تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه خداوند براى خانواده اى خير بخواهد آنان را در دين دانا مى كند، كوچك ترها بزرگ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816373857




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطرات شنیدنی از جبهه عراق در جنگ


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطرات شنیدنی از جبهه عراق در جنگتا اواسط ماه تشرین الاول 1981 در جبهه شرکت نداشتم؛ تا اینکه شعله جنگ برافروخته ‌تر شد و ابتکار عمل به دست رزمندگان جمهوری اسلامی ایران افتاد.تا این زمان، در مرکز آموزش نظامی‌الرشید در پانزده کیلومتری بغداد مشغول بودم. بامداد ششم ماه تشرین الاول، دستوری به دستم رسید که مرا موظف به تشکیل و سازماندهی یک گردان رزمی کرد تا چنانچه شکافی در میان خطوط دفاعی ایجاد شود، بلافاصله آن را پر کنیم. دستور حرکت صادر شد. به ایستگاه قطار در شهر بغداد رفتیم. واگن‌های باری و مسافربری جهت انتقال ما و تجهیزاتمان مهیا بود. حرکت به سوی هدفی موهوم آغاز شد.
نام این ژنرال را به خاطر بسپارید
به کجا می‌رویم؟ مقصد کجاست؟ من که فرمانده نیروها بودم، اجازه پرسش درباره مقصد را نداشتم. قطار با سرعت پیش می‌رفت، تنها در یکی از ایستگاه‌ها به مدت دو تا سه دقیقه توقف کردیم تا لوکوموتیو قطار را عوض کنند و غذای نظامی‌ها تحویل داده شود. باز هم حرکت کردیم. ایستگاه شهر سماوه را که رد کردیم، روشن شد که مقصد ما بصره است. چه خوابی برای ما دیده‌اند؟ چرا با این سرعت حرکت می‌کنیم؟ سرعت غیرعادی قطار باعث می‌شد دلهره افراد بیشتر شود. ما را به قربانگاه می‌برند؟ در ایستگاه ناصریه نیز توقفی داشتیم. قطار باربری حامل توپ‌های دوربرد در ایستگاه ایستاده بود. ناگهان سرهنگ ستاد فیصل سعدون الجبوری - فرمانده توپخانه لشکر یکم - را دیدم که گفت: "ای مرتد، آیا از دیدن این توپ ها لذت نمی‌بری؟ " چون من قبلاً افسر توپخانه بودم و به تقاضای خودم به پیاده نظام منتقل شده بودم، او به من مرتد می‌گفت. توپ ها نو بودند. روغن کارخانه، بدنه آنها را پوشانده بود. گفتم: "توپ‌های سنگین را در میان این توپ‌ها می‌بینم. " - آری، ایرانی‌ها را خاکستر می‌کنیم! - شما هم به بصره می‌روید؟ - زمستان را در آنجا می‌گذرانیم. گمان نمی‌کردم که جمهوری اسلامی ایران بتواند به این زودی ها و با این سرعت شگفتی‌آور، نیروهایش را برای آزادسازی شهرهای خود (خرمشهر و ...) سازماندهی کند. نیروهای ما در خرمشهر با تمام قدرت به ایجاد استحکامات دفاعی مشغول بودند تا بتوانند این شهر را برای همیشه از ایران جدا کنند. بدین رو، موانع جدیدی در اطراف شهر ساخته شد و صدام حسین نیز این موانع را دژهای غیرقابل نفوذ نامید. قبل از رسیدن ما به خرمشهر، نیروهای تقویتی و پشتیبانی دیگر به آنجا اعزام شده و شهر مملو از نیروهای عراقی بود. گویی تمام ارتش عراق در آنجا متمرکز شده بود. شایع بود که لشکر یکم مأمور نصب تجهیزات دفاعی در منطقه است. در یک حرکت شبانه به سوی اروندرود حرکت کردیم. با خرمشهر 3 کیلومتر فاصله داشتیم. چون از اهالی جنوب عراق بودم، به وضعیت جوی آنجا آشنا بودم. در این