوتاهي زبان کرديمقفس نبود که ما ترک آشيان کرديمبناي خانه بدوشي بلند کردهي ماسترو به ما آورد، بر هر چيز پشت پا زديمآستين بر هر چه افشانديم، دست ما گرفتهمچو مژگان سر ز يک چاک گريبان برزديمما سيه بختان تفاوت را قلم بر سر زديمشاخ گل شد دست افسوسي که ما بر سر زديمنيست ممکن از پشيماني کسي نقصان کندپشت دستي به گل چيده و ناچيده زديمخط به اوراق جهان، ديده و ناديده زديمچار تکبير برين نخل خزان ديده زديمهر دم از ماتم برگي نتوان آه کشيدمشت آبي است که بر آينهي ديده زديمحاصل ما ز عزيزان سفر کردهي خويشچون گل به روي هر که درين باغ وا شديمدستش به چيدن سر ما کار تيغ کردسايهي ما بيش شد چندان که بالاتر شديمکم نشد در سربلندي فيض ما چون آفتابيک چند اگر زحمت پرواز کشيديمآسودگي کنج قفس کرد تلافيدستي از دور برين آتش سوزان داريمداغ عشق تو ز اندازهي ما افزون استحال خار سر ديوار گلستان داريمدست کوتاه ز دامان گل و پا در گلما خانه بدوشان غم سيلاب نداريماز حادثه لرزند به خود قصر نشينانهمچو نخل پرثمر، سنگي که بر سر ميخوريمدر تلافي، ميوهي شيرين به دامن ميدهيماز حق گذشتهايم و به باطل نميرسيمنه دين ما به جا و نه دنياي ما تمامروزي نميرود که به صد دل نميرسيمدست کرم ز رشتهي تسبيح بردهايمما به جاي سفره، خجلت پيش مهمان ميکشيم!منعان گر پيش مهمان نعمت الوان کشندما وقت خوش خود به دو عالم نفروشيميوسف به زر قلب فروشان دگرانندبه هر طرف که قضا ميکشد شتابانيمعنان گسستهتر از سيل در بيابانيمنهال باديه و سبزهي بيابانيمنظر به عالم بالاست ما ضعيفان راهر که از ما گذرد آب روان ميدانيمچيدهايم از دو جهان دامن الفت چون سروما که خود را به زر قلب گران ميدانيمچه فتاده است بر آييم چو يوسف از چاه؟در موج خيز خون، نفس پاک ميزنيمچون صبح، خنده با جگر چاک ميزنيمچه بوسههاي گلوسوز انتخاب کنيم!بياض گردن او گر به دست ما افتدخانهي دشمن خود را ز چه آباد کنيم؟دشمن خانگي آدم خاکي است زمينخيز تا چون موجهي دريا وداع هم کنيمپيش ازان کز يکدگر ريزيم چون قصر حباباز عيشهاي رفته دلي شاد ميکنيملذت نمانده است در آيندهي حياتما به اين ده روزه عمر اظهار هستي ميکنيمخضر با عمر ابد پوشيده جولان ميکندگر نماز از ما نميآيد، وضويي ميکنيمطاعت ما نيست غير از شستن دست از جهانمانند خضر، تشنهي آب بقا نيمدارم عقيق صبر به زير زبان خويشديگر به هيچ سلسلهاي آشنا نيمديوانهام وليک بغير از دو زلف يارببين ز سادهدليها چه از که ميجويموفا و مردمي از روزگار دارم چشماگر سجادهي خود در مي گلفام ميشويمهمان از طاعت من بوي کيفيت نميآيداز آب، همين گريهي تلخي است به جويمآن طفل يتيمم که شکسته است سبويمدر سنگ گريزم، بتوان يافت به بويمآن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلقما ز ياد همنشينان در مقابل ميرويمديگران از دوري ظاهر اگر از دل رونديا به بانگ جرس قافله بيدار شويمما نه زان بيخبرانيم که هشيار شويمما نه آنيم که بر دوش کسي بار شويمسرما در قدم دار فنا افتاده استاز ترس، بوسه بر لب ميگون نميدهيم!