واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
امتحان سخت نويسنده: هاجر زماني - بالاخره با رياضي چه کار مي کني؟ اسم رياضي را که مي آورد، چشم هايم را از چشم هايش مي گيرم. نمي خواهم سعيد بفهمد که چه قدر از اين درس مي ترسم. مي گويم: «دو هفته است که همه درس هايم را کنار گذاشتم تا به رياضي برسم، اما ...» سعيد مي پرد توي حرفم: «مي خواي کمکت کنم؟» اين حرف را که مي زند، ناخودآگاه دوتايي مان مي زنيم زير خنده. مي گويم: «نه اين که وضع تو از من خيلي بهتره.» سعيد لبخند بر لب، حرفم را تأييد مي کند: «تو درس هاي ديگه خوبي، ولي رياضي کابوسه برات، اما من خيالم راحته که تو همه درس ها در يک حدم. همه رو به زور قبول مي شم.» لبخند مي زنم، در حالي که کم مانده اشکم جاري بشود: «بازم خوش به حال تو! با همون نمره کم، قبول مي شي، اما من چي؟» سعيد دستش را روي شانه ام مي گذارد. هر دو از روي پله بلند مي شويم و قدم به راهروي مدرسه مي گذاريم: «ببين مرتضي! غصه الکي نخور، تا وقت امتحان خدا بزرگه، بعدشم تو که داري همه تلاشت رو مي کني!» سرم را به نشانه تأييد تکان مي دهم. راهرو شلوغ است. بچه ها دور تابلوي اعلانات مدرسه جمع شده اند. سعيد دستم را مي کشد: «بي خيال رياضي! بيا بريم ببينيم چه خبره! بعداً کلي وقت براي غصه خوردن داري!» از اين حرفش خنده ام مي گيرد. هر دو سرک مي کشيم تا بتوانيم تابلو را بخوانيم. دستي بر شانه ام مي خورد. بر مي گردم. آقاي جعفري است. معلم پرورشي مدرسه. سلام مي کنيم. با لبخند مي گويد: «خب ان شاء الله شما دو نفر با نمره هاي خوب قبول مي شين و در اين اردو شرکت مي کنيد؟» سعي مي کنم فکر رياضي را از سرم دور کنم. سعيد زودتر از من مي گويد: «کيه که دوست نداشته باشه به جمکران بره! اين آرزوي خيلي از بچه هاي مدرسه اس!» چشم هاي آقاي جعفري پر از خنده است: «چون اين سال آخر شما در دبيرستانه، دوست دارم حتماً بيايين، پس همه تلاش تون را بکنين!» هر دو با هم مي گوييم: «چشم آقا!» چشم آقا را که مي گويم، باز ترس توي دلم مي آيد.
-خُب من بايد برم! توي خونه هم بايد يه بار ديگه تمرين ها رو مرور کنم. اميدوارم تونسته باشم مفهوم رو خوب برسونم! در را براي محمد باز مي کنم. نور خورشيد از لاي در تو حياط مي ريزد. مي گويم: «ممنون که اومدي! خيلي از چراغ هاي ذهنم روشن شد!» محمد ابروهايش را بالا مي اندازد. با هم دست مي دهيم و با نگاهم آن قدر بدرقه اش مي کنم تا در پيچ کوچه گم بشود. فردا روز امتحان است. از صبح دل شوره دارم. امتحان رياضي، آخرين امتحان مان است. به اتاق مطالعه ام بر مي گردم و کتاب رياضي را از روي ميز مطالعه ام بر مي دارم و آن را ورق مي زنم. کتاب پر است از نکته ها و مسائلي که محمد حل کرده. با وجود اين، وقتي به آن ها نگاه مي کنم، همگي به نظرم جديد مي آيد. اکثر فرمول ها را حفظ هستم، اما موقعي که مي خواهم آن را روي کاغذ بنويسم، از ذهنم فرار مي کنند و اثري محو از آن ها مي ماند. خيالي که از ديشب به سرم زده، بزرگ مي شود. آن قدر بزرگ که همه ذهنم را اشغال مي کند و يک لحظه رهايم نمي کند. تکه اي از کاغذهاي چرک نويس را بر مي دارم. محمد دور همه فرمول ها و نکته هاي مهم خط کشيده است. باخودکار خيلي ريز، يکي از فرمول ها را روي کاغذ مي نويسم. دست هايم مي لرزد. انگار که در حال انجام کار بدي باشم، اما ذهنم خوش حال است، آن قدر خوش حال که خيال مي کنم کمي سبک تر از قبل شده است. فرمول ها را يکي يکي روي کاغذ مي نويسم. سعي مي کنم ريز بنويسم تا جاي کمي بگيرند. دستم عرق کرده است. کاغذ مرطوب شده است، اما باز مي نويسم. اگر اين تنها راه من براي نجات از تجديد باشد، چه؟ بايد بنويسم تا فرمول ها از خاطرم پاک نشوند. کاغذ را تا مي کنم و درمشت مي گيرم. احساس مي کنم دستم قوي شده است. با اين حال قلبم تندتند مي زند. هيچ وقت براي نمره گرفتن از اين کارها نکرده ام. احساس بدي دارم، ولي فکر مي کنم اين تنها راهي است که براي قبولي در رياضي دارم. ورقه تا شده را توي جيب شلوارم مي گذارم و باز هم سراغ کتابم مي روم. کمي از نگراني ام کم شده. حالا احساس مي کنم اگر از رياضي چيزي سر در نياورم يک راه اميدي برايم هست. سعيد، يک ريز درباره امتحان حرف مي زند. مي گويد: «اگه سوالي خارج از کتاب بِدَن چه؟ من که فقط رو تمرين هاي کتاب کار کردم. همه بچه ها مي گن اين سخت ترين امتحانه. راستي تو چه کار کردي؟ محمد کمکت کرد؟» سرم را تکان مي دهم. حواسم به سعيد نيست. دستم را روي جيب شلوارم مي گذارم. کاغذ تا شده را با دستم احساس مي کنم. نفس راحتي مي کشم. سعيد چپ چپ نگاهم مي کند: «حالت خوبه مرتضي؟ ديشب خوب خوابيدي؟» صد جور خواب بد ديدم. خواب ديدم آقاي جعفري کاغذ تقلب را گرفته، خواب ديدم همه بچه ها به اردوي جمکران رفتند و فقط من ماندم. جواب سعيد را نمي دهم. به حوزه امتحاني مان رسيده ايم. کارت هاي ورود به جلسه مان را با سنجاق به پيراهن مان مي زنيم و وارد سالن مي شويم. سعيد شماره هاي صندلي مان را خواند: «شانسو مي بيني؟ من اين ور سالنم، تو اون ور؟» هر کدام جاي خودمان مي رويم. سعيد از ابتداي سالن برايم دست تکان مي دهد. صندلي ام را پيدا مي کنم. گوشه سالن مي نشينم. به نظرم جاي خوبي مي رسد. نفس راحتي مي کشم و سر جايم مي نشينم. يکي از بچه ها قرآن مي خواند. سعي مي کنم حواسم به قرآن باشد و از فکر رياضي بيايم بيرون. نفس عميقي مي کشم. برگه سئوالات جلوي رويم است. با ترس آن را بر مي دارم. انگار که مين است و هر لحظه مي خواهد منفجر شود. اسمم را روي برگه مي نويسم. چشمم به «به نام خدا» مي افتد. زير لب خدا را صدا مي زنم و سراغ اولين سوال مي روم. سوال اول خيلي سخت نيست. شبيه يکي از تمرين هاي کتاب است. با اين حال هر چه فکر مي کنم، يک قسمتش يادم نمي آيد. تا همان جا که بلدم مي نويسم. سوال دوم را در کتاب نديده ام. سرم را از روي برگه بلند مي کنم. پسر جلويي ام سخت مشغول حل کردن سوال هاست. توي دلم به حالش حسرت مي خورم که حتماً جواب همه سوال ها را بلد است. سرم را کمي کج مي کنم. دارد سوال سوم را حل مي کند. به سوال سوم نگاهي مي اندازم. فکر مي کنم با يکي از فرمول ها حل مي شود، ولي کدام فرمول؟ دستم را کنار جيبم مي برم. ناظر امتحان، حواسش نيست. برگه را آرام از تو جيب شلوارم بيرون مي کشم. خيس عرق شده ام. اگر کسي مرا در اين حال و روز ببيند، از قيافه ام مي فهمد که کاسه اي زير نيم کاسه ام هست! به آرامي تاي کاغذ را باز مي کنم. يک دفعه ياد برگه روي تابلو اعلانات مي افتم. فکري تو سرم چرخ مي زند. اگر با تقلب اين امتحان را قبول شدم و بعد به اردوي جمکران رفتم، با چه رويي به امام زمان (عج) سلام بدهم؟ بدنم يخ مي کند. آقا بهتر از هر کس ديگري مي داند که من بين اين همه زائر، کسي هستم که تقلب کرده تا به هدفش برسد. گوشه چشم هايم داغ مي شوند. احساس مي کنم امام زمان (عج) در آن لحظه بالاي سر من است و دارد مرا مي بيند. براي همين خجالت مي کشم. برگه را مچاله مي کنم و زير پايم مي اندازم. اگر بتوانم به همه عالم دروغ بگويم، به خدا و امام زمان که نمي توانم دروغ بگويم. «آقا! خودت شاهد بودي که من تلاشم رو کردم. دلم نمي خواد با تقلب نمره بگيرم. پس خودت کمکم کن تا از پس اين امتحان بر بيام!» اشک از چشم هايم مي جوشد. برگه امتحاني ام را تار مي بينم. بالاخره به خودم مسلط مي شوم. نفس عميقي مي کشم و خودکارم را محکم در دست مي گيرم. سعي مي کنم همه فرمول هايي را که حفظ کرده ام، به خاطر بياورم. فرمول ها ابتدا به صورت کم رنگي در ذهنم هستند، اما بعد روشن مي شوند هرچه به ذهنم مي آيد، روي کاغذ مي نويسم. کم کم افکارم نظم مي گيرند و بهتر مي توانم سوال ها را متوجه بشوم. کم کم غرق در سوال ها مي شود. آن قدر که مکان و زمان يادم مي رود. آرام و قرار ندارم. توي اتاقم راه مي روم و نگاهم را نمي توانم از تلفن بگيرم. سعيد آمد دنبالم تا برويم و نمره ها را ببينيم، اما همراهش نرفتم. مي ترسيدم با نمره رياضي روبه رو بشوم. براي همين با سعيد قرار گذاشتم که تلفني نمره ام را بهم بگويد. اين طوري لااقل از بچه هاي ديگر و شايد هم آقاي جعفري کم تر خجالت مي کشم. نمره هاي ديگرم خوب شده، فقط مانده همين يک امتحان. بالاخره تلفن زنگ مي خورد. با عجله آن را بر مي دارم. ضربان قلبم را مي شنوم « الو سعيد سلام! چي شده؟» چشم هايم را مي بندم و گوش هايم را تيز مي کنم «سلام مرتضي! خوبي؟» عجله دارم «حالم به اين نمره بستگي داره! زودتر بگو! چي شد؟» احساس مي کنم صداي سعيد کمي گرفته است: «خيالت جمع مرتضي! نمره ت خوب شده! خيلي بهتر از نمره من! نيفتادي! قبولي!» باور نمي کنم: «جدي سعيد؟ سر به سرم نذار!» اما خودم بهترمي دانم که سعيد شوخي نمي کند. موجي از شادي مي آيد توي دلم و اشک توي چشم هايم جمع مي شود. با اين که تا حالا جمکران نرفته ام، اما يک هو دلم هواي آن جا را مي کند، زير لب مي گويم: «ممنونم آقا! ممنونم!» سعيد هنوز دارد حرف مي زند. منبع:نشريه انتظار نوجوان ، شماره 55. /ج
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 639]