-
وز آنجا کرد عزم رخت بستنشاعر : سعدي که حکمت نيست بيحرمت نشستنوز آنجا کرد عزم رخت بستننه روي از چپ همي گشتش نه از راستشهنشه بامداد از خواب برخاستکجا بيني دگر برق جهان را؟طلب کردند مرد کاردان راکه بد کردم که نيکويي نکردمپريشان از جفا ميگفت هر دمکه بيماري توان بودن دگر بارچو به بودي طبيب از خود ميازارچو ميوه سير خوردي شاخ مشکنچو باران رفت باراني ميفکنکه دون همت کند منت فراموشچو خرمن برگرفتي گاو مفروشچراغ از بهر تاريکي نگه دارمنه بر روشنايي دل به يک بارچو سير آمد نگردد گر