ما را گزيده است ز بس تلخي خمارپيش از تمامي عمر، خود را تمام گردانکار جهان تمامي، هرگز نميپذيردعمر سبک عنان را، صرف مدام گردانسوداي آب حيوان، بيم زيان نداردکه شب خموش نگردد چراغ بيمارانهميشه داغ دل دردمند من تازه استکه در خرابي هم يکدلند ميخواراندو چشم شوخ تو با يکديگر نميسازندسيلاب عقل و هوش است، اين قطرههاي بارانزان چهرهي عرقناک، زنهار بر حذر باشکاين آب برنگردد، ديگر به جويبارانايام نوجواني، غافل مشو ز فرصتچون مرا بيدار کرد از خواب، خواب ديگران؟خفته را گر خفتگان بيدار نتوانند کرددست اگر نتواني افشاند آستيني برفشانگر نخواهي پشت پا زد بر جهان، پايي بکوبميتوان دلهاي شب آمد به خواب عاشقانگر به بيداري غرور حسن مانع ميشودميخورند افسوس در ايام ما بر ماندگانپيش ازين، بر رفتگان افسوس ميخوردند خلقبرگريزان مکافات است دندان ريختن!نيست آسان خون نعمتهاي الوان ريختنمدتي هم اشک ميبايد به دامان ريختنسالها گل در گريبان ريختي چون نوبهارکه دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستنچو گل با روي خندان صرف کن گر خردهاي داريمينهم چون بيد مجنون سر به پاي خويشتنهيچ همدردي نمييابم سزاي خويشتنمينشاند چرخ هر کس را به جاي خويشتناين چنين زير و زبر عالم نميماند مدامميبايدم اکنون ز لب جام گرفتنبوسي که ز کنج لب ساقي نگرفتمبارست به من عبرت از ايام گرفتن!چون دست برآرم به گرفتن، که ز غيرتگوارا کرد بر من چاه را، از قيمت افتادنز اخوان راضيم تا ديدم انصاف خريدارانساکن نشود زلزله از پاي فشردناز دست نوازش تپش دل نشود کمبه يک پيمانه از سر عقل را وا ميتوان کردنگريزد لشکر خواب گران از قطرهي آبيچه از ما ميتوان بردن، چه با ما ميتوان کردن؟خط پاکي ز سيلاب فنا دارد وجود مابه بال چشم، چه پرواز ميتوان کردن؟گرفتم اين که نظر باز ميتوان کردنهنوز درد دل آغاز ميتوان کردننمانده از شب آن زلف گر چه پاسي بيشاي سکندر، سنگ بر آيينه ميبايد زدنقسمت خود بين نميگردد زلال زندگيخنده در هنگامهي ماتم نميبايد زدنجاي شادي نيست زير اين سپهر نيلگونبيش ازين نتوان غبار خاطر صحرا شدنزين بيابان ميبرم خود را برون چون گردبادصبح چون روشن شود بيدار ميبايد شدنچون سياهي شد ز مو، هشيار ميبايد شدنمن چه دانستم چنين سر در هوا خواهم شدن؟داشتم چون سرو از آزادگي اميدهانيست غير از زود رفتن، عذر بيجا آمدنهر گنه عذري و هر تقصير دارد توبهايکه در بهشت مکرر نميتوان بودندلم ز کنج قفس تا گرفت، دانستمسنگ را آب کند داغ عزيزان ديدنبيستون را الم مردن فرهاد گداختکه چون نرگس سر آمد عمر من در چشم ماليدنچه ميپرسي ز من کيفيت حسن بهاران را؟به روي سبزه و گل همچو آب غلتيدنخوش است فصل بهاران شراب نوشيدنکه در بهشت حلال است باده نوشيدنجهان بهشت شد از نوبهار، باده بيارز عقل نيست سر از خط جام پيچيدنکنون که شيشهي ميمالک الرقاب شده استز سنگ خاره ميبايد مرا آدم تراشيدنندارم محرمي چون کوهکن تا درد دل گويمشد سيل محو در بحر، از پيش پا نديدندر عشق پيش بيني، سنگ ره وصال استسرزميني که زمينگير توان گرديدننيست جز پاي خم امروز درين وحشتگاهزنهار بر چراغ سحر آستين مزنخاکم به چشم در نگه واپسين مزنچيني که حق زلف بود بر جبين مزنانصاف نيست آيهي رحمت شود عذابچنان شود که چراغ پدر کند روشنز صد هزار پسر، همچو ماه مصر يکيچو آن چراغ که وقت سحر شود روشنز عمر، قسمت ما نيست جز زمان وداعتو نيز دامن اميد چون صدف واکندرين دو هفته که ابر بهار در گذرستاي غافل از خزان، گل خود را گلاب کندل را به آتش نفس گرم آب کناز طول عمر، صلح به عرض حيات کناز آب زندگي به شراب التفات کنروي گشاده را سپر حادثات کناز زخم سنگ نيست در بسته را گزيربه جاي تربت مجنون مرا زيارت کن!