واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خليلي الهدي انجي و اصلحشاعر : سعدي ولکن من هداه الله افلحخليلي الهدي انجي و اصلححکيمان پند درويشان پذيرندنصيحت نيکبختان گوش گيرندکه ثخني عاقلي ده بار اثنزتگش ايها داراغت خاطر نرنزتمن استأسرت لاتکسر يديهمن استضعفت لاتغلظ عليهکه اي فربه مکن بر لاغران زورچه نيکو گفت در پاي شتر مورکوايش مي بني دنبل مزش نيشکه منعم بيمبر کول ايچ درويشفقوسالدهر لم تبرح سهامهدع استنقاص من طال احترامهتو را نيز ار بيندازد چه دانيجراحت بند باش ار ميتوانينه هر کش تير نه کمان بو کسي اي کشتببات اين دهر دون را تير اري پشتتواضع ترتفع لاتعل تندمتأدب تستقم لاطف تقدمکه بخشودست و ديگر در ربودستکه دوران فلک بسيار بودستبسم دي که سوري ماند بيده ببدشتنه کت تفسير وفق خواند است ابهشتولا يستهزکم من قائم زلليعف المهتدي عن س من ضلکه ترسيدم که روزي خود بيفتممنم کافتادگان را بد نگفتممخن هر دم براي چنداکي بگريتکمسسکي اوت اس بخت آو بهريتفلا تکثر حبيبک لا يملکمتي زرت الفتي غبا اجلکچو کم بينند خاطر بيش خواهدز بسيار آمدن عزت بکاهدکه ديدر زر ملال آرد بش از بشعزيزي کت هناش هر دم مدوپشولا تحسد غنيا قدره زادتبصر في فقير يشتهي الزادتو پاي روستايي در وحل بينوگر گويند آن جاه و محل بينتزان مسکي خبر هن کش خه نان نيو چه ترش روي کت برغ خوان نيسل الجوعان کيف الخبز وحدهتلقفت الشوا و البقل بعدهکه قدر نعمت او داند که چونستبپرس آن را که جسم از ناقه خونستنن تي گلشکر هن غت بگريتغرش نان هاجه از حلوا نپرستعن الحطاب في واد عقنقلافق يا من تلهي حول منقلتو ميتندي که مرغم نيست بر خوانفقير از بهر نان بر در دعاخوانکه مسکيني و سرما گسنه خفتستچه داند اي کش سه پخ خوردست و تقتستو ان خلفت محبوسا تندمتتحب المال لو احببت قدمتاگر مردي ده و بخش و خور و پوشمنه گر عقل داري در تن و هوشپشيمان به که نم خو توشه بستهنوا که بيفته از هنجار و رستهتفکر يا معني في مالکصرفت العمر في تحصيل مالککه چندي خورد و چندي توشه برداشتکسي از زرع دنيا خوشه برداشتکه گردم کرد نخرم يا نبخشمکه مپسندت که مو خو از غصه بکشمکمصباح علي قبرالمجوسيبهاء الوجه مع خبث النفوسدرون مردار و بيرون مشک و کافوربه گور گبر ماند زاهد زوراگور جدمنت کش در به از توکعارف باد بکاند از جمه نواذا قالوا لک اکفر لاتعارضمتي عاشرت محلوقي العوارضچو رفتي در بغل نه دست تدبيرمرو با ژندهپوشان شام و شبگيرکه پاکش خورد ديک تي چه او کندچنان تزدم دوت کت خون خه اوکندلعل القوم فيهم ذو کرامهوجد يا صاح و اکفف من ملامهکه گرد مرديست هم زيشان به در نيستمگو در نفس درويشان هنر نيستشنه ميان زز بخت صاحب قبوليکاحسان بکنه واهروي اصوليبمأجور له قدر ففصلنعما قال خياط بموصلنگه کن کاين سخن هر جا توان گفت؟سخن سهل است بر طرف زبان گفتکجمي ميبري خهتر وراندازغراز مو ميشنه واهر کس مگوي رازحذارا منه ان ينسي جميلکخفي السر لاتودع خليلککه گر دشمن شود بيم هلاکستمگو با دوست ميگويم چه باکستکه غت دشمن ببوت ات ببلسد پوستتو از دشمن بترسي غافل از دوستاذا لم تحتمل بطش الملاعبيقول الراجز ابني لا تلاعبتو در ني بستهاي آتش ميندازچه خوش گفت آن پسر با يار طنازمزم تش کت قلاشي نتوتن اشنفتکري مم دي که ايرو واجوني گفتقل اللهم نور قبر سعديان استحسنت هذا القول بعديکند در کار درويشي دعاييچه باشد گر ز رحمت پارساييبگي رحمت و سعدي باکش اي گفتکخيرت بوازي ثخني کت اشنفت
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 426]