واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: می آیم از رهی که خطرها در او گم است، از هفت منزلی که سفرها در او گم است... «با کاروان نیزه» شعری منتشر نشده از علی رضا قزوه بند اول می آیم از رهی که خطرها در او گم است از هفت منزلی که سفرها در او گم استاز لابه لای آتش و خون جمع کرده اماوراق مقتلی که خبرها در او گم استدردی کشیده ام که دلم داغدار اوستداغی چشیده ام که جگرها در او گم استبا تشنگان چشمه احلی من العسلنوشم ز شربتی که شکرها در او گم استاین سرخی غروب که همرنگ آتش استتوفان کربلاست که سرها در او گم استیاقوت و دُر صیرفیان را رها کنیداشک است جوهری که گهرها در او گم استهفتاد و دو ستاره غریبانه سوختنداین است آن شبی که سحرها در او گم استبند دومجوشید خونم از دل و شد دیده باز، ترنشنید کس مصیبت از این جانگدازترصبحی دمید از شب عاصی سیاه تروز پی شبی ز روز قیامت درازتربر نیزه ها تلاوت خورشید، دیدنی ستقرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل منامشب مرا در اوج ببین سرفرازترعشق توام کشاند بدین جا، نه کوفیانمن بی نیازم از همه، تو بی نیازترقنداق اصغر است مرا تیر آخریندر عاشقی نبوده ز من پاکبازتربا کاروان نیزه شبی را سحر کنیدباران شوید و با همه تن گریه سر کنیدبند سومفرصت دهید گریه کند بی صدا، فراتبا تشنگان بگوید از آن ماجرا، فراتگیرم فرات بگذرد از خاک کربلاباورمکن که بگذرد از کربلا، فراتبا چشم اهل راز نگاهی اگر کنیددر برگرفته مویه کنان مشک را فراتچشم فرات در ره او اشک بود و اشکزان گونه اشک ها که مرا هست با فراتحالی به داغ تازه ی خود گریه می کنیتا می رسی به مرقد عباس، یا فراتاز بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بودهفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فراتاز طفل آب، خجلت بسیار می کشمآن یوسفم که ناز خریدار می کشمبند چهارمبعد از شما به سایه ی ما تیر می زدندزخم زبان به بغض گلوگیر می زدندپیشانی تمامی شان داغ سجده داشتآنان که خیمه گاه مرا تیر می زدنداین مردمان غریبه نبودند، ای پدردیروز در رکاب تو شمشیر می زدندغوغای فتنه بود که با تیغ آبدارآتش به جان کودک بی شیر می زدندماندند در بطالت اعمال حجشانمحرم نگشته تیغ به تقصیر می زدنددر پنج نوبتی که هبا شد نمازشانبر عشق، چار مرتبه تکبیر می زدندهم روز و شب به گرد تو بودند سینه زنهم ماه و سال، بعد تو زنجیر می زدنداز حلق های تشنه، صدای اذان رسیددر آن غروب، تا که سرت بر سنان رسیدبند پنجمکوخیزران که قافیه اش با دهان کنندآن شاعران که وصف گل ارغوان کننداز من به کاتبان کتاب خدا بگوتا مشق گریه را به نی خیزران کنندبگذار بی شمار بمیرم به پای یاردر هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنندپیداست منظری که در آن روز انتقامسرهای شمر و حرمله را بر سنان کنندیا رب، سپاه نیزه، همه دستشان تهی ستبی توشه اند و همرهی کاروان کنندبا مهر من، غریب نمانند روز مرگآنان که خاک مهر مرا حرز جان کنندبا پای سر، تمامی شب، راه آمدمتنهایی ام نبود، که با ماه آمدمبند ششمای زلف خون فشان توام لیله البراتوقت نماز شب شده، حی علی الصلاتاز منظر بلند، ببین صف کشیده اندپشت سرت تمامی ذرات کائناتخود، جاری وضوست، ولی در نماز عشقاز مشک های تشنه وضو می کند، فراتطوفان خود وزیده، سر کیست در تنور؟خاک تو نوح حادثه را می دهد نجات!بین دو نهر، خضر شهادت به جستجو استتا آب نوشد از لبت، ای چشمه حیاتما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیستما بی تو چشم بسته و ماتیم و در مماتعشقت نشاند، باز به دریای خون، مراوقت است تیغت آورد از خود، برون، مرابند هفتماز دست رفته دین شما، دین بیاورید!خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!دست خداست، این که شکستید بیعتشدستی خدای گونه تر از این بیاورید!وقت غروب آمده، سرهای تشنه رااز نیزه های بر شده، پایین بیاورید!امشب برای خاطر طفل سه ساله امیک سینه ریز، خوشه ی پروین بیاورید!گودال، تیغ کند، سنان های بی شماریک ریگزار، سفره ی چرمین بیاورید!سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدی ست!فالی زنید و سوره یاسین بیاورید!خاتم سوی مدینه بگویی نگین برند!