فريب شهرت کاذب مخور چو بيدردانچو موج، در کف دريا بود اراده منکشاکش رگ جان من اختياري نيستبه تامل گذر از نخل خزان ديدهي منبه نسيمي ز هم اوراق دلم ميريزدکه بيتلاش به چنگ آمده است شيشهي منازان خورند به تلخي شراب ناب مراخشکتر ميشود از ميلب پيمانهي منمن و سيري ز عقيق لب خوبان، هيهاتريخت پيش بط مي سبحهي صد دانهي منعاقبت پير خرابات ز بيپرواييسخن سخت، گران نيست به ديوانهي منميشود نخل برومند سبکبار از سنگکه جغد خانه جدا ميکند ز خانهي منخراب حالي ازين بيشتر نميباشدسپهر سفله کند کم ز آب و دانهي منز گريهاي که مرا در گلو گره گرددآه اگر از سستي طالع نلغزد پاي من!بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهاممحنت امروز را انديشهي فرداي منبا کمال ناگواريها گوارا کرده استداغ است عشق از دل بي آرزوي منخون ميخورد کريم ز مهمان سير چشمهر گريهاي که گشت گره در گلوي منگردون سفله لقمهي روزي حساب کردميشناسد بستر بيگانه را پهلوي منبر حرير عافيت نتوان مرا در خواب کردبا ميهمان ز خانه صفا ميرود برونرفتي و رفت روشني از چشم و دل مرازود از سر حباب هوا ميرود برونيک ساعت است گرمي هنگامهي هوسزين تنور سرد هيهات است نان آيد برونهر تمنايي که پختم زير گردون، خام شداز زمين ما به ناخن آب ميآيد بروندست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گريستسيل از ويرانهام آباد ميآيد برونغم ز محنت خانهي من شاد ميآيد بروناز کمين بازيچهي تقدير ميآيد برونهر کجا تدبير ميچيند بساط مصلحتاز دل خونگرم ما آواز ميآيد بروناز حوادث هر که را سنگي به مينا ميخورداز دل بيحاصلم صد آه ميآيد برونچون نظر بر حاصل عمر عزيزان ميکنماين سزاي آن که از بتخانه ميآيد بروننالهي ناقوس دارد هر سر مو بر تنمدست خالي نتوان رفت ز گلزار برونداغ بر دل شدم از انجمن يار برونستمکاري است کز آغوش يارم ميکشد بيرونمرا هر کس که بيرون ميکشد از گوشهي خلوتنالهاي کز دل چاک قلم آيد بيرونبر سيه بختي ارباب سخن ميگريدکه گمان داشت وجود از عدم آيد بيرون؟زنده شد عالمي از خندهي جان پرور اوکشتي از بحر خطرناک نيايد بيرونگر بداند که چه شورست درين عالم خاکدولت از سلسلهي تاک نيايد بيروننشاهي بادهي گلرنگ به تخت است مدامکه به صد گريهي مستانه نيايد بيرونآنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارمهرگز از گوشهي ميخانه نيايد بيرونهر که داند که خبرها همه در بيخبري استکبوتري است که ميآيد از حرم بيرونکسي که مينهد از حد خود قدم بيرونکه طفل گريه کنان آيد از عدم بيروندليل راحت ملک عدم همين کافي استنميدهد، چو سبو کهنه گشت، نم بيرونز آسمان کهنسال چشم جود مدارکه نيارد سخن از مجلس مستان بيرونبر لب ساغر ازان بوسهي سيراب زنندبه اميد که آيد يوسف از چاه وطن بيرون؟زليخا همتي در عرصهي عالم نمييابدرو به کنعان کرد از دست زليخا پيرهنپردهي عصمت ندارد تاب دست انداز شوقدر ساغر بلور، ميناب را ببينخون مرا به گردن او گر نديدهايابروي بي اشارهي محراب را ببيناز زاهدان خشک مجو پيچ و تاب عشقبر سر دوش من آن دست نگارين را ببينگر نديدي شاخ گل را با خزان آميختهگريهها دارم چو شمع انجمن در آستيندامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه منتا چه خواهد ماند از مجموعهي ما بر زميناز سکندر صفحهي آيينهاي بر جاي ماندچاک شد چون دانهي گندم دل اولاد اوآدم مسکين به يک خامي که در فردوس کردصاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازوحرف گفتن در ميان عشق و دل انصاف نيستدارد دهان بوسه فريبي که آه ازو!