واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
وز آنجا کرد عزم رخت بستنشاعر : سعدي که حکمت نيست بيحرمت نشستنوز آنجا کرد عزم رخت بستننه روي از چپ همي گشتش نه از راستشهنشه بامداد از خواب برخاستکجا بيني دگر برق جهان را؟طلب کردند مرد کاردان راکه بد کردم که نيکويي نکردمپريشان از جفا ميگفت هر دمکه بيماري توان بودن دگر بارچو به بودي طبيب از خود ميازارچو ميوه سير خوردي شاخ مشکنچو باران رفت باراني ميفکنکه دون همت کند منت فراموشچو خرمن برگرفتي گاو مفروشچراغ از بهر تاريکي نگه دارمنه بر روشنايي دل به يک بارچو سير آمد نگردد گرد مادرنشايد کدمي چون کرهي خرکه بد فرجامي آرد نا سپاسيوفاداري کن و نعمت شناسيهر آنکو حق نداند آدمي نيستجزاي مردمي جز مردمي نيستتو خوي خوب خويش از دست مگذاروگر داني که بدخويي کند يارنگويي ترک خير و نيکناميالا تا بر مزاج و طبع عاميدري پيش من آوردند سفتممن اين رمز و مثال از خود نگفتمحديث ديگري بر خود نبستمز خردي تا بدين غايت که هستمدريغ آمد مرا مهمل فرو ماندحکيمي اين حکايت بر زبان راندخردمند آفرين بر وي بخواندبه نظم آوردمش تا دير ماندجوانمرد و جوان طبع و جهانگيرالا اي نيکراي نيک تدبيرمبارک باد سال و ماه روزتشنيدم قصههاي دلفروزتوگرنه سر نهادندي به پايتندانستند قدر فضل و رايتکه ايزد در بيابانت دهد بازتو نيکويي کن و در دجله اندازکه نيکانديش و بدکردار بودندکه پيش از ما چو تو بسيار بودندتو نيکوکار باش و بد مينديشبدي کردند و نيکي با تن خويشبه هفت اقليم عالم باز گويندشنيدم هر چه در شيراز گويندحريص پند دولتمند باشدکه سعدي هر چه گويد پند باشددعاي نيک خواهانت قرين بادخدايت ناصر و دولت معين بادتو را و هر که گويد همچنين بادمراد و کام و بختت همنشين بادنکند هيچش از خدا مشغولهر که آمد بر خداي قبولهمچنان مونس الهي شديونس اندر دهان ماهي شدکه نتوان طالع بد را نکو کردبه حال نيک و بد راضي شو اي مردهم از خردي زنندش کودکان سنگچو سگ را بخت تاريکست و شبرنگکه فردا بر جوي قادر نباشيبکوش امروز تا گندم بپاشيکه خويشان را نباشد جز غم خويشتو خود بفرست برگ رفتن از پيشصحبت دنيا نميارزد فراقاي خداوندان طاق و طمطراقپس به يک بار از سرش برخاستناندک اندک خان و مان آراستنميان دو شخص افکند دشمنيبه يک سال در جادويي ارمنيخلاف افکند در ميان دو کسسخن چين بدبخت در يکنفسبه قول هوشمندان گوش داريالا گر بختمند و هوشياريبپيوست از زمين بر آسمان گردشنيدم کاسب سلطاني خطا کردچو پيلش سر نميگرديد در دوششه مسکين از اسب افتاد مدهوشز درمانش به عجز اقرار کردندخردمندان نظر بسيار کردندمفاصل نرم کرد از هر دو سويشحکيمي باز پيچانيد رويشبه بوي آنکه تمکينش کند شاهدگر روز آمدش پويان به درگاهبه بيشکري بگردانيد ازو رويشنيدم کان مخالف طبع بدخويبرون از بارگه ميرفت و ميگفتحکيم از بخت بيسامان برآشفتسر از من عاقبت بدبخت برتافتسرش برتافتم تا عافيت يافتدگر واجب کند در چاهش انداختچو از چاهش برآوردي و نشناختکه امشب در شبستانش کني دودغلامش را گياهي داد و فرمود
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 417]