دست بریده، جانب ام البنین برند!بند هشتمخون می رود هنوز ز چشم تر شما خرمن زده ست ماه، به گرد سر شماآن زخم های شعله فشان، هفت اخترندیا زخم های نعش علی اکبر شما؟آن کهکشان شعله ور راه شیری استیا روشنان خون علی اصغر شما؟دیوان کوفه از پی تاراج آمدندگم شد نگین آبی انگشتر شمااز مکه و مدینه، نشان داشت کربلاگل داد(نور) و (واقعه) در حنجر شمابا زخم خویش، بوسه به محراب می زدیدزان پیشتر که نیزه شود منبر شماگاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می کنیبر نیزه، شرح سوره احزاب می کنیبند نهمدر مشک تشنه، جرعه ی آبی هنوز هستاما به خیمه ها برسد با کدام دست؟برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخاوقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفتسنگی زدند و کوزه ی لب تشنگان شکست!شد شعله های العطش تشنگان، بلندباران تیر آمد و بر چشم ها نشستتا گوش دل شنید، صدای (الست) دوستسر شد(بلی) ی تشنه لبان می الستناگاه بانگ ساقی اول بلند شدپیمانه پر کنید، هلا عاشقان مستباران می گرفت و سبوها که پرشدنددر موج تشنگی، چه صدف ها که دُر شدندبند دهمباران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟آوازه ی شفاعت ما، رستخیز شددر ما قیامتی ست، به محشر چه حاجت است؟کی اعتنا به نیزه و شمشیر می کنیم؟ما کشته ی توایم، به خنجر چه حاجت است؟بی سر دوباره می گذریم از پل صراطتا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟بسیار آمدند و فراوان، نیامدندمن لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟بنشین به پای منبر من، نوحه خوان، بخوان!تا نیزه ها به پاست، به منبر چه حاجت است؟در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنمراز غدیر گویم و شرح فدک کنمبند یازدهماز شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده ستوز حلق تشنه، سوره قرآن برآمده ستموج تنور پیرزنی نیست این خروشطوفانی از سماع شهیدان برآمده ستاین کاروان تشنه، ز هر جا گذشته استصد جویبار، چشمه ی حیوان برآمده ستباور نمی کنی اگر از خیزران بپرسکآیات نور، از لب و دندان برآمده ستانگشت ما گواه شهادت که روز مرگانگشتری ز دست شهیدان درآمده ستراه حجاز می گذرد از دل عراقاز دشت نیزه، خار مغیلان برآمده ستچون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیمجان را کنار شام غریبان گذاشتیمبند دوازدهمگودال قتلگاه، پر از بوی سیب بودتنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بودسرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخاول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ماتنها همین، چقدر پیامش غریب بودمولا نوشته بود: بیا، دیر می شودآخر حبیب را ز شهادت نصیب بودمکتوب می رسید فراوان، ولی دریغخطش تمام، کوفی و مهرش فریب بوداما حبیب، رنگ خدا داشت نامه اشاما حبیب، جوهرش «امن یجیب»یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بودباغ شهادتش، به رسیدن رسیده بودبند سیزدهمتو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماهآن یوسفی که تشنه برون آمدی ز چاهجسم تو در عراق و سرت رهسپار شامبرگشته ای و می نگری سوی قتلگاهامشب، شبی ست از همه شب ها سیاه ترتنهاتر از همیشه ام ای شاه بی سپاهبا طعن نیزه ها به اسیری نمی رویمتنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!امشب به نوحه خوانی ات از هوش رفته اماز تار وای وایم و از پود آه آهبگذار شام، جامه ی شادی به تن کندشب با غم تو کرده به تن، جامه ی سیاه!بگذار آبی از عظت نوشد آفتابپیراهن غریب تو را پوشد آفتاببند چهاردهمقربان آن نی یی که دمندش سحر، مدامقربان آن می یی که دهندش علی الدوامقربان آن پری که رساند تو را به عرشقربان آن سری که سجودش شود قیامهنگامه ی برون شدن از خویش، چون حسین(ع)راهی برو که بگذرد از مسجد الحراماین خطی از حکایت مستان کربلاست:ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم مایک الامان ز کوفه و صد الامان ز شاماشکم تمام گشت و نشد گریه ام خموشمجلس به سر رسید و نشد روضه ام تمامبا کاروان نیزه به دنبال، می رومدر منزل نخست تو از حال می روم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 504]