واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شايد که نسوزند که خود سوختهاندشاعر : سعدي عنقا بشد و فر هماييش بماندشايد که نسوزند که خود سوختهاندگر مه بگرفت صبح صادق بدميدزيبندهي تخت پادشاييش بماندنه هر که طراز جامه بر دوش کندور شمع برفت روشناييش بماندبدعهد بود که يار درويشي راخود را ز شراب کبر مدهوش کندفرزانه رضاي نفس رعنا نکنددر حال توانگري فراموش کندابريق اگر آب تا به گردن نکنيتا خيره نگردد و تمنا نکندآن گل که هنوز نو به دست آمده بودبيرون شدن از لوله تقاضا نکندبيچاره بسي اميد در خاطر داشتنشکفته تمام باد قهرش بربودافسوس بر آن دل که سماعش نربوداميد دراز و عمر کوتاه چه سود؟بيگانه ز عشق را حرامست سماعسنگست و حديث عشق با سنگ چه سود؟با گل به مثل چو خار ميبايد بودزيرا که نيايد بجز از سوخته دودخواهي که سخن ز پرده بيرون نرودبا دشمن، دوستوار ميبايد بوددر در نظر و گهر در انبار بوددر پرده روزگار ميبايد بوديار آن يار است که در بلا يار بودآنجا همه کس يار وفادار بود. . .Nتا ماه برآيد و ثريا برودداد طرب از عمر بده تا برودچندانکه نماز چاشت از ما برودور خواب گران شود بخسبيم به صبحوين حال به صورتي دگر خواهد بوددرياب کزين جهان گذر خواهد بوددست ملکالموت زبر خواهد بودگر خو همه خلق زيردستان توانددلتنگ مشو که دوست ميفرمايدگر تير جفاي دشمنان ميآيدآن کيست که دل نهاد و فارغ بنشستبر يار ذليل هر ملامت کيدگو ميخ مزن که خيمه ميبايد کندپنداشت که مهلتي و تأخيري هستتدبير صواب از دل خوش بايد جستگو رخت منه که بار ميبايد بستشمشير قوي نيايد از بازوي سستسرمايهي عافيت کفافست نخستآن کس که خطاي خويش بيند که رواستيعني ز دل شکسته تدبير درستآن روي نمايدش که در طينت اوستتقرير مکن صواب نزدش که خطاستگر در همه شهر يک سر نيشترستآيينهي کج جمال ننمايد راستبا اين همه راستي که ميزان دارددر پاي کسي رود که درويش ترستگر خود ز عبادت استخواني در پوستميلش طرفي بود که آن بيشترستگر بر سر پيکان برود طالب دوستزشتست اگر اعتقاد بندي که نکوستتا يک سر مويي از تو هستي باقيستحقا که هنوز منت دوست بروستگفتي بت پندار شکستم رستمانديشهي کار بتپرستي باقيستبالاي قضاي رفته فرماني نيستآن بت که ز پندار شکستي باقيستامروز که عهد تست نيکويي کنچون درد اجل گرفت درماني نيستماهي اميد عمرم از شست برفتکاين ده همه وقت از آن دهقاني نيستعمري که ازو دمي به جاني ارزدبيفايده عمرم چو شب مست برفتدادار که بر ما در قسمت بگشادافسوس که رايگانم از دست برفتآن که نداد از سببي خالي نيستبنياد جهان چنانکه بايست نهادنه هر که زمانه کار او دربندددانست سرو به خر نميبايد دادبسيار کسا که اندرونش چون رعدفرياد و جزع بر آسمان پيوندداي قدر بلند آسمان پيش تو خردمينالد و چون برق لبش ميخندددشمن چه کري کند که خونش ريزيگوي ظفر از هر که جهان خواهي بردشاها سم اسبت آسمان ميسپرداز چشم عنايتش بينداز که مردليکن تو جهان فضل و جود و هنرياز کيد حسود و چشم بد غم نخوردظلم از دل و دست ملک نيرو ببرداسبي نتواند هر که کند او ببردگر تقويت ملک بري ملک بريعادل ز زمانه نام نيکو ببرداز مي طرب افزايد و مردي خيزدور تو نکني هر که کند او ببرددر بادهي سرخ پيچ و در روي سپيدوز طبع گيا خشکي و سردي خيزدنادان همه جا با همه کس آميزدکز خوردن سبزه، روي زردي خيزدبا مردم زشت نام همراه مباشچون غرقه به هر چه ديد دست آويزدهر کس که درست قول و پيمان باشدکز صحبت ديگدان سياهي خيزدوان خبث که در طبيعت ثعبانستاو را چه غم از شحنه و سلطان باشدهر دولت و مکنت که قضا ميبخشداو را به از ان نيست که پنهان باشدبخشنده نه از کيسهي ما ميبخشددر وهم نيايد که چرا ميبخشدبس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاندملک آن خداست تا کرا ميبخشداز جمله بماند و دور گيتي به تو دادهر يک به مراد خويشتن ملکي راندنه هر که ستم بر دگري بتوانددرياب که از تو هم چنين خواهد ماندپيداست که امر و نهي تا کي ماندبيباک چنانکه ميرود ميراندمردان همه عمر پاره بردوختهاندناچار زمانه داد خود بستاندفرداي قيامت به گناه ايشان راقوتي به هزار حيله اندوختهاندهرکس به نصيب خويش خواهند رسيدچون يار عزيز ميپسندد شايدگر بختوري مراد خود خواهي يافتهرگز ندهند جاي پاکان به پليددرويش که حلقهي دري زد يک بارور بخت بدي سزاي خود خواهي ديددل تنگ مکن که بر تو مينالد زارديگر غم او مخور که درها بسياراز دست مده طريق احسان پدرهر کو به يکي گفت بگويد به هزارجان پدرت از ان جهان ميگويدتا بر بخوري ز ملک و فرمان پدرگر آدميي بادهي گلرنگ بخورزنهار خلاف من مکن جان پدرگر بنگ خوري چو سنگ ماني بر جايبر نالهي ناي و نغمهي چنگ بخورچون خيل تو صد باشد و خصم تو هزاريکباره چو بنگ ميخوري سنگ بخورتا بتواني برآور از خصم دمارخود را به هلاک ميسپاري هش دارچون زهرهي شيران بدرد نالهي کوسچون جنگ نداني آشتي عيب مداربا آنکه خصومت نتوان کرد بسازبر باد مده جان گرامي به فسوسسودي نکند فراخناي بر و دوشدستي که به دندان نتوان برد ببوسگاو از من و تو فراختر دارد چشمگر آدميي عقل و هنرپرور و هوشاي صاحب مال، فضل کن بر درويشپيل از من و تو بزرگتر دارد گوشنيکويي کن که مردم نيکانديشگر فضل خداي ميشناسي بر خويشبوي بغلت ميرود از پارس به کيشاز دولت بختش همه نيک آيد پيشو استاد تو را از بغل گنده خويشهمسايه به جان آمد و بيگانه و خويشتا دل ز مراعات جهان برکندمبوي تو چو مشک و زعفران باشد پيشهر چند که نو آمدهام از سر ذوقصد نعمت را به منتي نپسندمچون ما و شما مقارب يکدگريمبر کهنه جهان چون گل نو ميخندماي خواجه تو عيب من مگو تا من نيزبه زان نبود که پردهي هم ندريمتنها ز همه خلق و نهان ميگريمعيب تو نگويم که يک از يک بتريمطفل از پي مرغ رفته چون گريه کندچشم از غم دل به آسمان ميگريمبشنو به ارادت سخن پير کهنبر عمر گذشته همچنان ميگريمخواهي که کسي را نرسد بر تو سخنتا کار جهان را تو بداني سر و بنامروز که دستگاه داري و توانتو خود بنگر آنچه نه نيکوست مکنپيش از تو از آن دگري بود جهانبيخي که بر سعادت آرد بنشانبا زندهدلان نشين و صادق نفسانبعد از تو از آن دگري باشد هانخواهي که بر از ملک سليمان بخوريحق دشمن خود مکن به تعليم کسانروزي دو سه شد که بنده ننواختهايآزار به اندرون موري مرسانزان ميترسم که دشمنان انديشندانديشه به ذکر وي نپرداختهايماي يار کجايي که در آغوش نهايکز چشم عنايتم بينداختهاياي سر روان و راحت نفس و روانو امشب بر ما نشسته چون دوش نهايگر کان فضائلي وگر درياييهر چند که غايبي فراموش نهايور با همه عيبها کريم آساييبيراحت خلق باد ميپيماييگر سنگ همه لعل بدخشان بوديعيبت هنرست و زشتيت زيباييگر در همه چاهي آب حيوان بوديپس قيمت سنگ و لعل يکسان بوديفردا که به نامهي سيه درنگريدريافتنش بر همه آسان بوديبفروخته دين به دنيي از بيخبريبس دست تحسر که به دندان ببريگويند که دوش شحنگان تترييوسف که به ده درم فروشي چه خري؟امروز به آويختنش ميبردنددزدي بگرفتند به صد حيلهگريآيين برادري و شرط ياريميگفت رها کن که گريبان ندريآنست که گر خلاف شايسته رومآن نيست که عيب من هنر پنداريتا کي به جمال و مال دنيا نازياز غايت دوستيم دشمن دارياي دير نشسته وقت آنست که جايآمد گه آنکه راه عقبي سازياي غايب چشم و حاضر دل چوني؟يک چند به نوخاستگان پردازييک بار نگويي به رفيقان وداعوي شاخ گل شکفته در گل چوني؟در مرد چو بد نگه کني زن بينيکاخر تو در آن اول منزل چوني؟نقش خود تست هر چه در من بينيحق باطل و نيکخواه دشمن بينيتا دل به غرور نفس شيطان ندهيبا شمع درآ که خانه روشن بينيالا که ذخيرهي قيامت بنهيکز شاخ بدي کس نخورد بار بهيالا که ذخيرهي قيامت بنهيور نه نشود اسه پر از ديگ تهي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 472]