تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 9 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس رحم نكند به او رحم نشود، هر كس نبخشد بخشيده نشود و هر كس پوزش را نپذيرد، خدا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819300755




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

موسيقي اريخ زان


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
موسيقي اريخ زان
موسيقي اريخ زان   نويسنده: اچ پي. لاوکرافت   زندگي خصوصي هوارد فيليپس لاوکرافت (1941-1890)، داستان کوتاه نويس، مقاله نويس و شاعر امريکايي، ملغمه اي از رنج، ناکامي، افسردگي و انزواست. او هرگز ديپلم نگرفت (که اين مسئله مايه شرمندگي بزرگي در باقي سال هاي عمرش بود) و زادگاهش را، علي رغم ميلش، در سال 1904 ترک گفت و در بزنگاه هاي نياز، پدرش، مادرش، همسرش و خاله هايش را از دست داد. در سال 1926 وقتي به زادگاهش بازگشت، بهترين آثار داستاني خود را نوشت و دوره اوج شکوفايي حرفه ايش را تجربه کرد. اما اوضاع زمانه، دوباره به تيرگي گراييد و واپسين سال هاي عمرش را به مبارزه با سرطان روده گذراند. جهان داستاني لاوکرافت هم گام با داستان زندگي خصوصي اش، حال و هوايي افسرده، تيره و تار و مردم گريز دارد. در سال 1980 براساس داستان کوتاه «موسيقي اريخ زان» او (که شايد بتوان آن را ترجمان حال نويسنده اش دانست) فيلم کوتاهي به همين نام و به کارگرداني جان استريزيک (John Strysick) ساخته شد. نقشه هاي شهر را با دقت تمام بررسي کرده ام، با اين حال هرگز دوباره «رودوسي»(1) را پيدا نکرده ام. اين نقشه ها البته جديد نيستند، چون مي دانم که اسم ها تغيير مي کنند. تمام جاهاي قديمي شهر را زير پا گذاشته ام، و شخصاً هر ناحيه از شهر را، با هر اسمي، گشته ام تا مگر خياباني را که با نام «رودوسي» مي شناختم، پيدا کنم. اما علي رغم تمام تلاش هايم، اين حقيقت شرم آور به قوت خود باقي است که من نمي توانم خانه، خيابان يا حتي محله اي را که در آن، در آخرين ماه هاي زندگي فقيرانه ام، به هنگام دانشجويي در رشته متافيزيک، موسيقي «اريخ زان» را شنيده بودم، پيدا کنم. اين که حافظه ام عيب کرده باشد، برايم تعجب آور نيست؛ چرا که سلامتم - هم بدني و هم رواني - در طول اقامتم در خيابان رودوسي به شدت آسيب ديده بود، و به خاطر دارم که هيچ کدام از چند آشناي اندکم را به آن جا نبرده بودم اما اين که نمي توانم آن مکان را دوباره بيابم هم غير عادي است و هم حيرت انگيز؛ چون فاصله آن تا دانشگاه، پياده، نيم ساعت راه بيشتر نبود و چيزهاي خاصي داشت که هرکسي که در آن خيابان زندگي کرده باشد به سختي مي تواند آن ها را فراموش کند. من هرگز به شخصي برنخورده ام که خيابان رودوسي را ديده باشد. خيابان رودوسي آن سوي رودخانه اي تاريک بود که در کناره آن انبارهاي آجري مرتفع با پنجره هاي تيره و تار، و پل سنگي بسيار بزرگي بر فراز آن قرار داشت. امتداد آن رودخانه هميشه سايه دار بود، انگار که دود کارخانه هاي مجاور جلوي خورشيد را براي هميشه گرفته باشند. رودخانه بوي متعفني هم داشت، اين بو هرگز جاي ديگر به مشامم نخورده، و شايد يک روزي با شنيدن بوي آن رودخانه