منطقه، زمستان دیرتر از جاهای دیگر می‌رسد. آب و هوا را مطابق آنچه در شهر زیبای خودم - القرنه- بود،‌ می‌دیدم. کم کم صبح نزدیک می‌شد و ما به یکی از روستاها رسیدیم. در مسیر، قیف‌های انفجاری و ناهمواری‌های ایجاد  شده، توسط شنی زره‌ پوش‌ها، راه رفتن را مشکل کرده بود. روستای حمید، بزرگترین روستای منطقه عملیات گردان ما بود. گردان را در نزدیکی روستا مستقر کردم و به همراه فرماندهان گروهان‌ها جهت شناسایی منطقه به اطراف سرکشی کردیم. مأموریت ما، حفاظت از عقبه نیروهای خوی بود که احتمال قیچی شدن و غافلگیر شدن توسط رزمندگان اسلام می‌رفت. بدین خاطر در عمق منطقه عملیاتی خودمان، خط دوم را تشکیل دادیم. چنانچه ایرانی‌ها به این نقطه نزدیک می‌شدند، نه به یک گردان که به چندین گردان آماده و تا دندان مسلح برمی‌خوردند. بر سطح آب گل‌آلود اروندرود، شاخ و برگ‌های زیادی شناور بود که به نظر می‌آمد آنها را بریده‌اند. عرض اروندرود در نقاط مختلف فرق می‌کرد. برای همین، از سمت ما به علت بریدگی‌های سیلاب‌ها و شیب تند، عبور تانک‌ها غیرممکن بود، اما آن طرف رود، بیشه‌ زاری انبوه و پردرخت بود؛ یک جنگل کاملاً پوشیده و استتار شده؛ منظره‌ای بسیار زیبا و طبیعتی دلنشین، از طرفی، حرکت ایرانی‌ها و پنهان شدن آنها در بوته‌ها و درخت‌های صنوبر، خطری جدی بود و حمله‌های غافلگیر کننده آنها را آسان می‌کرد. در قسمت‌های مجاور روستای حمید، تراکم درختان و بوته‌ها تا لب آب بود. لازم بود این ساحل را پاکسازی کنیم. هیچ یک از افراد ما مهیای درگیری سریع از این نقطه نبود، زیرا مأموریت ما، پشتیبانی و محافظت از عقبه نیروها بود و طبیعی است که هر افسری در قبال انجام مأموریت و اجرای صحیح آن مسئول است. برای همین ما نیز کوشش می‌کردیم وظیفه خویش را به نحو احسن انجام بدهیم. روز بعد، شاهد اولین گروه فراری بودم این افراد، بین مردم خسته و آسیب‌ دیده بومی روستاها که در حال ترک خانه و کاشانه خویش بودند، پنهان شده، با آنها حرکت می‌کردند. بعضی از آنها هنوز لباس نظامی بر تن داشتند؛ مثل این بود که از کره‌ای دیگر به زمین آمده‌اند! ‌یک افسر فرمانده دسته نیز همراه آنان بود؛ ستوان عارف فرطوس، از دوستان نزدیکم که در تیپ 1010 مشغول بود. ابتدا سعی کردم خودم را از نظر آنها پنهان کنم. اما یکی از آن‌ها متوجه من شد و دیگران را مطلع ساخت. با غضب به آنها نگریستم. بعضی از آنها دست و پای خود را گم کرده بودند و سعی می‌کردند خود را پنهان کنند. پرسیدم: "این ها کیستند؟ " سرباز کوتاه قد آبله ‌رویی پیش ما آمد و گفت: - قربان، این ها از محاصره گریخته‌اند. شنیدن این حرف برایم تازگی داشت؟ پرسیدم: "کدام محاصره و در کجا؟ " - در آستانه خرمشهر - رزمندگان اسلام سعی می‌کنند نیروی ما را در خرمشهر محاصره کنند. - خودت، آنها را دیده‌ای؟ - آن ها سعی دارند میادین مین را پاکسازی کنند، گلوله‌های زیادی بر سر ما می‌ریختند. - تانک‌ها و زره‌ پوش‌ها هم دیده می‌شوند؟ - بله قربان. - حالا شما به کجا می‌روید؟ - قربان، به نشوه می‌رویم تا به اردوگاه تیپ بپیوندیم. سادگی گفتار و شرح ماجرای فرار که توسط او نقل می‌شد، توجه همه ما را جلب کرده بود. صورت فراری ها چند روزی بود که اصلاح نشده و گل و لای، پوتین‌ها و لباس‌هایشان را پوشانده بود. هیچ درجه نظامی که نشان‌دهنده رتبه آن ها باشد بر لباسشان نبود. پرسیدم: "همه سربازند؟ " همه ساکت بودند. جوانی 22 ساله با چشمانی اندوهبار و متعجب بلند شد و گفت: "قربان، من ستوان محمد مولود، فرمانده دسته هستم! " ناخودآگاه دستم را به پیشانی‌ام زدم و با خودم گفت: چگونه ممکن است یک افسر فرار کند و تحت رهبری یک سرباز ساده به این ننگ تن در دهد؟ فاتحه ارتش عراق را خواندم! خشم من شعله ور شده بود. با فرماندهی گردان مستقر در پشت سر - سرهنگ یاسین محمد - تماس گرفتم و ماجرای افراد فراری را به او اطلاع دادم. وی مسئول تعقیب فراریان از جبهه بود. یک گروه دژبان فرستاد که افراد فراری را دستگیر کرده، و همه را تیر باران کردند. طبق معمول، به مواضع دفاعی گردان سرکشی می‌کردم. هوا نسبتاً سرد بود و قطرات باران بر چهره‌ام می‌نشستند. ظهر بود. نیروهایم در سنگرهای نه چندان مجهز یا در پشت تپه‌های کوچک، نشسته و مشغول خوردن ناهار بودند. ناگهان صحبت‌های گروهی از آن ها را شنیدم که معتقد بودند ایرانی‌ها حتماً امشب حمله خواهند کرد! ‌به شدت وحشت ‌زده بودند. چشمم به سنگر تیربار افتاد که بسیار عالی استتار شده، نوار فشنگ در آن آماده شلیک بود. تیربارچی گفت: "قربان، همه چیز آماده است و کافی است ماشه را بچکانیم. " پشت تیربار نشستم و لوله آن را به سمت آب گرفتم. با اشاره انگشتم، یک قطار فشنگ شلیک شد. پس از استقرارمان در این نقطه، اولین بار بود که آتش می‌‌کردیم. یکی از سربازان، سرش را از سنگر بیرون آورد و من بلافاصله فریاد زدم:"همگی اسلحه خود را بردارید! " در همین موقع،‌ صدایی شنیده شد که می‌گفت: - ایرانی‌ها... ایرنی‌ها... از پشت خاکریز،‌ یک نفر می‌گریخت و گروهی به دنبالش! همه چیز در یک چشم به هم زدن از هم پاشید. ترسوها خود را در بیشه‌ میان درختان پنهان کرده بودند. فاصله بیشه تا سنگرها 150 تا 200 قدم بود؛ البته چند تک درخت بود که به آن ها بیشه می‌گفتیم. رفتم بالای تپه و فراری‌ها را نگاه کردم! خشمگین فریاد زدم: "بایست! " و شروع کردم به ناسزاگوئی. تیربارچی، سرباز محمد الیعقوبی خودش را به من رساند. او را دوست داشتم. اسماعیل فهمی نیز با شرمندگی به سویم آمد، اهل موصل بود و شغلش آموزش. هیکل درشتی داشت و تیربار را به راحتی روی شانه حمل می کرد. دست خود را بر سینه گذاشت و طلب بخشش کرد. دانشجوی عینکی، صباح عبداللطیف که در دانشگاه بغداد مهندسی می‌خواند نیز عرق‌ ریزان به ما نزدیک شد. در حالی که گردن لاغرش گاهی به سمت ما و گاهی به سوی بیشه می‌چرخید، شیشه عینک خود را تمیز کرد و نزد ما آمد. همه افرادی که به این شکل گریخته بودند، از گروهان مهندسی گردان بودند. همگی به جز فرمانده تیربارچی‌ها استوار فرهود صویلح - که خود را از خجالت نشان نداد و همچنان در بیشه مانده بود - آمدند، او اهل العماره بود و در کارش بسیار مهارت داشت و من با علاقه زیادی او را هنگام باز و بسته کردن تیربار و رفع گیر آن نگاه می‌کردم. همه با خجالت به من نگاه می‌کردند.