واضح آرشیو وب فارسی:الف: ماجرای غذا خوردن استاد قرائتی بالای منبر
تاریخ انتشار : شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۲۵
يك روز به علّت جلسات پى در پى و سخنرانى زياد، در جلسه آخر ضعف مرا فرا گرفت. ۵ دقيقه صحبت كردم امّا ادامه آن مشكل شد. به حاضرين در جلسه گفتم: حال ندارم، ختم جلسه را اعلام كنيد. امّا آنان بر ادامه جلسه اصرار داشتند. گفتم: از گرسنگى ضعف گرفته ام. مقدارى نان و پنير و سبزى آوردند و در همان بالاى منبر به من دادند. به گزارش حوزه، حجت الاسلام والمسلمین قرائتی، در بخشی از خاطراتش نقل می کند: در بعضى شب هاى جمعه كه در نجف بودم توفيقى بود كه به كربلا مى رفتم و در حرم امام حسين عليه السلام به مناجات مى پرداختم. از آنجا كه دعا زير گنبد امام حسين عليه السلام مستجاب اس، از استادم پرسيدم: در آنجا چه دعا و درخواستى از خدا داشته باشم؟. ايشان گفتند: دعا كن هر چه مفيد نيست، علاقه اش از دل تو بيرون رود. بسيارند كسانى كه علاقه مند به كارى هستند كه بى فايده است.در دعا نيز مى خوانيم: «اعوذ بك مِن عِلم لاينفع» خداوندا! از علم بدون منفعت به تو پناه مىبرم.خدا را شاكرم كه به جز قرآن و تفسير به بسيارى از علوم غير مفيد علاقه اى ندارم.وظيفه كدام استوقتى دوره سطح را در حوزه تمام كردم، متحيّر مانده بودم كه چه برنامه اى براى خودم داشته باشم.دوستانم به درس خارج فقه رفتند، امّا من سرگردان بودم. بالاخره تصميم گرفتم جوان هاى محل را به خانه ام دعوت كنم و براى آنان اصول دين بگويم.تخته سياهى تهيه كردم و مقدارى هم ميوه و شيرينى خريده و شروع به دعوت كردم.بعد ديدم كار خوبى است ولى يك دست صدا ندارد، طلبه ها مشغول درس هستند و جوان ها رها و مفاسد بسيار؛ در فكر بودم كه آيا كار من درست است يا كار دوستان. من درس را رها كرده به سراغ جوان ها رفته ام و آنها جوان ها را رها كرده به سراغ درس رفته اند. تا اينكه يكى از فضلاى محترم روزى به من گفت: در خواب ديدم كه به من گفتند: لباست را بپوش تا خدمت امام زمان عليه السلام برسى. به محضر آقا رسيدم، امّا زبانم گرفت؛ به شدّت ناراحت شدم تا اينكه زبانم باز شد. از آقا سؤال كردم: الآن وظيفه چيست؟. فرمودند: وظيفه اين است كه هر كدام از شما تعدادى از جوان ها را جمع كنيد و به آنها دين بياموزيد. با اين مطلب اميدوار شدم و به كارم ادامه دادم.قرارداد با امام رضا عليه السلاميك سال براى زيارت به مشهد مقدّس رفتم. در حرم با حضرت رضا عليه السلام قرار گذاشتم كه من يك سال مجّانى براى جوان ها و اقشار مختلف كلاس برگزار مى كنم و در عوض امام رضا عليه السلام نيز از خدا بخواهد من در كارم اخلاص داشته باشم.مشغول تدريس شدم. سال داشت سپرى مى شد كه روزى همراه با جمعيّت حاضر در جلسه از مسجد بيرون مى آمدم، طلبه اى كه جلو من راه مى رفت نگاهى به عقب كرد، با آنكه مرا ديد ولى به راه خود ادامه داد! من پيش خود گفتم: يا به پشت سر نگاه نكن يا اگر مرا ديدى تعارف كن كه بفرماييد جلو!.ناگهان به ياد قرار با امام رضا عليه السلام افتادم، فهميدم اخلاص ندارم. خيلى ناراحت شدم. با خود گفتم كه قرآن در مورد اولياى خدا مى فرمايد: «لا نريد منكم جزاءً و لا شكوراً» (انسان ۹) آنان نه مزد مى خواهند و نه انتظار تشكر دارند. من كار مجّانى انجام دادم، ولى توقّع داشتم مردم به من احترام كنند!.خدمت آية اللَّه ميرزا جواد آقا تهرانى رسيدم و ماجراى خود را تعريف كرده و از ايشان چاره جوئى خواستم. يك وقت ديدم اين پيرمرد بزرگوار شروع كرد به گريه كردن، نگران شدم كه باعث اذيّت ايشان نيز شدم. لذا عذرخواهى كرده و علّت را پرسيدم.ايشان فرمود: برو حرم، خدمت امام رضا عليه السلام و از حضرت تشكّر كن كه الآن فهميدى مشرك هستى و اخلاص ندارى؛ من از خود مى ترسم كه در آخر عمر با ريش سفيد در سنّ نود سالگى مشرك باشم و خود متوجّه نباشم.توّسل به امام رضا عليه السلامسال هاى قبل از انقلاب كه تازه براى جوانان كلاس شروع كرده و در كاشان جلسه داشتم به قصد زيارت امام رضا عليه السلام به مشهد رفتم. در حرم به امام عرض كردم: چه خوب بود اين چند روزى كه اينجا هستم جلسه و كلاسى مى داشتم.در همين حال يكى از روحانيون آشنا پيش من آمد و گفت: آقاى قرائتى! دبيران تعليمات دينى جلسه اى دارند، شما نيز با ما بيا. با هم رفتيم، ديدم جلسه اى است با عظمت كه افرادى مثل آية اللَّه خامنه اى، شهيدان مطهرى و باهنر و بهشتى نيز تشريف داشتند. من اصرار كردم تا اجازه دهند پنج دقيقه اى صحبت كنم؛ اجازه دادند. من نيز مطالبى را همراه با مثال بيان كردم. خيلى پسنديدند. حتّى موقع سخنرانىِ من، آن قدر شهيد مطهرى خنديد كه نزديك بود صندلى اش بيافتد! مرحوم شهيد بهشتى گفتند: من خيلى وقت بود فكر مى كردم كه آيا مى شود دين را همراه با مَثل و خنده به مردم منتقل كرد كه امروز ديدم.در پايان جلسه، رهبر معظم انقلاب كه در آن زمان امامت يكى از مساجد مهم مشهد را به عهده داشتند، مرا به منزل دعوت كردند و پس از پذيرائى، اطاقى به من دادند و بعد مرا به مسجد خودشان بردند كه البتّه مسجد ايشان زنده، پر طراوت و خيلى هم جوان داشت؛ فرمود: آقاى قرائتى! شما هر چند وقت كه مشهد هستيد در اينجا بمانيد و براى مردم و جوانان كلاس داشته باشيد.شوق آموختنافتخار داشتم كه در قم چند ماه ميزبان شهيد مطهرى بودم و زمانى كه مى خواستند از قم به تهران برگردند من نيز همراه ايشان مى آمدم تا در مسير راه از نظر علمى از ايشان استفاده كنم. يك روز ايشان گفتند: بعضى ها عقيده دارند هنگامى كه امام زمان عليه السلام ظهور مىكند خود آن حضرت ظلم و ستم و مشكلات را حل مى كند و نيازى به تلاش و كوشش و قيام ما نيست؛ اين حرف درستى نيست.آرى، آنها كه به هنگام شب در انتظار طلوع خورشيد فردا هستند در تاريكى نمى نشينند و حداقل چراغى روشن مى كنند.آسان گويى، نه سست گويىبه ياد دارم يك جمله را دو شخصيّت مهم به من سفارش كردند: يكى آيت اللَّه حاج آقا مرتضى حائرى (ره) و ديگرى آيت اللَّه شهيد دكتر بهشتى. آنان گفتند: قرائتى! نگو من معلّم بچه ها هستم تا سُست و آبكى صحبت كنى؛ آسان بگو ولى سست نگو!؛ به شكلى اين نسل را بساز و براى آنها سخن بگو كه اگر ديگران آمدند، بتوانند بقيه راه را ادامه دهند و آنها را بسازند.قرآن مى فرمايد: «و قولوا قولًا سديداً» (احزاب ۷۰) محكم و با استدلال سخن بگوئيد.خوردن نان و پنیر و سبزی روی منبر!يك روز به علّت جلسات پى در پى و سخنرانى زياد، در جلسه آخر ضعف مرا فرا گرفت. ۵ دقيقه صحبت كردم امّا ادامه آن مشكل شد. به حاضرين در جلسه گفتم: حال ندارم، ختم جلسه را اعلام كنيد. امّا آنان بر ادامه جلسه اصرار داشتند. گفتم: از گرسنگى ضعف گرفته ام. مقدارى نان و پنير و سبزى آوردند و در همان بالاى منبر به من دادند. مقدارى خوردم و بعد صحبت را ادامه دادم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]