واضح آرشیو وب فارسی:مهر:
گفت و گو با پدر و مادر غواصی که ۲۹ سال منتظر فرزندشان بودند
شناسهٔ خبر: 2874526 - سهشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۷:۲۰
مجله مهر > دیگر رسانه ها
۱۷۵ غواص عملیات نظامی تهاجمی نیروهای ایرانی در جنگ ایران و عراق، پس از حدود سه ماه شناسایی شدند. روزنامه ایران نوشت: شهید حسینعلی بالویی که در سن کمتر از ۱۶ سال، درعملیات کربلای ۴ حضور داشت و پس از ۲۹ سال به شهرش بازگشته، تنها شهید غواص شهر بهشهر مازندران است که گفتوگوی اختصاصی گروه زندگی روزنامه ایران با خانواده این شهید، این ۲۹ سال را به تصویر میکشد. وقتی حسینعلی به جبهه میرفت ۱۳ سال بیشتر نداشت و با اینکه نخستین فرزندمان بود، اما نمیتوانستیم مانع رفتن او به جبهه شویم. پسر خوبی بود و هرگز نسبت به حرفهای من و مادرش بیاعتنایی نمیکرد برای همین دلمان نمیآمد مخالف رفتنش به جبهه شویم. اصغر بالویی پدر شهید، حسینعلی بالویی ادامه داد: پس از مدتی به خانه بازگشت و چند روزی کنارمان بود. این دید و بازدیدهای کوتاه چند مرتبهای اتفاق افتاد تا اینکه چند ماهی از پانزده سالگی حسینعلی گذشته بود که یکی از دوستانش (شهید یحیی آشکاران) با منزل تماس گرفت و گفت: من همرزم پسرتان هستم و از طرف او تماس گرفتم تا بگویم قرار است به عملیاتی برویم که شاید امکان برقراری تماس وجود نداشته باشد، حسینعلی برایتان نامه نوشته و از سلامتی اش خبر داده است که تا چند روز دیگر به دستتان میرسد.پدر شهید افزود: حسینعلی نمیخواست شنیدن صدای من یا مادرش مانع از تصمیم بزرگش شود به همین دلیل از دوستش خواسته بود با ما تماس بگیرد. یک یا دو روز از آن تماس تلفنی گذشت تا اینکه همه محله خبر از تشییع پیکر شهید آشکاران را داد ند و من و همسرم را نگران وضعیت پسرمان کردند. برخی از همرزمانش بازگشته و برخی از آنها شهید شده بودند اما هیچ خبری از حسینعلی نبود.پدر که دلش طاقت نیاورده بود و صبح روز بعد راهی اهواز میشود از آن لحظههای نفسگیر گفت: خود را به پایگاه شهید بهشت اهواز رساندم و سراغ پسرم را گرفتم، اما بینتیجه بود. نمیتوانستم دست خالی و بیخبر به بهشهر بازگردم. به سراغ تمام کانتینرهای حامل شهدا رفتم. تک تک آنها را جست و جو کردم، اما پسرم در میان آنها نبود و بالاخره مجبور شدم و به خانه بازگردم.سر آمدن انتظارچشم بر نداشتن از تلویزیون و گوش سپردن به اخبار رادیو کار هر روز و شب پدر و مادر شده بود. هر بار که شهیدی میآوردند، برای پدر فرقی نمیکرد در کدام شهر باشد، راهی میشد تا شاید خبری از پسر نوجوانش پیدا کند. نوبت به بازگشت اسرا به میهن رسید، اما باز هم خبری نشد. انگار سرنوشت پدر و مادر به انتظار گره خورده بود. اصغر بالویی به روزی اشاره کرد که به آنها خبر دادند لباسهای پسرشان را تشییع کنند، بعد از چند سال بیخبری، اعلام کردند به این انتظار پایان دهید، اما من، همسر و دو پسر کوچکترم حاضر به این کار نبودیم. میدانستیم جگرگوشه مان در عملیات کربلای ۴ و منطقه امالرصاص حضور داشته و باید منتظر خبری از آن عملیات باشیم. نیمی از عمرمان، چشم انتظاری جانکاه را به جان خریدیم تا پسر خوش قول مان باز گردد.خبر پیدا شدن ۱۷۵ شهید که منتشر شد به رسم سالهای قبل راهی شدم. باید به تشییع شهدا میرفتم تا قلبم آرام بگیرد. در میان تابوتها میگشتم و با پسرم که ۲۹ سال ندیده بودمش صحبت میکردم و میگفتم حسینعلی جان دیگر طاقت من و مادرت طاق شده است، پس تو کجایی؟ روی تابوت شهدا یادداشت مینوشتم و از همه شان یاری میخواستم تا مرا به گمشدهام برسانند. قلبم گواهی میداد باید منتظر خوشترین خبر زندگیام باشم. به منزل که برگشتم از خوابی که دیده بودم برای همسرم گفتم و اینکه باید امیدوار باشیم. ۳ روز مانده بود تا ماه میهمانی خدا به پایان برسد که به مراد دلمان رسیدیم. خبر دادند یکی از خط شکنان اروند پسر شما بوده است و تا چند روز دیگر خبرتان میکنیم به تهران بیایید و با پیکرش دیدار کنید.مادرانههای غم انگیزفقط دل بستن به قطره قطره خونی که در صحرای کربلا ریخته شده بود، همدرد شدن با مادر مصیبتها حضرت زینب(س) و نجوای هر روز و شب، دریای متلاطم وجود مادر را آرم میساخت. مادری که ۳۲ سال قبل، پسر نوجوانش را در شمایل یک مرد میدید و او را از زیر قرآن عبور داد تا راهی میدان پر از بلا شود. هر بار که سراپای وجودش از غم فرزند میسوخت، به یاد سالهای دور عکسش را در آغوش میگرفت و برایش لالایی میخواند.راضیه انصاری به زبان مازنی از ۲۹ سالی که برایش به اندازه یک عمر گذشته است میگوید: به هر ترفندی هم متوسل میشدم نمیتوانستم مانع رفتن حسینعلی به جبهه شوم. به قدری خوب، مهربان، خداجو و بزرگ منش بود که اگر افتخاری جز این میآفرید تعجب میکردم. حسینعلی سربلندم کرد و به داشتنش افتخار میکنم. این را وقتی ۷ مرداد ماه به کنار تابوتش رسیدم به خودش گفتم. با صدایی لرزان ادامه داد: زجر مادر را فقط یک مادر درک میکند، درد آغوش خالیام را فقط مادری که جگر گوشهاش را گم کرده، لمس میکند. سالها آغوشم در حسرت حسینعلی میسوخت و به این حسرت وقتی پایان دادم که استخوان هایش را درآغوش گرفتم و گفتم مادر جان این آغوش هنوز هم برای تو امن است. به حسینعلی گفتم: به سختی بزرگ شدی و به سختی شهید شدی، قربان تن خسته ات، خسته نباشی مادر. وقتی دانههای نقل را روی پیکر کوچکش میریختم و گلاب میپاشیدم حسرت دامادیاش را فراموش کردم، اما حیف که دستی نداشت تا حنایی را که با خود برده بودم کف دستانش بگذارم و دسته گلی که پدرش برده بود را بگیرد.دیدار پسر قلب پدر را به درد آورده است که میگوید: پسرم وقتی میرفت ۶۰ کیلو گرم وزن داشت و با ۲ کیلوگرم وزن بازگشته است، اما از سالهای انتظار آنچنان استقامتی آموخته که به همه مردم ایران تبریک میگوید و حسینعلی را تنها فرزند خودشان نمیداند، بلکه او را فرزند ایران میداند و این افتخار را به هموطنانش تهنیت میگوید. مادر لحظههای پر تب و تابی را سپری کرده است، اما انگار واقعیت دارد که هر کسی به اندازه توانش، باری از غم روزگار را به دوش میکشد، بانوی پر توانی است که میگوید: امیدوارم به حرمت تمام شهیدانی که برای آبادانی ایران، جان خود را فدا کردند، ایرانی آرام و بدون جنگ داشته باشیم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 49]