واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمنشاعر : سنايي غزنوي خويشت را در خرابات جوانمردي فگنگر شراب دوست را در دست تو نبود ثمنتا سلو يابي ز سلوي منتي يابي ز منکان خراباتيست پر سلوي و من بي قياسعاشقان بيني چمان با جام مي اندر چمنجوي ميبيني روان در باغهاي دلبرانهر يکي در امتحان دلفريبي ممتحنهاي هاي و هوي و هوي عاشقان و دلبرانتا زماني خويشتن بيني جدا از خويشتنتا شراب عاشقان نوشي ز دست نيکوانهمچو جان عاشقان در دام زلف پرشکنسوخته بيني دلي در بيم هجران ساختهو آن ديگر دست کرده بر سر زانو لگنايستاده زان يکي بر پاي چون شمعي برنگو آن ديگر برکشيده بر سر از تن پيرهنآن يکي از خواجگي پيراهن اندر پاکشانآتش بي دود غيرت گشته پيش باب زنشاهد حال يکي حالي و آن ديگريديگري فتنه شده بر ربع و اطلال و دمنخاک کوي دوست بر سر کرده مهجوري ز دردماهرويان پيش ايشان پاي کوب و دست زنمطربان در من يزيد افگنده نعمتهاي خويشمژده داده مر روانها را ز لذتها بدناين جهان با تن مساعد آن جهان با روح يارکعبتين گردان و نظاره بمانده مرد و زنخيل مستان بر بساط نردبازان گشته جمعيا به نام که برآيد نعرهاي زان انجمنيا کدام از ما بماند يا کدام از ما بردبرده او را بيگنه افگنده در چاه ذقندل به دست دوست همچون يوسف اندر من يزيدحشر و نشر و دفع و منع و گير و دار و عفو و منگر قيامت را به صورت ديد خواهي شو ببينناجوانمردي کني لاف جوانمردي مزنعاشقي دعوي کني انصاف معشوقت بدهگور من در کوي خود کن دلق خود سازم کفنمردهي هجرم حيات من به وصل روي تستراست هم چونان که عالم را جمال بوالحسنزنده گرداند وصال روي تو جسم مراتا مقام خويش را در خورد خود سازد وطنآن علي کز حسن و احسان دهر او را برگزيدچون ببيند بر سر نامه علي ابن حسيناز علو قدر و عدل او زمانه بشکفدننگرند اندر اضافت زيرکان با فطنهر علي را کو اضافت منزلت پيدا کندگرچه راهن را نباشد انفعال مرتهنيا اضافت را بدو عزست يا او را بدوکاين نسب را کردهام با من جمالش مقترناين حسن را زين اضافت منزلت نفزود و قدراهل بيت خويش را گشتستي از طغيان مجناي جمال اهل بيت خويش و فخر دودمانشخص جود تو گرفت الفاظ ايشان را دهنجود ايشان را وجود اندر عدم پيوسته بودبر رسد از وي بگويد شرح احوال زمنگر خرد معني کند احوال اين گردنده راتا تو اندر پيش ايشاني چو سيف ذواليزنليک ايشان غافلند از گردش چرخ بلندساختهست از مکر و از تلبيس مرچه را رسناين جهان چاهيست هر کس بر حد و مقدار خويشروز و شب بستان محنت گشته پستان لبنهر کرا دايه شود گردون زمين گهواره گيرزو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتنهر که داند کو همي با پروريدهي خود چه کردتا بر انگشتان رود از دار دنيا محتزنحبذا مرغي که او را سازي از انگشت بالذات آن صورت ز چين آرد به ماچين ياختنبر زمين سيم اشک ناب را صورت کندگنجها از وي پديد آرند سادات سخنشکلها پيدا شود در طبع و عقل از او بر اوگاه بنشيند چو بر خيزد ز معنيها فتنگاه از آن گنجش فتن برخيزد اندر ملکهامشک رخسار ملوک از هيبتش گردد سمنبر سمن منقار او از مشک چون شکلي کشدصيد باز اندر هوا نشناسم از صيد زغنمر مرا در مرغزار معرفت باشد مقامدر يمين من نباشد جز يميني از يمندر وثاق من نباشد جز همه باز سفيدشد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمناي دريغا خانمان من به دست ناکسانزو لگد خوردم بمالش چون اديم اندر عدنهر که را اخلاص کردم در ضمير خويش بازشد فسون کژدم اندر حق ايشان شعر منچو به تخليط اندرون کژدم شدند اين مردمانتا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثنتا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاستتا سبيل مهتري باشد وثن را بر شمنتا وثن را از شمن اميد باشد کهتريدوستانت را مباد از بينواييها حزنعز و دولت با بقا و نعمتت پيوسته بادمر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزناز حزن خالي مبادا خاندان دشمنانت
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 481]