همین‌ها در ابتدای حرکت، با انگیزه فاشیستی، روحیه‌ای بسیار عالی داشتند و بنا به گفته فرماندهان عالی رتبه عراقی می‌خواستند بر جهان حکومت کنند. در سنگرم نشسته بودم و به زمین نگاه می‌کردم. سرم را در میان دست هایم گرفته بودم و نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم. - قربان، اجازه می‌فرمائید؟ اشاره کردم بیا تو. سرگروهبان واحد ستوان یار عبدالزهرا الحلفی بود. سلام کرد. صورت گرد و خوش ترکیبش را هاله‌ای از غم پوشانده بود. گفت: "قربان در گروهان یکم اتفاق ناجوری افتاده. استوار فرهود صویلح العماری به دست خود شلیک کرده... " - فرهود؟ - بله قربان. درد سختی در سینه و گردن و شکم خود احساس کردم، چرا که العماری نیز مانند خودم از اهالی جنوب عراق بود، هوشیار و فرمانده تیربارچی‌ها. - با او چه کردی؟ او را کشتی؟ - او را پانسمان کردم و حالا این جا منتظر است. داخل شد؛ چون مرده‌ای متحرک، دست چپش پانسمان شده، به گردن آویزان بود. خون از پانسمان بیرون زده بود. نگاهش را از من می‌دزدید. دستش می‌لرزید. آمرانه گفتم: "حرف بزن. " من و من کرد و گفت: "قـ ... قـ ... قربان، نفهمیدم چطور شد... من قصد نداشتم... نمی‌دانم چطور... " و مدعی شد که در حین دویدن به زمین خورده گلوله‌ای از تفنگش شلیک شده و به دستش اصابت کرده است. گفتم: "دروغگوی ترسو، تو خائنی، امثال تو باید اعدام شوند! " به ساعت نگاه کردم. 3 بعدازظهر بود. به سرگروهبان گفتم: فرمانده گروهان، سروان حسن عبدالله را صدا کند. " ساعت 4 بعدازظهر، کلیه افراد گردان به صف شدند. استوار العماری، با وحشت بسیار پرسید: "قربان، چه مجازاتی برایم در نظر گرفته‌اید؟ " گفتم: "می‌خواهم در مقابل گردان تیربارانت کنم. " به زانو در آمد و دست سالمش را بالا آورد و گفت: - قربان، راستش را می‌گویم. قربان من با قصد قبلی اقدام به خودزنی کردم! گفتم: "بلند شو، لااقل مردنت مانند مردن کرم‌ها نباشد! نمی‌خواهم رویت را ببینم، برو! " از جا بلند شد. سروان حسن عبدالله، فرمانده گروهان یکم به استوار بخت برگشته گفت: "چه فکری در سر داشتی؟ " استوار العماری با لکنت گفت: "هرگز فکر نکردم، حتی یک دقیقه هم به این عمل فکر نکردم! نمی‌دانم... من... " سروان حسن عبدالله گفت: "فرهود، دروغ نگو، تو فرزند عشایر هستی. حقیقت را به فرمانده گردان بگو! " - باور کنید راست می‌گویم. خون دستم را که دیدم، تازه به خود آمدم و فهمیدم که گول شیطان را خورده‌ام. قربان، از گناهم بگذرید. مرا ببخشید، اعدامم نکنید. چه بسا راست می‌گفت و به علت ترس زیاد، قدرت تفکر را از دست داده بود. به سروان حسن عبدالله گفتم که عبدالزهرا الحلفی را جانشین او کند و جوخه اعدام را از همان دسته تیرپارچی‌ها تشکیل دهد. سروان در گوشم گفت: "قربان، اعدام او ممکن است عواقب و تبعاتی داشته باشد. آیا مسئولیت آن را قبول می‌کنید؟ " گفتم: "یک ساعت دیگر حکم را اجرا می‌کنیم. تو یک گروه برای تحقیق و نوشتن صورت جلسه تعیین کن. " سروان صلاح‌الفگیگی - افسر استخبارات گردان - نفس زنان داخل شد. سوراخ‌های بینی و ابروهای بور و کم پشت او می‌لرزیدند. پرسیدم: "آیا علت احضارت را می‌دانی؟ " گفت: "خیر قربان. " به استوار فرهود العماری اشاره کردم و پرسیدم او را می‌شناسی؟ در حالی که تأسف و تأثر شدید در صدایش مشهود بود گفت: "بدا به حالت ای بدبخت! " به سروان گفتم: "دسته استخبارات گردان را برای تیرباران آماده کنید. " - اطاعت می‌شود قربان. به العماری نزدیک شدم و درجه و نشان نظامی او را کندم! رنگ به رویش نبود. دستها را آویزان کرده و بی‌حرکت ایستاده بود. افراد گردان به شکل یو (U) ایستاده بودند. او را در قسمت خالی قرار دادیم. لباس نظامی بدون درجه بر تن داشت. سرگروهبان گردان، دستورهایی از قبیل پیش فنگ و پافنگ و خبردار داد. صدای هماهنگ این حرکات، جلوه خاصی به مراسم تیرباران می‌داد و نمی‌دانم چرا از حزن و اندوه من کاست و به وجدم آورد. با خودم فکر کردم که اینها سربازان دلیری هستند؛ یک گردان قدرمند! به سروان الفگیگی دستور دادم جوخه اعدام را نزد من بیاورد. با حرکتی منظم به نزد من آمدند. همه در یک صف بودند. سروان صلاح‌ الفگیگی دستور ایست داد. همگی توقف کرده، به طور هماهنگ تفنگ‌ها را پافنگ کردند. سروان صلاح در حالی که دستورهای لازم را که می‌بایست به صورت گزارش با صدای بلند می‌گفت: فراموش کرد و خبردار جلو صف دسته ایستاد. مقابل گردان ایستادم و شروع به صحبت کردم: -افرادی که در مقابل شما هستند، هنگام اعلام خطر، به جای برداشتن سلاح و آماده‌باش، به همراه فرمانده خود فرار کردند، اما پس از یک دقیقه بازگشتند و تنها کسی که بازنگشت، فرمانده این دسته بود که اقدام به شلیک گلوله به دست خود کرد تا به این ترتیب از جبهه فرار کند! این خائن به وطن، این ترسو... به دستور من تیرباران می‌شود!‌ او به زندگی علاقمند است، می‌خواهد از همه چیز بهره ببرد و تصمیم او بر این نیت استوار است که شما بمیرید تا من زنده بمانم؛ آری افراد طفیلی و انگل جامعه اینگونه زندگی می‌کنند؟ افراد سراپا گوش بودند. هیچ حرکتی از آنها سر نمی‌زد. حتماً آنها هم در فکر بودند که قاصد مرگ میان آن ها بوسه می‌زند. ادامه دادم: "بعضی از ما در جبهه نبرد کشته می‌شویم، اما هر کس در راه دفاع از وطن بمیرد، رهبر و مردم عراق او را فراموش نمی‌کنند. اما تو - به العماری نگاه کردم- تیرباران می‌شوی؛ در حالی که شرافتت را از دست داده‌ای! " با فریاد جگر خراشی گفت: "قربان، مرا عفو کنید، مرا ببخشید، مرا به خط مقدم بفرستید... " گفتم: "همه می‌رویم، اما پس از تیرباران کردن تو... " دسته آماده شد. فرمانده دسته را گفتم برود و لباس‌های العماری را از تنش خارج کند. عبدالزهرا الحلفی نزد العماری رفت. حالت العماری تغییر کرده بود و مثل کسی که رغبتی به زندگی ندارد، ترسش ریخته بود. دستور شلیک دادم. العماری غرق خون شد و به زمین افتاد. از این فرمان پست پشیمان نشدم، اما خون او همواره جلو چشمانم می‌جوشد و خودم را در یتیم کردن خانواده‌اش مقصر می‌دانم. او انسانی خوش برخورد بود. بعدها فهمیدم که او به علت واجب شرعی و تعهد اعتقادی، از جنگ کردن با ایرانی‌ها گریزان بود.  منبع : خبرگزاری فارس به نقل از سرهنگ عراقی عبدالحسین حکیم ناصر





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 720]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن