واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آمد هلال دلها ناگه پديد ناگهشاعر : سنايي غزنوي هان اي هلال خوبان «ربي و ربک الله»آمد هلال دلها ناگه پديد ناگهني آسمان گذارد ني آفتاب و ني مهزين بوالعجب هلالي گر هيچ بدر گرددبر آفتاب خندد وقت وداع هر مهدر روي او بخنديد از بهر حال کو خودچون روي او ببيند از شرم گم کند رهماهي که رهنمايست از دور رهروان راهم فضل «تبت» آمد هم فضل «قل هو الله»پيچ و شکنج زلفش دلهاي عاشقان راهاروتيان دين را در زلف او سقرگهسالوسيان دل را در کوي او مصلاهر گه که برنشيند بر ابلق سحرگهبر گاو برنهد رخت استاد ساحران رازنهار تا نخواني الاهش الله اللهبا آنکه بي نظيرست از روشنان گيتيدر بارگاه وصفش جز ما تقول ويلهعقل غريزتي را روحالقدس نخواندچون جفت ديده گردد احسنت و زه کند زهفحليست طلعت او کاندر مشيمهي دلبيزار شو ز شاهي کو تخت دارد و گهشاهان درگه حق بوذر شناس و سلمانيوسف رسن بسوزد آنجا که او کند چهموسي کله بدوزد آنجا که او برد سرتبغي که او گذارد چه جاي اه که خه خهزهري که او چشاند چه جاي اخ که بخ بخهرگز کدام عاشق در وقت خه کند اهزخم سنان او را اه کردي اي سناييتعويذ و نوشدارو از مدحت شهنشهخاصه تو کز سعادت داري به زير گردونبهرام آسمانش از سعد مشتري شهبهرامشاه مسعود آن شه که خواند او رادوران مهر و مه را در ملک او سفرگهچندانش مملکت باد اندر خضر که باشدتو آن بي مثل و بي شبهي که دور از دانش ماييايا بي حد و مانندي که بي مثلي و همتاييز رايي کز هوا خيزد تو دور از چشم آن راييز وهمي کز خرد خيزد تو زان وهم و خرد در ويبه هر جايي که جويمت اين به علم اي عالم آن جاييپشيمانست دل زيرا که تو اسرارها دانيبه هر چه ارواحها داند به خوبي هم تو اعلاييبه هرچ انفاسها داند تو آن انفاس ميدانيهر آن بندي که گردد سخت آنرا هم تو بگشاييهر آن کاري که شد دشوار آساني ز تو جويدببيني هر چه پنهان تو درين اجسام پيداييبداني هر چه اسرارست اندر طبع هر بندههم خلقان بفرسايند و تو بيشک نفرساييهمه ملکي زوال آيد زوالي نيست ملکت راکه بخشايد درين بيدادمان گر تو نبخشاييکه آمرزد خداوندا رهي را گر تو نامرزيشعاعي گر فرو ميرد مر آن را هم تو افزاييچراغي گر شود تيره مر او را هم تو افروزيشعاع از تست مر مه را برين گردون ميناييفروغ از تست انجم را برين ايوان مينوگونکواکب را به گردون بر به قدرتها تو آراييبدايع را به گيتي در به حکمتها تو بر سازيمر اسطقسات را پستي گهي و گاه بالاييهيولا را تو دادستي به حکم عنصر و جوهربسان تاج نوشروان زمينها را بپيراييبسان تخت جمشيدي تو گردون را کني جلوهبه بحر ار بندهاي جويد همي در تو بپيماييز خار ار چاکري جويد همي گل تو برون آريتو آن فردي خداوندا که خود را هم تو ميشاييتو آن حيي خداوندا که از الهامها دوريخداوندا خداوندي که خود را مي تو بستاييجهاندارا جهانداري که عالم مر ترا شايدوگر يک پشه را گويي بگيرد ملک داراييفرستي گر يکي مرغي بگيرد ملک پرويزيتوانا را به امر تست ستارا تواناييشکيبا