واضح آرشیو وب فارسی:ایران انا: شوش - ایران اُنا: پاهای خود را در آب گذاشتیم اما چشممان به درخت کنار بود که ناگهان و برای اولین بار در طول عمرم اصابت گلوله توپ درست در فاصله بسیار کم چوپان را دیدم و او تکه تکه به هوا پرتاپ شد. شهیدی دیگر از شهدای گمنام شهرمان.غروب بود صدای بمباران قطع شده بود. گویی توپخانه در برابر مقاومت گنبد دانیال(ع)و قلعه خسته شده بود.در حالی که خسته بودم به نزدیکی مسجد امام رضا رسیدم . اثار به جا مانده از اصابت گلوله ها در منطقه مشخص بود. در شهر خالی از سکنه چه کاری از من ساخته بود.در حالی که با ناامیدی به طرف خانه می رفتم یکباره حاج اقا جلالی امام جماعت مسجد را دیدم. البته نه با لباس امام جماعت که با لباس رزم اسلحه ی ژ سه در دستش و کمرش پر از فشنگ بود.سلام کردم با خوشرویی جواب داد و گفت لباس رزم داری اما اسلحه نداری؟ تعجب کردم زیرا متوجه لباس های خود نبودم انها دقیقا رنگ لباس بجه های سپاه بود.زیارت او به من قوت قلب داد.به طرف خانه رفتم . اخر اسفالت خیابان طالقانی محله ای که برایم پر از خاطرات تلخ و شیرین بود.خیابان خلوت بود.واردخانه شدم.سروصدای قبلی وجودنداشت. شب_تاریکی_سکوت_تنهایی وترس از دشمن قابل وصف نبود.چاره ای نداشتم. تصمیم گرفتم دربالای پشت بام بخوابم.دردرون خانه چیزی برای خوردن پیداکردم.درافکارخودبودم که ناگهان صدای درب خانه توجه ام راجلب کرد. برای اولین بارعرقی سردبرپیشانی ام نشست.باخودگفتم چگونه می توانم ازخوددفاع کنم.دران لحظه بامشاهده برادربزرگترم راحت شدم.اوسراسیمه سراغ من را می گرفت وبااعتراض ماندنم درخانه رانوعی سهل انگاری تلقی می کرد. توضیحات لازم را دادم وسراغ خانواده راازاوگرفتم ودرپاسخ متوجه شدم که همه خانواده به روستایی دراطراف دزفول منتقل شده اندولی ازدو برادرکوچکم هیچ خبری نداشتیم.تصمیم گرفتیم که تاصبح صبرکنیم. دیدن گلوله های منور در اسمان وصدای چرخهای ادوات دشمن تنهامشغولیات مابود.شب به همین منوال گذشت که ناگهان صدای گلوله های توپ ماراازخواب بیدارکرد. سراسیمه ازخانه بیرون امدیم.برادرم فنون توپ خانه ای رامی دانست و جهت حرکت راکه دورازاصابت گلوله هابودنشان داد.کناررودخانه شاوور وزیر درخت کناری قدیمی نشستیم . افکارمان نگران دوبرادرکوچکتربودامانمی دانستیم انهاکجاهستند.سه روز بدین شکل گذشت.شنیده هاحاکی ازاین بودکه دونفردرهنگام ورود به شهربادوچرخه مورداصابت گلوله قرارگرفته وشهیدشده اند. هنوزنام انها را نمیدانم وکلمه شهیدگمنام دقیقا درهمین روزهابه وجود امد. شوش شهرشهیدان گمنام.درروز چهارم وقتی که برای نشستن زیردرخت می رفتیم متوجه شدیم که چوپانی زیر ان نشسته ودامهای اودراطرافش پراکنده بودند او را می شناختم بچه اخراسفالت بود. نامش یاسین حمزه بود. خوش برخوردو مودب.عذرخواهی کردو می خواست که جایش را باماعوض کند که برادرم نپذیرفت.اواصرارکردکه حداقل یک چای نزدش بنوشیم ولی ماتصمیم گرفتیم کناررودخانه که فاصله نسبتازیادی بادرخت کنارداشت بنشینیم. پاهای خودرا دراب گذاشتیم اما چشممان به درخت کناربودکه ناگهان وبرای اولین باردرطول عمرم اصابت گلوله توپ درست درفاصله بسیارکم چوپان رادیدم واو تکه تکه به هوا پرتاپ شد.شهیدی دیگرازشهدای گمنام شهرمان. به قلم استاد جعفر دیناروند رئیس مرکز بررسی های اجتماعی ایران اُنا
شنبه ، ۴مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایران انا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 44]