واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادداشتی بر کتاب «رسول مولتان»
سردار فرهنگی
به فصل شهادت رسیدم. بغض گلویم را فشرد و خواندن کتاب برایم عذاب آور شد. زندگی کردن در چنین شرایطی را حتی در خیال هم نمی توانستم تصور کنم چه برسد به واقعیت. در نهایت کتاب را بستم. با خودم گفتم طعم این شهادت چقدر تلخ بود.
خبرگزاری فارس- گروه ادبیان انقلاب اسلامی: به راستی که شنیدن خبر مرگ دهان را تلخ می کند و چشم هایمان را برای گذراندن ثانیه های بعدی زندگی، جستجوگر تر می کند. اما هنگامی که نام شهادت در میان باشد فرهنگی را افزون بر آنچه هست به دوش می کشد. فرهنگی که جامعه ما با آن غریبه نیست و همچنان در خاطراتش سپرده است. از کلمه شهادت، هم می توان طعم تلخی اش را چشید و هم شیرینی اش را مزه مزه کرد. شاید عنوان شهادت پاورقی زندگی نامه های انسان های خاص در یادداشت های خداوند و جانبازی، ستاره ای برای ارجاء و توضیح بیشتر آن متن باشد. «رسول مولتان» از جمله آثاری محسوب می شود که نگاهی متفاوت به جنگ و فرهنگ شهادت دارد و نوشته «سردار فرهنگی» روی جلد، از نزدیک نسبت هایی است که می توان به عملکرد این شهید داد. روایت همسر شهید به گونه ای مادرانه به تالیف درآمده است. آنقدر که تلاش می کنم خود را یکی از اعضای خانواده در نظر بگیرم و مادر، داستان زندگی مان را دوباره بازگو کند. قصه آشنایی اش با پدر و ازدواجشان در آن خانه قدیمی و اتاق های تو در تو! و هنگامی که به فضای ماموریت دهلی می رسم (با توجه به زندگی کوتاهم در هندوستان) تصویرها را جدی تر ادامه می دهم تا با تجربه خود مطابقت دهم. راوی وقتی می گوید" تابستان ها در هندوستان، از آسمان آتش می بارید و تنها وسیله خنک کننده مان یک پنکه برقی بود" یاد خود و هم خانه ام جعفر می افتم. درست وسط تابستان به دلیل پیدا نکردن آدرس هتل، از بی جایی به سفارت ایران در هندوستان رفتیم و چون در ساعت اداری نبود، راهمان ندادند . تنها چیزی که به ذهنمان رسید این بود که به خانه فرهنگ بیاییم، تا نفسی چاق کنیم و آشنایی پیدا کنیم که آدرس مان را بلد باشد. خانه فرهنگ همانطور که از نامش پیداست کارکنانی متفاوت تر از سفارت داشت و مرکز و پایگاه مبادلات فرهنگی و هنری ایران محسوب می شد . آنقدر هوا گرم بود که به راستی آتش می بارید. توصیف هایی که در کتاب آمده است تقریبا نزدیک بود به آنچه من سال ها بعد دیدم. «رسول مولتان» پس از وقفه ای مرا به پاکستان کشاند. شهر مولتان و خانه فرهنگی که شهید رحیمی یک تنه به آن سر و سامان داده بود. خوب می توانستم خودم را در کنار دیگر اعضای خانواده شهید رحیمی تصور کنم . وارد شدن به شهری که شبیه روستا بود. نیامدن کسی برای استقبال، لباس ها و غذاهایی که زهیر برای خانواده زندانی ها می برد و ... تا اینکه به فصل شهادت رسیدم. بغض گلویم را فشرد و خواندن جمله به جمله کتاب برایم عذاب آور شد. زندگی کردن در چنین شرایطی را حتی در خیال هم نمی توانستم تصور کنم چه برسد به واقعیت. در نهایت کتاب را بستم . با خودم گفتم طعم این شهادت چقدر تلخ بود!!! تصمیم گرفتم دیگر حتی از اعضای فرضی این خانواده هم نباشم . شدم همان خواننده معمولی . مجید سعدآبادی انتهای پیام/و
94/06/03 - 11:43
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 50]