واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
امشب به نوحه خوانی ات از هوش رفته ام نزدیک غروب است و نوای محزون اما دلنشین قرآن همه جا را پر کرده است. قدم به فکه می گذاریم و باز بی اختیار کفش ها از پا در می آید.حال غریبی دارم و هوا هم انگار مثل دل من گرفته.تابلوی «به مشهد شهیدان خوش آمدید»از دور به چشم می خورد . جلوتر می رویم،تابلوی دیگری مرا به سمت خود می کشد: «باور کنید وقتی برای نماز شب بلند می شدند فکر می کردی بساط نماز جماعت برپاست.»باز هم می رویم. نمی دانیم کجا،اما ناگاه ورودی ساده و سبز و زیبایی به چشم می خورد :«فاخلع نعلیک ،انک بالواد المقدس الطوی!»خدای من!یعنی بالاخره نزدیک شدم؟ بالاخره رسیدم به آن جا که آن قدر بی تاب دیدنش بودم؟رسیدم به قطعه ای که مقتل سید مرتضی شد!اما...بسیجی بی سیم به دستی که صورتش را با چفیه پوشانده است می گوید ورودی بسته شده ،با حسرت می پرسم:«یعنی نمی توانیم به مقتل شهید آوینی برویم؟»جواب می دهد:«اگر نیم ساعت زودتر آمده بودید،می شد ،اما...»اما مکث می کند و کمی بعد انگار که دلش به حال زار من سوخته باشد،می گوید:«حالا بروید مقتل شهیدان را ببینید ،شاید اجازه دادند وقت برگشتن آمدید.»دلم میگرد؛ دلم عجیب می گیرد. فقط به خاطر نیم ساعت...؟!باشد آقا مرتضی!معبر طولانی و باریکی است. دو طرفش سیم خاردار کشیده شده و اجازه ی رفتن به آن جا را نداریم. همه جا پر از تابلوهای «خطر انفجار» است . خاک فکه رملی است و راه رفتن روی آن خیلی سخت است. با هر قدمی که به جلو بر می داریم،انگار دو قدم به عقب بر می گردیم. بالاخره به انتهای معبر می رسیم؛جای کمی وسیع تر از همین معبر. اعضای کاروان، همه به اطراف نگاه می کنند.انگار آن ها هم مثل من دنبال چیز خاصی هستند ، اما واقعیت آن است که در ظاهر هیچ چیزی نیست،جز خاک و خاک و تنها سنگر باقی مانده در آنجا؛ اما در باطن... راستی اینجا کجاست؟ آیا ما برای دیدن همین خاک ها این همه راه آمدیم؟!کاش کسی چیزی از اینجا می گفت!چه غم غریبی اینجا و این وقت غروب بر دلم نشسته!خدایا اینجا کجاست؟طلبه ی جوان،سیدی است که پوست صورتش عجیب زیر آفتاب داغ سوخته و انگار این آفتاب سینه اش را هم سوزانده که نفسش این طور گرم است! خیلی زود ،همه مجذوب حرف هایش می شویم و روی رمل ها ی می نشینند . هوا دیگر تاریک شده و قرص ماه بالای سر اهل کاروان است. طلبه جوان شروع می کند به گفتن از آنجا و من با دوربینم که حالا چیزی جز تاریکی ضبط همان سکوت و همان هق هق ها که نمی دانی دارد از کدام گلو بلند می شود:«... بچه های رزمنده از 14 مانع گذشتند تا رسیدند به یک کانال که 4-3 متر عمق داشت و نزدیک به 9 متر عرض.داخلش را عراقی ها پر از سیم خاردار و مین کرده بودند و بچه ها با نردبان هایی که هر سه نفر،یکی آنرا دست می گرفت،از روی کانال رد می شدند. اگر کسی داخل کانال پرت می شد دیگر کارش تمام بود... بعد از تحمل همه ی این سختی ها تازه می رسیدند به این جاده ای که شما الان از آن گذشتید... این محور گردان حنظله از لشکر 27 محمد رسول الله تهران بود. وسط عملیات،زخمی و شهید دادیم و درست در چنین شبی همه شان را آوردند اینجا. کنار هم گذاشتند به امید آنکه بعد از گرفتن جاده، آن ها برگردانند عقب،ولی ما به دلایل مختلف عقب نشینی کردیم و سالم ها خودشان را به زور عقب کشاندند،اما شهدا و زخمی ها همین جا ماندند که یکسری شان همان اول شهید شدند. آن هایی که زخمی بودند همه شان تیر خورده بودند و خون زیادی از آن ها می رفت و قاعدتاً به خاطر خونریزی،همه تشنه بودند. یکسری از تشنگی شهید شدند و مابقی را عراقی ها تک تک تیر خلاص زدند و بدن بچه ها را همین جا گذاشتند. بعدها رزمنده ای که اینجا اسیر شده بود آزاد شد و آمد و به بچه های تفحص گفت و آن ها گشتند و به اینجا رسیدند و دیدند از پشت آن تپه ،استخوان شهدا ریخته تا اینجا. اینجا که شما نشسته اید 120 تن از بدن های شهدا را تفحص می کنند ،کی ؟ اواخر سال 70-69 هنوز وقتی مردم با این رمل ها بازی می کنند استخوان بند انگشت شهدا را پیدا می کنند...»صدای گریه اهل کاروان کم کم دارد بلند می شود. انگار دیگر نمی شود این همه درد را در گلو پنهان کرد . یکی مدام «یاحسین » می گوید . تنم می لرزد از شنیدن این همه ناشنیده ی تلخ!دیگر نمی توانم این طور راحت روی این رمل ها بنشینم . راوی انگار برای ما روضه می خواند:«...گرفتی کجا اومدی؟ یه جایی اومدی که یه زمانی جای شما،داداشت نشسته بود؛ با این تفاوت که یکی دستش قطع شده بود،یکی بازوش تیر خورده بود و یکی افتاده بود ... گوش کنید!خوب گوش کنند، همه!صدای «العطش»به گوشتون نمی خوره؟ صدای «آب،آب»چی؟ گوش کنید !صدای ناله به گوشتون نمی خوره؟صدای «یازهرا!یا حسین؟»رو می شنوی؟جایی آمدی که ما به اینجا میگیم کربلا!شب،کسی را اینجا راه نمی دادیم. چیزی که میگم سه سال عمرم رو گذاشتم براش!می گم همه ی شما مهمان شهدایید !چرا ؟ اگر کسی بیاد خونتون تا شما در را باز نکنید نمی تونه بیاد تو!ما برای اون خونه های کوچک شهر حرمت قائلیم.بعد می خواهیم برای خانه ی شهدا حریم قائل نباشیم؟هر که خواست بیاد؟ نه!شهدا دعوت می کنن !به خدا عیدت رو می تونستی بری جنگل !جرا اومدیم اینجا؟ ما نیومدیم حاجی !ما رو آوردن!چی مخواییم بگیم؟می خواییم بگیم هر کی میاد اینجا مهمان شهداست ،اما... شهدا مهمونای خصوصی شون و این موقع دعوت می کنند.»دیگر بغضی نیست که در گلو مانده باشد صدای هق هق فضا را پر کرده است . غربت اینجا و سوز کلام او دارد دیوانه ام می کند:«... چه کردی ؟ برو به این حرف برس !ببین!غربتش دیوانه می کند آدم رو!گرفتی چی شد؟مهمونای خصوصی هستید!ببیند چه قشنگ خلوت کردید...»حتی ماه هم در بالای سرمان دارد آرام و بی صدا به حرف های او گوش می دهد؛ هیچ بعید نیست که مثل ما اشک ریخته باشد نه امشب!که همه ی شب های غریب!همه جا تاریک است. گویی ماه رمقی برای نورافشانی ندارد. وقت رفتن است. باید برگردیم.بیشتر اهل کاروان رفته اند و جز جمع کوچکی نمانده ایم. چرا نمی روم؟چرا پاهایم اجازه ی بازگشت نمی دهند؟ راستی،چه شد که حالا اینجا و در وسط این شهرم؟ نمی دانم انگار حال خودم را نمی دانستم!زمانی به خود آمدم که دیدم آهنگی غریب از گوشی ام انتخاب کرده و با صدای بلند گذاشته ام و گه گاه کسی سر برگردانده و نگاهی می کند که نمی دانم از سر همدلی است یا ....!«چنگ دل آهنگ دلکش می زند /ناله ی عشق است و آتش می زندقصه ی دل دلکش است و خواندنی / تا ابد این عشق و این دل ماندنی »آری !انگار چنگ دل راوی، آتش به دل مان زده است که این طور در حال سوختیم ،اما راستی ،آیا این عشق هم تا ابد ماندنی خواهد بود؟گذر از آن معبر در سیاهی آن شب کار سختی است،اما باید رفت . انگار همه می دانیم که اهل این سرزمین نیستیم و اهل بودن،تنها به ناله و اشک و آه نیست!دور مانده ایم از کاروان!پا تند می کنیم و به گروه کوچکی که در حال سینه زنی و مداحی اند می رسیم . مداح جوان کاروان،صدای محزونی دارد: یه قطره اشک به من بدین تا بریزم برا حسین/ چشمایی می خوام بذارم،زیر قدم های حسین... حسین ،جبهه ،کربلا... نمیدانم؛ همه چیز دور سرم می چرخد انگار!چیزی از حال خودم نمی دانم!دوستم نهیب می زند که به سیم خاردار ها نزدیک شده ام. هیچ نمی فهمم!هنوز حرفهای راوی در گوشم زنگ می زند:«چه کردی ؟ برو به این حرف برس!...»خدایا ،امشب چه شبی است و اینجا کجاست؟!دسته ی سینه زن توقف می کند. صدای مداح به گوش می رسد:«روبه رو کربلاست،براتتون را بگیرین!»کربلا... بغض به دیواره های گلویم فشار می آورد . همه دست بر سینه ،چشم به روبه رو می دوزیم. مداح شروع می کند به سلام دادن و همگی همراه او زمزمه می کنیم:«السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک ،علیکم منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی الیل و النهار. ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم »منبع: مجله ی امتداد 20 مرداد ماه 1386/س
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 415]