بتوانم خيابان رودوسي را بيابم چون آن بو را فوراً باز خواهم شناخت. آن سوي پل، خيابان هاي سنگ فرش تنگي قرار داشت با رديفي از نرده ها. بعد هم نوبت سر بالايي بود، ابتدا کم، ولي هرچه به رودوسي نزديک تر مي شدي شيب بسيار بيشتر مي شد. من هرگز خياباني نديده ام که مثل رودوسي آن قدر تنگ و شيب دار باشد. تقريباً مثل يک پرتگاه بود، و هيچ وسيله نقليه اي نمي توانست به آن وارد شود؛ اکثر قسمت هاي آن پله پله بود و در بالا به يک ديوار مرتفع پوشيده از پيچک ختم مي شد. سنگ فرش آن نامنظم بود؛ بعضي جاها سنگ فرش بود، بعضي جاها پوشيده از قلوه سنگ و بعضي جاها خاکي بود با چند گياه سبز - خاکستري که با تقلا در آن جا رشد کرده بودند. خانه ها مرتفع بودند و بام هاي نوک تيزي داشتند، به طرز باورنکردني قديمي بودند و به طرز ديوانه واري به سمت عقب، جلو و پهلوها خميدگي داشتند. در بعضي موارد، دو خانه رو به روي هم، که به سمت جلو خميدگي داشتند، بر فراز خيابان، بسيار به هم نزديک مي شدند و بدين ترتيب شکل يک طاق را به وجود مي آوردند؛ به همين دليل جلوي تابش نور به آن قسمت از خيابان را مي گرفتند. ساکنان آن خيابان براي من آدم هاي عجيبي بودند؛ در ابتدا گمان مي کردم دليلش سکوت و کم حرفي آن هاست؛ بعد با خود گفتم شايد دليلش پير بودن آن هاست. نمي دانم چطور شد که چنين خياباني را براي زندگي انتخاب کردم، در واقع وقتي به آن خيابان نقل مکان کردم خيلي هم از خودم اختيار نداشتم. در خيلي از محل هاي فقيرنشين زندگي کرده بودم و هميشه هم براي پول اجاره بها من را بيرون کرده بودند؛ تا اين که سر آخر در خانه اي که در خيابان رودوسي قرار داشت و «بلان دات»(2) عليل صاحبش بود، اتاق کرايه کردم. اين خانه، از بالاترين نقطه خيابان، سومين خانه و در ميان تمام آن خانه ها، مرتفع ترين خانه بود. اتاق من در طبقه پنجم، تنها اتاقي بود که کسي در آن سکونت داشت؛ چون آن خانه تقريباً خالي بود. همان شب اولي که رسيدم موسيقي عجيبي از يک اتاق زير شيرواني که در طبقه بالا قرار داشت، شنيدم؛ فرداي آن روز از بلان دات پير پرسيدم اين موسيقي را چه کسي مي نوازد. گفت يک ويولنيست آلماني پير؛ يک مرد لال عجيب با نام «اريخ زان» که شب ها را در يک تالار ارزان قيمت ويولن مي زد؛ و اضافه کرد چون «زان» دوست دارد شب هنگام، پس از بازگشتش از تالار، ويولن بزند، اين اتاق زير شيرواني تک افتاده را که در بالاترين نقطه ساختمان قرار داشت، انتخاب کرد؛ تک پنجره اين اتاق زير شيرواني تنها نقطه اي در آن خيابان بود که مي شد از آن، از فراز ديواري که در انتهاي خيابان قرار داشت، سراشيبي و چشم انداز فراسو را نگريست. از آن پس هر شب موسيقي «زان» را مي شنيدم، و هر چند موسيقي او مرا بيدار نگه مي داشت، عجيب و غريب بودن موسيقي اش مضطربم مي کرد. در مورد هنر موسيقي اطلاعات زيادي نداشتم، با اين حال مطمئن بودم که هيچ کدام از هارموني هاي او ارتباطي با موسيقي اي که قبلاً شنيده بودم نداشت؛ و بنابراين نتيجه گرفتم که او آهنگسازي با نبوغ بسيار زياد است. هرچه بيشتر به موسيقي اش گوش مي کردم علاقه ام بيشتر مي شد تا اين که بعد از گذشت يک هفته، تصميم گرفتم با پيرمرد آشنا شوم. يک شب، وقتي