را به حکم تست جبارا شکيبايياز آن شاديم ما جمله که تو آخر مکافاتيهمي ترسيم از عدلت اميد ماست بر فضلتز گنجت بود هر گنجي که دادي حاتم طاييز عدلت بود هر عدلي که آن ميکرد نوشرواننهايت نيست از دشمن پديد آرند غوغاييصبوري هست از جمعي بدي آرند بسياريندانستند از فضلت ز رعنايي و رسواييخليلت را به آتش در فکندند آزمايش رانهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جابيفراوان ناکسي کردند هر کس در جهان از خودچو بي حد گشت ظلم او پس آن گه جانش برباييپياپي تا کند ظالم فراوان ظلم بر هر کسبه خاک تيرهشان کردي مليکالملک مولايينبودند کافي الاکبر سپهداران گيتي زاننهان دارندهي گوگرد سرخ و شخص عنقاييپديد آرندهي خورشيد و ماه و کوکب سياربصير و مفضل و منعم خداي دين و دنياييقديم حال گرداني رحيم و راحم و ارحموگر عصيان کند بنده به عذري باز بخشايياگر طاعت کند بنده خدايا بينيازي تويکي از کرکسان آورد بر گردنت پيمايييکي اعدات پيل آورد زي کعبه فراوان راز خود برخيز يک چندي اگر مرد تولاييتولا کرداي نهمار بر افلاک و بر گردنبهار آري بيارايي چنان جنات حوراييزمستان آري و حله بپوشاني جهان را دربه باغ و راغ از آن لولو نمايي لاله حمراييز ابر تيره باراني به هر جايي همي لولوچون من گريان مضطر را فراوان نعمت طاييز خشکي دادهاي يارب هميشه طبع من تريز حکمت باغها گردد چنان چون جان ببخشاييبه فضلت کوهها گردد بسان عرش بلقيسيايا دستي که روز و شب بروي رطلها ماييايا چشمي که پيوسته طلبکار جمالي تواگر ارت به سر آيد گماني بر زکريايياگر تيغي به فرق آيد گماني بر که جرجيسيوگر رانندت از شهرت گماني بر که تنهاييبرندت گر سوي زنداني گماني بر که صديقيوگر بهتان سرايندت چنان ميدان مسيحاييوگر در راحتي افتي گمان بر کابن يامينياگر مردي تو دامن را به دنيا در نيالاييبه دنيا در نگر ايدون که تا دل در نبندي هيچنثار درگه عالي پشيماني به هر رايينثار درگه آثار همه شبهت به کامه زرکجا داند نمود از جيب هرگز يد بيضاييکسي کو دامن از عالم کشيد اي دوست نتواندوگرنه دوري از اقصاي عالم درد سيناييتنت را اژدهايي کن برو بنشين تو چون مردانهمه روزت همي بينم که در مهر تجلاييشبي نفروختي هرگز چراغي بهر يزدانتکي آيد ناقد مردان به طبايي و طياييبه نزد زمرهي آدم همي تازي پي روزيمترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلواييز خلقان گر همي ترسي ز نااهلان ببر صحبتبخايد مرگ ناچارت اگر آهن همي خايينماني زنده در دنيا اگر ماهي و خورشيديتو از مرگي شوي ايمن اگر نزديک ما آيياگر ترسيت از مرگت طلب کن آب حيوان راسکندروار صحرا را شب و روز ار بپيماييخضروار ار همي گردي به دست آري نشان منبه پيش کهتر و مهتر سزد گر دير بستاييايا راوي ببر شعر من و در شهرها ميخوانتو نيز از خواندن توحيد شايد گر نياساييچنان کاين آسمان هرگز ز کشت خود نياسايدبدين توحيد کو کردست اندر شعر پيداييخداوندا جهاندارا سنايي را بيامرزي
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 681]