واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بي ستاره بالش نرم نبود. ليوان را برداشتم تا نوشيدن آب ، خنکم کند؛ يخ هايش آب شده بود، گرم مثل زهر مار. پرده حرير لعنتي ، تکان نمي خورد و از چار چوب آن پنجره بزرگ ، ذره اي نسيم نمي آمد که تکان اش دهد. سرم را دوباره گذاشتم روي بالش . نرم نبود . عرق کرده بودم. هي سرم را بر مي داشتم که کابوس لعنتي تمام شود. همين که چشم مي گذاشتم روي چشم ، تصويرهاي معوج مي آمد جلوي چشمم و دوباره همان تکان هاي هول ناک روي حجم ابري که بر فراز زمين ، ذره ذره ام را متوجه جاذبه مي کرد و هي در ابر فروتر مي رفتم و مي رفتم پايين تر ... چرخيدم به پهلوي راست . پلک گذاشتم به هم که اتاق ديوار شد موج سر به فلک کشيده و ديوانه و آمد به سمتم. هراس داشتم و فقط مي دويدم. دورتر از من کساني بودند که گمانم آن سهمگيني ،اصلا تهديدشان نمي کرد ؛ خون سرد بودند و با آرامش ، تقلاي من را دنبال مي کردند. شمشير موج خورد فرق سرم و تا انگشتان پايم سيخ شد که پريدم. دوباره نشستم توي رختخواب و اين بار انگار تنم بيشتر خيس شده بود. ليوان را برداشتم ، خالي بود. گفتم بلند شوم آب بياورم ؛ انگار در ، هزار سال نوري با تخت فاصله داشت. بسته بودند من را به توهم و نگاه که مي کردم انگار صد سال بود کسي دستگيره در آبي رنگ و رو رفته اتاق را نچرخانده بود. دست کشيدم به صورت عرق کرده. آخر کجاي اين بستر ، به آن ابر شبيه بود که از مولکول هايش ، چنان راحت ردم مي کرد که انگار آب را از پارچه تنظيف ؟ لعنت به ابليس . سرم را گذاشتم روي بالش. نرفت در آغوش توده نرم ، پس خورد و شق ايستاد. انگار سيمان ريخته بودند لاي پرها. ملحفه کشيدم رويم و چرخي زدم . نفسم گرفت ، دوباره زدمش کنار. تک تک لباس هاي کم حجم تنم ، زيادي بود. پوستم زيادي بود، گوشتم زيادي بود. دوست داشتم فقط با استخوان هايم بخوابم که باد از لاي شان رد شود و جانم ، خنک شوم. کف پايم ، گر گرفته بود و هر چه روي تشک کم و بيش خنک مي کشيدمش ، حالم همان بود که بود. چشم به هم گذاشتن شده بود حرام و عذابش الساعه. تنم را از تخت کندم ، نشستم. پاهايم را از لبه تخت آويزان کردم. پرده ، کماکان بي حرکت بود. صداي جگر خراش دمپايي يک پيري که مي شد حدس زد دارد خودش را به زور مي کشد از اين سر کوچه به انتهايش ، کشاندم لب پنجره و پيش از آن که نگاه بچرخانم ، نئون سبز مسجد کوچه کناري ، خورد به چشمم.عبا روي دوشش بود و از بالا که من مي ديدم، گمانم بقچه اي در دست اش. بالاتنه ام در چارچوب بود. پاهاي سست ام تحمل نمي کرد جسم شلاق خورده از کابوس مدام را. دست ، قائم کرده بودم روي هره که کمک ايستادنم باشد. پير رسيده بود سر کوچه که زن و نوجواني ، انگار به همان مسير و مقصد ، راه آغاز کردند. زن تند مي رفت ، پسرک عقب سر مادر ، با قدم هاي کوچک تر، هم مسير بود و مدام « چشم » مي گفت. کمر کش کوچه مادر ايستاد، پسرک را برانداز کرد. دستي به مويش کشيد و خم شد و پيشاني اش را بوسيد. دوباره راه افتادند که ديگر نديدم. جسمم به مرگ ميل داشت تا به استراحت . دوباره جنازه شدم روي تخت. صداي پاهاي گونه گون مي آمد ؛ شايد يک جوان ، سپس شايد يک زن که آرام تر راه مي رفت ، بعدش دو سه تا بچه که با بزرگ تري همراه بودند انگار. آرام مي خنديدند و ذوق داشتند. هي حدس مي زدم و هي در گور سپيد مي پيچيدم. جرات کردم پلک روي پلک بگذارم که يک دفعه صفحه پشت پلکم سياه شد و نئون بالاي مسجد زد توي چشمم. يکي توي کوچه ، جوري دويد که سراسيمگي اش بلندم کرد. يک صداي پاي ديگر بلافاصله پشت سرش ، که ايستادم دوباره در قاب پنجره . رفيق هم بودند انگار دو جوان. يکي شان که رسيد به کمرکش ،برگشت و تلخ به جا مانده گفت : « بدو ، از اين جا که معلومه جا نيست... » و باقي حرفش را نشنيدم. دومي هم در پيچ کوچه گم شد. آسمان ، ابر نداشت و انگار فقط من ، يکي سفارشي اش را داشتم براي تخت خواب لعنتي ام ؛ آن هم آن قدر انبوه و سهمناک. ليوان را برداشتم و هوا سر کشيدم. دو سه قطره ته اش داشت که گلوي خشکم ، تر شود. نشستم روي تخت و پاي کرخت شده ام را ماليدم به موکت نامرغوب که کمتر زق زق کند. صداي آرام اذان بلند شد. پا شدم. نئون بالاي گنبد ، دوباره خورد توي چشمم. چه وقت اذان بود سر شبي ؟مهتابي هاي الوان مربعي کنار مناره ها ، چشمک زدند و روشن شدند. عقربه هاي روشن ساعت بي صداي روي ميز ، روي يک بود. جواني که اذان مي گفت ، پايان اذانش گفت: « نيت کند ، از نماز ظهر شروع مي کنيم. » سخت مي شنيدم. گفت الله اکبر و دوباره گفت :« نيت کنيد نماز ظهر. » نشستم روي تخت. پرده حرير ، آرام تکاني خورد. انگار که از لاي لب هاي شب ، آرام ، فوتي کرده باشند. جوان گفت سبحان الله بي اختيار پا شدم. « سمع الله لمن حمده » را که گفت، پرده ، قشنگ تر رقصيد. همه الله اکبرها، نئون سبز روشن مي کرد. جوان هي مي گفت الله اکبر. من به حال خودم که آمدم، داشتم دستگيره در را مي چرخاندم. پله ها را يکي يکي رفتم پايين . چک کردم لباسم را... لباس ديگري تنم بود. کوچه روشن تر از شب هاي ديگر. کمرکش کوچه را که رد کردم، ديگر خودم را نديدم. منبع: مجله خيمه شماره 36- 35/خ
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 258]