واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
خردهروایتهای یک مسافرکش ماجراهای مرد مرموز چهارده سال پیش، در فروشگاه زنجیرهای دامینیکس تو محله آبکنار (Edge Water) شیکاگو، به عنوان کارگر استخدام شدم. اولین شغل زندگیم بود. کارم از جمعآوری چرخ دستیهای خالی از محوطه پارکینگ و چیدنِ خرید مشتریها تو کیسه پلاستیکی بود تا تمیز کردن توالتها و بردن زبالهها و تِی کشیدن.
تازه مهاجر بودم و بیشتر همکارام هم مثل خودم. از پاکه سنگالی بود تا اَدیس بوسنیایی، شیفت هارو با ورجه وورجه و شیطونی عین موش خیابونی می جویدیم و فراموش می کردیم. تا امروز این تنها شغلمه که مجاب به پوشیدنِ کراوات بودم. با پیرهنِ سفید اتو کشیده و کراوات مشکی می رفتم حمالی و آخرش هم یاد نگرفتم چه جوری کراوات ببندم. روزِ اول کار لَری (Larry) که یونانی الاصل و رئیس ام بود، واسم گرهش زد و فک کنم تا دو سالی که اونجا بودم همون گره رو هی شل و سفت می کردم. از موقعی که حق انتخاب پیدا کردم، شیفت شبی شدم. از ساعت چهار پنج عصر تا دوازده یک شب. سرِ شیفت، فروشگاه شلوغ ترین موقعش بود و ملت بعد از کار و قبل از خونه، به جونِ قفسه های فروشگاه می افتادند. من و «اَدیس» و «پا» تو هوای چه زیر صفر و بالای 30، به جون چرخ دستی های خالی می افتادیم و به هم وصلشون می کردیم تا می شد قدِ یه اتوبوس. تو پارکینگ ترافیک میشد و صدای لَری در میومد و جدامون می کرد و می فرستادمون جاهای مختلف. بعد از نه و نیم ده، فروشگاه خلوت می شد و مشتری های آشنای شبونه، مثل گربه سانان و موش ها و جغدها، آهسته آهسته وارد جنگلِ خواربار می شدند. یکی از این مشتری ها مردی قد بلند میانسال بود به اسم گرِیگ (Greig). هنوز یادم نیست اسمشو چه جوری یاد گرفتم. با موی ژولیده و اوِرکُت و کت شلوار و کراوات اش که در نگاه دوم اتو نخوردگی و لکه هاش معلوم می شد، به یک بیزنِس مَن شبیه بود که انگار تو کپسول زمان از دهه 80 سفر کرده بود ولی به خاطر نقص فنی تو دستگاه گیر کرده بود و بعد از رسیدن هم یه راست اومده بود تو فروشگاه ما. یه بسته کوچیک بادوم زمینی می خرید و مجله هاشو از کیسه پارچه ایش در می آورد و می نشست تو کافه تریای کنار صندوق ها و تنهایی مشغول می شد. بیشتر مجله ها مخصوص آگهی حراج فروشگاه های محل بودند. کوپن های تخفیف از هویج تا مایع ظرفشویی بود که گریگ با خودکارش علامت می زد و بادوم زمینی می شکست. بعضی وقتا لَری باهاش خوش و بشی می کرد و بعد روشو می کرد به من و تنها صندوق دار شب و یه شکلک درمی آورد که این یارو دیگه کیه. گریگ بعضی وقت ها تا بعد از اتمام شیفت من هم می موند. فروشگاه ما 24 ساعته بود و مشتری حق نشستن داشت و یه کیسه بادوم زمینی هم واسه خودش کلی حق اقامت داشت. کارکنان شیفت شب واسه گریگِ بادوم زمینی خورِ کم حرف، تئوری های خودشونو داشتند. بعضی ها می گفتند که میلیاردره و مثل موش ثروتشو انبار کرده و دست نمی زنه بهش. یا ارث خفنی بهش رسیده و ظرفیت ذهنی این همه پول رو نداشته و قاطی کرده یا زنش طلاقش داده و دار و ندارش رو ازش گرفته. برای منِ تازه وارد که هر روز از آمریکا و مردم و زبان و فرهنگشون مثل اسفنج خشک که بیفته تو آب، چیزهای جدید جذب می کردم، گریگ مردی بود ناشناخته. یکی دو بار با انگلیسی شکسته باهاش خوش و بش کردم ولی بعد از سلام علیک بنزینِ گرامِرام تموم می شد و چرخ های باریکِ محاوره ام پنچر. مشکلی که البته با همه داشتم اون اولها و هر شب که می رفتم خونه، دیکشنری رو باز می کردم و کلماتی که تو فروشگاه می شنیدم و رو دفترچه ام نوشته بودم رو، مثل ماهی دونه دونه با قلابِ ترجمه شکار می کردم. ادامه دارد... بخارست ـ بهار ١٣٩٤ احسان مشهدی چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
 
یکشنبه 6 اردیبهشت 1394 ساعت 22:18
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 94]