واضح آرشیو وب فارسی:روز نو:
ماجرای کتک مبارکی که آقای قرائتی خورد!
روز نو : در چهارده سالگى که براى ادامه تحصیل عازم قم شدم، پدرم آمد پاى ماشین و به من گفت: محسن! پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم: مذهب را براى چه؟ امروز که زمان تقیّه نیست!به گزارش خبرگزاری دانشجو، حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در خاطرات خود نوشت خود با ذکر چند خاطره از دوران کودکی، نحوه ورودش به حوزه را بیان کرد.خاطره تلخهفت ساله بودم که به یکى از مساجد کاشان رفتم؛ در صف اوّل نماز جماعت ایستاده بودم که پیرمردى مرا به عقب هُل داد و گفت: بچه صف اوّل نمى ایستد! و این در حالى بود که با بى احترامى هم جایى را غصب کرد و هم ذهن کودکى را نسبت به نماز و مسجد مکدر کرد.پس از گذشت سال ها هنوز آن خاطره تلخ در ذهنم مانده است.معلّم بد اخلاقیادم نمى رود در کودکى وقتى معلّم سرکلاس مى آمد، مشق ها را چنان خط مى زد که گاهى کاغذ پاره مى شد و ما همین طور مات و مبهوت نگاه مى کردیم که آقا! ما تا نصف شب مشق نوشته ایم و شما اصلًا نگاه نکردى که ما چه نوشته ایم؟؛ آن قدر معلّم ما بداخلاق بود که اگر یک روز لبخند مى زد تعجّب مىکردیم.اثر کار معلّمیادم نمى رود روزهایى که مدرسه مى رفتم، وقتى مدرسه تعطیل مى شد بچه ها با سیخى، میخى یا چوبى دیوارهاى مردم را خط مى کشیدند.فکر کردم که این اثر کار معلّم است. وقتى معلّم مشق شاگرد را خط مى کشد، آن هم طورى که گاهى ورقه پاره مى شود، بچه ها هم در خارج از مدرسه به دیوار مردم خط میکشند.کتک مبارکمرحوم پدرم بسیار اصرار داشت که من محصل حوزه علمیه و روحانى شوم ولى من مخالفت مى کردم، لذا براى ادامه تحصیل به دبیرستان رفتم.روزى به مدیر مدرسه گزارش دادم که چند نفر از همکلاسى هایم در مسیر راه مدرسه، دیگران را اذیّت مى کنند، مدیر هم آنها را تنبیه کرد.آنها متوجّه شدند و در تلافى با هم همفکر شدند و در مسیر برگشت کتک مفصّلى به من زدند که سر و صورتم سیاه شد و بى حال روى زمین افتادم و به سختى خود را به منزل رساندم. پدرم گفت: محسن چى شده؟. گفتم: هیچى، مى خواهم بروم حوزه و طلبه شوم!.امروز بسیار خوشحال هستم که در این مسیر قدم گذارده ام و خدا را شاکرم که چگونه با حادثه اى مسیر زندگیم را عوض کرد.پاداش نیّت خوبروزى به پدرم گفتم: مى خواهى من چه کاره شوم؟. گفت: خوب درس بخوان، دوست دارم مرجع تقلید و عالم ربّانى مثل آیت اللّه العظمی بروجردى شوى. گفتم: شما ثواب پدر آیت الله بروجردى را بردى. چون به این نیّت مرا به قم فرستادى.جریمه خودبعضى از روزها به حضور در نماز جماعت اوّل وقت موفّق نمى شدم، تصمیم گرفتم هر روز که از نماز اوّل وقت غافل شدم، مبلغى را به عنوان جریمه بپردازم. پس از مدّتى که حضورم مرتّب شده بود به خود گفتم: تو براى جریمه ناراحتى یا براى از دست رفتن پاداش نماز جماعت؟!.ضمانت اموال دیگرانبچه که بودم با دوستانم به روستاهاى اطراف کاشان مى رفتیم و بدون اطلاع صاحبان باغ ها، میوه هاى آنان را مى خوردیم و فرار مى کردیم؛ فکر مى کردم چون به سن تکلیف نرسیده ام، مسئولیّتى ندارم. سال ها گذشت تا اینکه در حوزه آموختم که تعرّض به مال مردم ضمانت دارد، گرچه در زمان کودکى باشد.مقدارى پول برداشته و به همان روستا نزد صاحبان باغ ها رفتم و داستان را برایشان تعریف کرده و حلالیّت طلبیدم.بعضى پول گرفتند و بعضى علاوه بر حلال کردن، ما را به خانه خود مهمان کردند!.درخت بدون میوهکنار خانه ما باغى بود؛ به پدرم گفتم: این همه درخت، یکى میوه نمى دهد!. گفت: این همه آدم در این خانه زندگى مى کنند، یکى نماز شب نمیخواند!.نصیحت پدرمدر چهارده سالگى که براى ادامه تحصیل عازم قم شدم، پدرم آمد پاى ماشین و به من گفت: محسن! «استُر ذَهبَک و ذِهابک و مَذهبک» پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم: مذهب را براى چه؟. امروز که زمان تقیّه نیست!.پدرم گفت: منظورم این است که هیچ وقت براى نماز مقیّد به یک مسجد نشو، چون که اگر روزگارى به دلیلى خواستى آن مسجد را ترک کنى میگویند: خط ها دوتا شده، یا آقا مسئله اى پیدا کرده و یا این طلبه ...فرزندم! مثل امّت باش و به همه مساجد برو و مقیّد به جا و مکان و لباس و شخص خاصّى مباش.آرى! گوش سپارى به همین نصیحت باعث شد که بحمداللّه وارد هیچ خط سیاسى نشوم.
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۹:۵۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روز نو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 46]