من بستهام لب طمع، اما نگار منصحراي سادهاي که نرويد گياه ازوباغ و بهار چشم و دل قانع من استنعمت آن باشد که چشمي نيست در دنبال اوما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيماين مهلتي که عمر درازست نام اوطومار درد و داغ عزيزان رفته استکه پنداري زمين را ميکشند از زير پاي اوطلبکار تو دارد اضطرابي در جهانگرديکه خونم را به جوش آورد رنگ آشناي اونميدانم کجا آن شاخ گل را ديدهام صائبما را به صد خيال فکنده است خواب توهرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاهاز بوسه مهر بر لب حاضر جواب تومن نيستم حريف زبانت، مگر زنمکه طي چو نامه شود روزگار فرقت تومن آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارمنشد روشن شود يک بار چشم اشکبار از تومکرر بر سر بالين شبنم آفتاب آمدخمار بيشراب از من، شراب بي خمار از توبه قسمت راضيم اي سنگدل، ديگر چه ميخواهيبه داغ ياس، جگر گوشهي خليل از توچه آرزوي شهادت کنم، که سوخته استزلف پر کرده است از حرف پريشان، گوش توخاطرات از شکوهي ما کي پريشان ميشود؟که جاي سبزه خيزد خضر از صحراي عشق تودرين راه به دل نزديک، گمراهي نميباشدگرم است بس که صحبت من با خيال توذوق وصال ميگزد از دور پشت دستمن مشت خون خويش نمودم حلال توخواهي حناي پا کن و خواهي نگار دستکه در خواب بهاران است پنداري خزان توبه بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه ميخنديبوسهي من کارها دارد به خاک پاي تو!حق ما افتادگان را کي توان پامال کرد؟يارب به طالع که شدم مبتلاي تو؟در جبههي ستارهي من اين فروغ نيستبا زندگي خوشم که بميرم براي توشادم به مرگ خود که هلاک تو ميشوم
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 882]
صفحات پیشنهادی
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني
دايم به روي دست دعا جلوه ميکنيشاعر : صائب تبريزي هرگز نديده است کسي نقش پاي تودايم به روي دست دعا جلوه ميکنيبه زندگي شدهام بس که بدگمان بي توخبر به ...
دايم به روي دست دعا جلوه ميکنيشاعر : صائب تبريزي هرگز نديده است کسي نقش پاي تودايم به روي دست دعا جلوه ميکنيبه زندگي شدهام بس که بدگمان بي توخبر به ...
به اختيار گرو برد چشم يار از من
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني دايم به روي دست دعا جلوه ميکنيشاعر : صائب تبريزي هرگز نديده است کسي نقش ... خود مکنسرمه را هم محرم چشم سياه خود مکنخلوت آيينه را ...
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني دايم به روي دست دعا جلوه ميکنيشاعر : صائب تبريزي هرگز نديده است کسي نقش ... خود مکنسرمه را هم محرم چشم سياه خود مکنخلوت آيينه را ...
اس ام اس های عشقولانه
اس ام اس های عاشقانه · sms: قلب مهربانت مثلثي · sms : برو جلوی آینه ، خوب نگاه كن · دايم به روي دست دعا جلوه ميکني · مکن در جسم و جان منزل، که اين دونست و آن والا .
اس ام اس های عاشقانه · sms: قلب مهربانت مثلثي · sms : برو جلوی آینه ، خوب نگاه كن · دايم به روي دست دعا جلوه ميکني · مکن در جسم و جان منزل، که اين دونست و آن والا .
sms : هر غنچه كه گل گشت
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني به روي سبزه و گل همچو آب غلتيدنخوش است فصل بهاران شراب نوشيدنکه در بهشت حلال است باده ... کريم ز مهمان سير چشمهر گريهاي که ...
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني به روي سبزه و گل همچو آب غلتيدنخوش است فصل بهاران شراب نوشيدنکه در بهشت حلال است باده ... کريم ز مهمان سير چشمهر گريهاي که ...
دايم ستيزه با دل افگار ميکني
... ز مردم و انکار ميکني؟شرمنده نيستي که به اين دستگاه حسنهر گه ز خانه روي به بازار ميکنييوسف به. ... دايم به روي دست دعا جلوه ميکني · چاه اين باديه از نقش قدم ...
... ز مردم و انکار ميکني؟شرمنده نيستي که به اين دستگاه حسنهر گه ز خانه روي به بازار ميکنييوسف به. ... دايم به روي دست دعا جلوه ميکني · چاه اين باديه از نقش قدم ...
به پاي قافله رفتن ز من نميآيد
به پاي قافله رفتن ز من نميآيدشاعر : صائب تبريزي چو آفتاب به تنها روي برآمدهامبه پاي قافله رفتن ز من نميآيداگرچه از همه آفاق بر ... دايم به روي دست دعا جلوه ميکني ...
به پاي قافله رفتن ز من نميآيدشاعر : صائب تبريزي چو آفتاب به تنها روي برآمدهامبه پاي قافله رفتن ز من نميآيداگرچه از همه آفاق بر ... دايم به روي دست دعا جلوه ميکني ...
چاه اين باديه از نقش قدم بيشترست
چاه اين باديه از نقش قدم بيشترستشاعر : صائب تبريزي بيچراغ دل آگاه به اين راه مروچاه اين باديه از نقش قدم بيشترستکه بي ... دايم به روي دست دعا جلوه ميکني ...
چاه اين باديه از نقش قدم بيشترستشاعر : صائب تبريزي بيچراغ دل آگاه به اين راه مروچاه اين باديه از نقش قدم بيشترستکه بي ... دايم به روي دست دعا جلوه ميکني ...
sms : روي شيشه اي بوسه ي عشق
صفحات پیشنهادی. sms : روي شيشه اي بوسه ي عشق - پایگاه جامع ایرانیان · sms : روي شيشه اي بوسه ي عشق - پایگاه جامع ایرانیان · دايم به روي دست دعا جلوه ميکني ...
صفحات پیشنهادی. sms : روي شيشه اي بوسه ي عشق - پایگاه جامع ایرانیان · sms : روي شيشه اي بوسه ي عشق - پایگاه جامع ایرانیان · دايم به روي دست دعا جلوه ميکني ...
sms: با خيال تو به سر بردن
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني عکس در شرع حيا نامحرم استبه اختيار پشيماني اختيار مکنز باده توبه در ايام نوبهار ... کار مکنبه استخاره اگر توبه کردهاي زاهداين راه را ...
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني عکس در شرع حيا نامحرم استبه اختيار پشيماني اختيار مکنز باده توبه در ايام نوبهار ... کار مکنبه استخاره اگر توبه کردهاي زاهداين راه را ...
كم جلوه شدن چشمها
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني کس زبان چشم خوبان را نميداند چو ماچون زمين، آينهي حسن بهاران شدهايمگرچه خاکيم .... شدنچون سياهي شد ز مو، هشيار ميبايد شدنمن چه ...
دايم به روي دست دعا جلوه ميکني کس زبان چشم خوبان را نميداند چو ماچون زمين، آينهي حسن بهاران شدهايمگرچه خاکيم .... شدنچون سياهي شد ز مو، هشيار ميبايد شدنمن چه ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها