واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تا کي اين لاف در سخن رانيشاعر : سنايي غزنوي تا کي اين بيهده ثنا خوانيتا کي اين لاف در سخن رانيگه بر آن بي گهر درافشانيگه برين بي هنر هنر ورزياز سبکساري و گرانجانيبا چنين مهتران بي معنيباز در سر فضول ساسانيهمه ساسي نهاد و مفلس طبعليک در دل فعال شيطانيخويشتن را همه بري شمرندحاصل نقد جز پريشانينيست از جمع مالشان کس رانانشان بر طبق گروگانيآبشان در سبوي عاريتياز پس شعر جز پشيمانيهيچ شاعر نخورد از صلهشاناز دل شاعريست بريانيبر سر خوان هر يک اندر سوربه فزون گشتن و به نقصانيچون حقيقت نگه کني باشدوعدهشان چون شب زمستانيصلهشان همچو روز تير مهيآنهمه لاف و لام لامانيباز اين خواجهي زادهي بيبرگوز درون صد هزار ويرانيغلط شاعران به جامه و ريشکبرک و عجبک زباندانيريشک و حالک ثناجويينه در آن ديده قطرهاي ثانينه در آن معده ريزهاي ماندهنام بوران و نان بورانيزشت باشد بر خردمنداندر سر او فضول دهقانيداشته مر جدش دهي روزيتف برين خواجگان کهدانياف ازين مهتران سيل آوروز چه در پيششان سخن رانياز چه شان گاه شعر بستاييروز شوخيست وقت نادانيرفت هنگام شاعري و سخنشاعر و فاضل و بسامانينه قفا خواري و نه بدگوييپيش مهتاب طبع کتانينزد خورشيد فضل گردونيکافري نيستي مسلمانيريش گاوي نهاي خردمنديکان حمدي نه مرد حمدانياصل جدي نه معدن هزليچکني چون نهاي خراسانيخود گرفتم که اين همه هستيتا بيابي رضاي يزدانيفقه و تفسير خوان و نحو و ادبژاژ خايي و ريش جنبانيچه همه روز بهر مشتي دونچون نيابي ز کس تن آسانيمدح هر کس مگو به دشواريآن چو نصرت به مدحت ارزانيجز که بونصر احمدبن سعيدتا بگويم اگر نميدانيگر همي شعر خواني از پي ناندر خور جاه و صدر سلطانيآنکه هست از کفايت و دانشسر درون سوي و آن ميان رانيکنچه عاقل نخواهد از پي ناندر دريايي و زر کانيابرو شمسي که از سخاش نماندخاک درگاه او به پيشانيمهتران بهر آبرو روبندجسمها از عروق شريانيزنده از سيرتش سخا چو نانکروح طبعي و روح نفسانيدر دماغ و جگر بدو زندهمايهي کتبهاي يونانينزد يک اختراع او منسوخدر زمانه و باد و نالانيکي روا باشد از کف و خردشکار فرماي چار ارکانياي که بي سعي ذات و پنج حواسگاه طاعت هلاک خذلانيوقت بخشش حيات درويشيهمه نور سپهر را مانيهمه زيب بهشت را شايياينت بي خردگي و کشخانيچون تو ممدوح و من بر دونانور چه کردم به شعر حسانيهيچ احسان نديدم از يک تنبهر هشتاد بيت چل شانيجز براردت داد در صد روزشد بدو مهره اينت ارزانيگوهر رسته کرده يک درياکه نبود آن قصيده چل گانيهم تو داني و هم برادر تونيست حکمي نه نيز ديوانياين چنين فعل با چو من شاعراي عزيز اينت نامسلمانياز چنان شعر من چنين محرومسخنم شد به قدر کيوانيبخت بد را چه حيله گر چه به شعرپيرهن را کنم چو بارانيکه به هر لحظه بهر دراعهمن و اطراف دوک گرگانيدر چنين وقت با زنان به کاردانم از روي فضل بستانيباقيي هست زان صله به روياز در صدهزار تاوانيور تغافل کني درين معنيحرکات و حواس حيوانيتا نباشد جماد را به گهرزان که از کف حيات انسانيباد جنبان حواس تو چون آبسوي تو فضلهاي رحمانياز پي عصمتت گسسته مباد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 317]