داشت از سر کارش بر مي گشت، توي راهرو سر راهش قرار گرفتم و به او گفتم که دوست دارم با او آشنا شوم و هنگامي که ويولن مي نوازد کنار دستش باشم. او مردي خميده، لاغر و کوچک اندام بود با چشماني آبي و چهره اي عجيب و «ساتير»(3) مانند، و سري تقريباً کچل؛ لباس هايش هم مندرس بود؛ به خاطر درخواستي که کرده بودم ظاهراً هم عصباني شده بود و هم ترسيده بود. اما رفتار دوستانه ام موجب شد او سرانجام کمي نرم شود؛ با اکراه با اشاره دست از من خواست که از پله هاي تاريک و پر سر و صدا و زهوار در رفته زير شيرواني به دنبالش راه بيفتم. اتاق او، که يکي از دو اتاق در آن زير شيرواني بود، در سمت غرب قرار داشت؛ در سمت ديواري که در انتهاي خيابان بود. از وسايل خانه، فقط يک تخت آهني باريک آن جا بود، يک کمد دستشويي رنگ و رو رفته، يک ميز کوچک، يک جاکتابي بزرگ، يک قفسه صفحات موسيقي، و سه صندلي قديمي. برگه هاي نت به طور درهم و برهم کف اتاق ريخته بود. ديوارهاي اتاقش الوارهايي عريان بودند، و احتمالاً هرگز رنگ گچ به خود نديده بودند؛ همه جاي اتاق خاک نشسته بود و تار عنکبوت بسته بود و اين موجب مي شد آن جا بيشتر به يک مکان مترو که شبيه باشد تا مسکوني. ظاهراً اريخ زان در مورد زيبايي، تصورات کاملاً متفاوت داشت. به من اشاره کرد که بنشينم، چفت چوبي در را انداخت و شمعي را روشن کرد تا نور شمعي که به همراه داشت بيشتر شود. ويولن را از پوشش بيدزده آن خارج کرد؛ در حالي که آن را در دست گرفته بود روي بدترين صندلي آن جا نشست. براي انتخاب موسيقي هيچ صفحه اي برايم نگذاشت؛ از من نپرسيد که چه آهنگي دوست دارم بشنوم؛ او نه از روي نت بلکه از حافظه ويولن مي زد؛ بيش از يک ساعت مرا با آهنگ هايي مسرور کرد که قبلاً هرگز نشنيده بودم؛ آهنگ هايي که احتمالاً خودش ابداع کرده بود. آدم ناآشنا با موسيقي نمي تواند جزييات آهنگ هاي او را توصيف کند. نوعي فوگ بودند، به همراه قطعاتي تکرار شونده با کيفيتي مسحور کننده؛ اما نکته جالب براي من اين بود که نت هاي عجيب و غريبي را که شب هاي قبل، از اتاقم در طبقه پايين شنيده بودم، نمي شنيدم. آن نت هاي فراموش نشدني را به خاطر سپرده بودم، و بارها به طور اشتباه و غير دقيق با زمزمه يا سوت براي خودم تکرار کرده بودم، بنابراين وقتي نوازنده سرانجام آرشه خود را پايين گذاشت از او تقاضا کردم که اگر امکانش هست بعضي از آن نت ها را برايم بنوازد. وقتي اين تقاضا را از او کردم چهره پر چين و چروک ساتير مانندش، آرامش توأم با خستگي را که به هنگام نواختن داشت، از دست داد و انگار باز همان حالت عجيب را که آميزه اي از خشم و ترس بود - و در اولين برخوردم با پيرمرد در چهره اش ديده بودم - پيدا کرده بود. براي لحظه اي تصميم گرفتم که او را قانع کنم، انگار اختلالات دوره پيري را تقريباً دست کم گرفته بودم؛ و حتي بعضي از آهنگ هايي را که شب قبلش شنيده بودم، با سوت زدم و اين موجب شد که پيرمرد حالت عجيب و غريب تري پيدا کند. اما تمام اين ها لحظه هاي طول نکشيد؛ چون وقتي نوازنده لال، آهنگي را که با سوت مي زدم، باز شناخت، صورتش ناگهان حالتي پيدا کرد که اصلاً قابل توصيف نيست. و با دست راست دراز و سرد و استخواني اش دهانم را گرفت تا ديگر نتوانم به آن تقليد ناشيانه ادامه دهم. و بعد رفتار عجيبش هرچه بيشتر نمايان شد: در حالي که با دستش جلو دهانم را گرفته بود نگاه وحشت زده اي به تک پنجره اتاق که پرده اش کشيده شده بود، انداخت، گويي ترسيده بود که مهاجمي از آن جا وارد شود؛ اين نگاه او بسيار مضحک بود، چون اتاق زير شيرواني در بالاترين نقطه ساختمان قرار داشت و بام خانه هاي همسايه به آن راهي نداشتند و آن گونه که سرايدار آن جا به من گفته بود، اين پنجره تنها نقطه اي در آن خيابان شيب دار بود که مي شد از آن، آن سوي ديوار را ديد. نگاه وحشت زده پيرمرد مرا به ياد حرف بلان دات انداخت؛ مصمم شدم که از پنجره، منظره وسيع و سرگيجه آور بام هاي روشن از نور مهتاب و چراغ هاي شهر را که در آن سوي نوک تپه قرار داشتند، ببينم؛ از ميان تمام ساکنان خيابان رودوسي فقط اين نوازنده بدعنق بود که مي توانست اين منظره را ببيند. به سمت پنجره رفتم و خواستم که پرده معمولي پنجره را کنار بزنم که پيرمرد لال، بار ديگر با خشمي توأم با وحشت به طرفم آمد؛ مرا با دو دست گرفت و در حالي که با نگراني و دستپاچگي سعي مي کرد مرا به طرف در بکشد با حرکت سر نشان مي داد که از آن جا بيرون بروم. ديگر کاملاً از اين رفتارهاي او منزجر شده بودم. به او گفتم ولم کند، و گفتم که خودم فوراً از آن جا مي روم. رهايم کرد، و وقتي متوجه انزجار و آزردگي من شد خشمش فرو نشست بعد دوباره من را گرفت، منتها اين بار به آرامي و دوستانه؛ و مرا با اصرار روي يک صندلي نشاند. بعد با نگاهي حسرت بار به طرف ميز به هم ريخته خود رفت و با دشواري خاص يک خارجي به زبان فرانسوي چيزهايي نوشت. نوشته اي که سرانجام به دستم داد، تقاضاي مداوا و بخشش بود. زان در يادداشت خود نوشته بود که پير، غريب و بي کس است و دچار ترس هاي عجيب و اختلالات رواني مرتبط با موسيقي خود و چيزهاي ديگر است. از اين که من به موسيقي اش گوش کرده بودم خوشش آمده بود و نوشت که خوشحال مي شود اگر باز هم پيشش بروم و به موسيقي اش گوش کنم و به رفتار عجيبش توجهي نکنم. او گفت که نمي تواند هارموني هاي عجيب و غريب خود را براي کس ديگري بنوازد، و طاقت شنيدن آن هارموني ها از کس ديگر را ندارد؛ و نيز طاقت ندارد ببيند که کسي به چيزي توي اتاقش دست بزند. به هنگام صحبت در راهرو بود که فهميد من مي توانم صداي موسيقي اش را از طبقه پايين بشنوم، به همين دليل از من پرسيد آيا مي توانم از بلان دات بخواهم که در طبقه پايين تري به من اتاق بدهد طوري که من ديگر نتوانم هنگام شب موسيقي اش را بشنوم. نوشت که ما به التفاوت کرايه را خودش مي پردازد. وقتي يادداشتش را که به فرانسوي فوق العاده بد نوشته بود، خواندم، نظرم در موردش تغيير کرد. او قرباني يک درد بدني و روحي بود، مثل خود من؛ اما درس هاي دانشگاهي من در زمينه متافيزيک به من آموخته بود که چه گونه با ديگران مهربان باشم. در سکوت آن جا صداي مختصري از سمت پنجره به گوشم خورد؛ احتمالاً صداي به هم خوردن کرکره هاي پنجره بود که با وزش باد تلق تلوق صدا داده بودند، به دليل نامشخصي مثل اريخ زان به شدت از جا پريدم. بنابراين وقتي حرف هايش را که بر روي کاغذ نوشته بود خواندم، با او دست دادم و مثل يک دوست با او خداحافظي کردم. روز بعد بلان دات يک اتاق گران قيمت تر در طبقه سوم به من داد؛ اين اتاق بين اتاق يک نزول خوار و اتاق يک رويه دوز محترم قرار داشت. در طبقه چهارم کسي سکونت نداشت. خيلي طول نکشيد که من دريافتم زان مثل آن شبي که داشت مرا راضي مي کرد به طبقه پايين تر بروم، مشتاق نيست که براي گوش کردن به موسيقي اش به نزد او بروم. از من نمي خواست از او تقاضا کنم که براي گوش کردن به موسيقي اش به اتاقش بروم و وقتي هم چنين تقاضايي مي کردم، حالتي معذب و نگران پيدا مي کرد و با بي حوصلگي ويولن مي زد. هميشه فقط شب ها ويولن مي زد؛ به هنگام روز مي خوابيد و کسي را توي اتاقش راه نمي داد. علاقه ام به او بيشتر نشد، هرچند آن اتاق زير شيرواني و موسيقي عجيب و غريب او برايم جذابيت عجيبي داشت. تمايل عجيبي داشتم به اين که از پنجره آن جا بيرون را نگاه کنم و در فراسوي آن ديوار و آن سراشيبي ناپيدا، بام هاي براق و برج کليسا را که احتمالاً منظره شان در آن جا گسترده بود، ببينم. يک بار، وقتي زان براي نوازندگي به تالار رفته بود، به اتاق زير شيرواني رفتم اما در اتاقش قفل بود. کاري که موفق به انجامش شدم اين بود که توانستم دزدکي به نوازندگي شب هنگام پيرمرد لال گوش کنم. ابتدا پاورچين پاورچين به طبقه پنجم مي رفتم. بعد، جسورتر شدم و از آخرين پله هاي قرچ قروچي که به سمت اتاق زير شيرواني مي رفت، بالا رفتم. آن جا در آن راهرو تنگ، پشت در قفل شده اتاقش که سوراخ کليد آن هم پوشانده شده بود، اغلب صداي آهنگ هايي را مي شنيدم که مرا دچار وحشتي غير قابل توصيف مي کردند؛ وحشت ناشي از حيرتي مبهم و معماي هراس انگيز. خود صداها هولناک نبودند؛ اما لرزش هايي داشتند که يادآور هيچ چيز بر روي اين کره خاکي نبودند، و در فواصل معيني مثل سمفوني مي شدند. من نمي توانستم بپذيرم که آن همه صدا را فقط يک نوازنده ايجاد کند. يقيناً اريخ زان نابغه اي با قدرت فوق العاده بود. با گذشت هفته ها، نوازندگي او شديدتر شد، و در اين ضمن نوازنده پير هم به طور فزاينده اي خسته و رنجور و مرموز مي نمود که ديدنش رقت انگيز بود. او ديگر در هيچ وقتي از شبانه روز مرا به اتاق خود راه نمي داد و هربار که همديگر را در پلکان مي ديديم از من دوري مي کرد. بعد يک شب در حالي که از پشت در اتاقش به موسيقي او گوش مي کردم، صداي جيغ ويولنش را شنيدم که به همهمه آشفته اي از صداها تبديل شد؛ و اگر از پشت آن دربسته، صداي رقت انگيزي را که ثابت مي کرد وحشتم واقعي است، نمي شنيدم، آن همهمه آشفته مي توانست موجب شود به عقل خودم شک کنم؛ صدا، صداي رقت انگيز يک فرياد وحشتناک و نامفهوم بود که فقط از يک آدم لال مي توان انتظارش را داشت؛ آن هم فقط به هنگامي که در نهايت وحشت و اضطراب قرار دارد. پشت سر هم در زدم. اما جوابي نشنيدم. سپس در حالي که از سرما و ترس مي لرزيدم، در آن راهروي تاريک منتظر ماندم، تا اين که صدايي از اتاق شنيدم که نشان مي داد پيرمرد با ضعف و سستي دارد تلاش مي کند با کمک يک صندلي از کف اتاق بلند شود. گمانم اين بود که پيرمرد غش کرده و حالا به هوش آمده بود. دوباره در زدن را از سر گرفتم، و در حالي که در مي زدم اسم خودم را هم براي اطمينان او با صداي بلند تکرار مي کردم. صداي زان را شنيدم که لنگان لنگان خودش را به پنجره رساند و حفاظ کرکره اي پشت آن را بست و خود پنجره را هم پايين کشيد، بعد لنگان لنگان به طرف در آمد، و با ترديد و تزلزل در را براي ورود من باز کرد. اين بار خوشحالي او از حضور من در آن جا واقعي بود؛ چون در چهره مستأصلش احساس راحتي و آسودگي پيدا بود؛ کتم را محکم گرفت، مثل بچه اي که دامن مادر خود را مي گيرد. پيرمرد در حالي که به طرز رقت باري مي لرزيد، مرا با اصرار روي يک صندلي نشاند و خودش هم در يک صندلي ديگر ولو شد. در کنارش ويولن و آرشه اش با بي خيالي روي کف اتاق قرار داشتند. مدتي بي حرکت نشست، در اين ضمن سرش را به طرز عجيبي تکان مي داد، انگار چيزهايي را مي شنيد که او را وحشت زده مي کردند. سرانجام آرام گرفت؛ روي يک صندلي پشت ميز نشست و يادداشت کوتاهي نوشت، آن را دست من داد و برگشت به طرف ميز، و دوباره شروع کرد به تند تند و بي وقفه نوشتن. از من طلب بخشش کرده بود و نوشته بود دست کم براي جواب دادن به کنجکاوي خودم هم که شده در آن جا منتظر بمانم تا او تمام شگفتي ها و وحشت هايي که او را احاطه کرده اند، برايم به طور کامل به زبان آلماني توضيح دهد. من هم منتظر ماندم، و مداد در دست پيرمرد تند تند حرکت مي کرد. احتمالاً يک ساعتي گذشت، و در اين ضمن من هم چنان منتظر بودم و موسيقي دان پير هم با حرارت يادداشت هاي خود را روي هم کپه مي کرد که ناگهان انگار که شوکي بر او وارد شده باشد، از جا پريد. نگاهش به پنجره پرده پوش بود و با ترس و لرز گوش مي داد. بعد من هم گمان کردم که صدايي شنيده ام؛ هر چند صداي وحشت آوري نبود، بلکه صداي نسبتاً خفيف يک موسيقي بود که از جاي بسيار دوري به گوش مي رسيد. ظاهراً نوازنده اي که در يکي از خانه هاي همسايه، يا در يکي از خانه هايي که در آن سوي آن ديوار مرتفع قرار داشتند و من هرگز نتوانسته بودم فراسوي آن را ببينم، داشت موسيقي مي نواخت. اما اين صدا تأثير وحشتناکي بر زان داشت، چون ناگهان مداد را انداخت و بلند شد و ويولن خود را برداشت و با موسيقي خود که به ديوانه وارترين شکل ممکن داشت آن را مي نواخت شروع به شکافتن شب کرد؛ من تا قبل از اين - به جز مواقعي که از پشت در بسته اتاقش گوش مي کردم - چنين موسيقي اي از او نشنيده بودم. توصيف اين که اريخ زان در آن شب وحشتناک چگونه ويولن مي زد، کار بي فايده اي است. اين موسيقي از آن چه قبلاً از پشت در خانه اش گوش کرده ام خيلي وحشتناک تر بود. چون من اکنون حالت چهره اش را داشتم مي ديدم، و مي توانستم بفهمم که تمام اين ها به دليل وحشتي است که او دچارش شده. داشت تلاش مي کرد سر و صدايي ايجاد کند، جلوي ورود چيزي را بگيرد يا چيزي را بيرون بيندازد؛ چيزي که من البته نمي توانستم تصور کنم چيست؟ هر چند احساس مي کردم که بايد چيز وحشت انگيزي باشد. شيوه نوازندگي اش عجيب و غريب تر، هولناک تر، و هيستريک تر شد. با اين حال نهايت نبوغ خود را که مي دانستم اين پيرمرد عجيب در خود دارد، به کار مي گرفت. آهنگي را که داشت مي نواخت، به جا آوردم؛ آهنگ مخصوص يک نوع رقص مجارستاني که در تالارها مرسوم است، و لحظه اي با خودم فکر کردم اين اولين باري است که مي شنوم زان موسيقي يک آهنگساز ديگر را مي نوازد. صداي جيغ و ناله آن ويولن مستأصل هر چه بلندتر و بلندتر و ديوانه وارتر و ديوانه وارتر مي شد. نوازنده داشت به طرز عجيب و غير عادي عرق مي کرد و مثل يک ميمون به خود مي پيچيد، و مدام، ديوانه وار و سراسيمه به پنجره نگاه مي کرد. در ميان آن آهنگ هاي هيجان زده و ديوانه وار تقريباً مي توانستم ساتيرهاي سايه واري را ببينم که در ميان گودال هايي پر از ابر و دود و رعد و برق ديوانه وار مي رقصيدند و مي چرخيدند. و بعد گمان کردم آهنگي تيزتر و ثابت تر را مي شنوم که از ويولن پيرمرد نبود؛ آهنگي آرام، معني دار و تمسخر آميز که از جايي دور در سمت غرب مي آمد. در اين هنگام حفاظ کرکره اي پنجره در برابر وزش باد عربده کش، که گويي در پاسخ به نوازندگي ديوانه وار پيرمرد شروع به وزيدن کرده بود، تلق تلوق صدا مي داد. از لابلاي جيغ هاي ويولن زان صداهايي به گوش مي رسيد که هرگز فکر نمي کردم يک ويولن چنين صداهايي داشته باشد. حفاظ کرکره اي پنجره باز شده بود و با صداي محکم تري به پنجره ضربه مي زد. شيشه پنجره در نتيجه اين ضربات شکست و باد سرد به درون اتاق هجوم آورد و موجب شد نور شمع ها پت پت کند و برگه هاي کاغذ روي ميز که زان، نوشتن راز هولناک خود بر روي آن ها را تازه شروع کرده بود، پخش و پلا شوند. به زان نگاه کردم و ديدم با هوشياري تمام دارد نظاره مي کند. چشمان آبي رنگ شيشه مانندش از حدقه بيرون زده بودند و جايي را نمي ديدند، و نوازندگي ديوانه وارش به همهمه اي بي امان و بي اختيار و نامفهوم تبديل شده بود که قلم از توصيف آن عاجز است. باد با وزشي شديد، شديدتر از وزش هاي قبلي، به درون اتاق آمد و يادداشت هاي زان را بلند کرد و به طرف پنجره برد. با استيصال دنبال آن ورق هاي کاغذ دويدم، اما قبل از آن که بتوانم آن ها را بگيرم از ميان شيشه شکسته پنجره خارج شدند. در اين هنگام يادم آمد که چه قدر دلم مي خواست از اين پنجره بيرون را نگاه کنم؛ تنها پنجره اي در خيابان رودوسي که مي شد از آن، سراشيبي آن سوي ديوار بلند و منظره شهر را که در آن پايين گسترده بود، ديد. هوا خيلي تاريک بود، اما چراغ هاي شهر هميشه روشن بودند. و من انتظار داشتم که آن ها را از ميان باد و باران ببينم. با اين حال وقتي از آن پنجره زير شيرواني - که در بالاترين نقطه خيابان رودوسي قرار داشت - نگاه کردم (در اين ضمن نور شمع ها پت پت مي کردند و ويولن به همراه باد شبانگاهان، ديوانه وار جيغ مي کشيد)،منظره هيچ شهري را در آن پايين نديدم. و از نور چراغ خيابان هايي که مي شناختم هيچ خبري نبود. بلکه فقط تاريکي بي پايان ديده مي شد؛ فضايي نامتناهي به همراه جنب و جوش و صداي موسيقي، بدون داشتن هيچ شباهتي به هر چيزي بر روي زمين. و در حالي که آن جا ايستاده بودم و با وحشت نگاه مي کردم، باد هر دو شمع را خاموش کرد و من در تاريکي وحشت انگيز و نفوذناپذير رها شدم؛ رو به رويم آشوب و همهمه، پشت سرم ديوانگي شيطاني آن ويولن که به هنگام شب زوزه مي کشيد. در حالي که در تاريکي سکندري مي خوردم (کبريتي هم نبود که روشن کنم)، خوردم به ميز، خوردم به يک صندلي و آن را واژگون کردم، تا اين که سرانجام راهم را کورمال کورمال تا مکاني که در آن، تاريکي به همراه موسيقي اي وحشتناک جيغ مي کشيد، پيدا کردم. براي نجات دادن خودم و اريخ زان دست کم مي توانستم دست به تلاش بزنم، علي رغم وجود نيروهايي که عليه من بودند. لحظه اي گمان کردم که يک چيز سرد به سرم کشيده شد. فرياد زدم، اما فرياد من در برابر صداي وحشتناک آن ويولن قابل شنيدن نبود. ناگهان در ميان تاريکي آرشه ويولن که ديوانه وار به جلو و عقب کشيده مي شد، به من خورد و دانستم که به پيرمرد نزديک شده ام. آن چه را که در جلويم قرار داشت لمس کردم. پشت صندلي اريخ زان بود. دستم را جلوتر بردم و شانه اش را تکان دادم؛ سعي داشتم او را از آن حالت غير عادي خارج کنم. واکنشي نشان نداد و ويولنش هم چنان بدون آن که ذره اي از صداي آن کاسته شود، جيغ مي کشيد. سرش را گرفتم و نگذاشتم آن را حرکت دهد. در گوشش با فرياد گفتم که بايد از اين حوادث ناشناخته شب فرار کنيم. اما او نه جواب مرا داد و نه از شدت نواختن آن موسيقي جنون آميز کاست؛ در اين ضمن باد با وزشي عجيب در آن تاريکي و آشوب انگار داشت مي رقصيد. وقتي دستم به گوشش خورد به خود لرزيدم، هر چند نمي دانستم چرا؛ تا اين که دستم به صورتش خورد؛ صورتش مثل يخ سرد و اجزاي صورتش سفت و بي حرکت بود. نشاني از نفس کشيدن در او حس نمي کردم. چشمان مات از حدقه بيرون زده اش، بدون آن که جايي را ببينند، به خلأ زل زده بودند. لحظه اي بعد، انگار که معجزه شده باشد، در و چفت چوبي بزرگ آن را پيدا کردم و ديوانه وار از اتاق به بيرون پريدم تا از آن موجود با آن چشمان ماتش، و از جيغ هاي وحشت انگيز آن ويولن نفرين شده که صدايش به هنگام بيرون پريدن من بيشتر هم شده بود، بگريزم. از پله هاي بي پايان آن خانه تاريک پريدم، شيرجه زدم، پرواز کردم؛ بدون آن که به چيزي فکر کنم، دوان دوان به طرف خيابان تنگ و پر شيب و قديمي رودوسي، با آن پله ها و خانه هاي لرزانش، رفتم؛ با قدم هاي سريع و پر سر و صدا از پله هاي خيابان پايين رفتم. از روي قلوه سنگ ها گذشتم و به خيابان هاي پايين تر پا گذاشتم و به رودخانه اي که بوي تعفن مي داد و در يک دره عميق قرار داشت رسيدم؛ در حالي که نفس نفس مي زدم از پل بزرگ و تاريک گذشتم و به خيابان هاي بزرگ تر و بي خطر آشنا رسيدم؛ تمام اين ها براي اتفاقات وحشتناکي بودند که هميشه آن ها را به خاطر دارم. و نيز به ياد دارم که بادي نمي وزيد، ماه در آسمان بود و تمام چراغ هاي شهر روشن بودند. علي رغم جست و جوهاي بسيار دقيقم، از آن هنگام تاکنون هرگز نتوانسته ام خيابان رودوسي را بيابم. اما از بابت چيزي هم متأسف نيستم؛ نه بابت اين که نمي توانم خيابان رودوسي را پيدا کنم و نه از بابت اين که برگه هاي يادداشت اريخ زان آن شب از دستم رفت؛ برگه هايي که با خواندنشان احتمالاً مي توانستم پي ببرم که اريخ زان چرا موسيقي خود را به آن شکل اجرا مي کرد. پيوست ها:   1.Ruedi Ausil 2.Blandot 3.Satyr: در اساطير يونان موجودي که سر و سينه انسان و دست، پا، شاخ و گوش بز داشت.   منبع:فيلم نگار، شماره 6 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 330]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن