واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: ایسنا-علي سنتوري واپسين ساخته داريوش مهرجويي سرانجام و پس از يك سال از پايين كشيدهشدن از اكران جشنواره و مسدود بودن تمامي راهها براي نمايش عمومي، از زيرزمينها و تمدنهاي غيررسمي شكل گرفته در زير پوست شهرها سر درآورد. جايي كه به نظر ميرسد هم خاستگاه داستان فيلم است و هم مخاطبان واقعي سنتوري. آنان كه خود را در فيلم مي يابند و با آن اشك مي ريزند، در آنجا سكونت دارند... نويسنده وبلاگي به نشاني http://melquiades.blogfa.com نوشته است: شخصيتهاي فيلم سنتوري به راحتي تفكيك پذير ميشوند و طبقه فكري و ميزان مقاومتشان در برابر شعار «هر كسي قيمتي دارد» قابل ارزيابي ست. پدر و مادر علي كاملا در مناسبات تمدن شهري سُر خوردهاند. طوري كه ديگر از سركردگان و گردانندگان اين روابط نابهنجار هستند. شخصيت مادر – با تمام قداستي كه اين واژه دارد – براي سركوب فرزندش كه از «خانه» (نماد يك واحد اجتماعي محدوديت زا و مستبد) دل بريده است، تنها به پولش (قدرت) متوسل ميشود. برهمين اساس حتي آن گريه و بغض مادرانه نيز به شدت رياكارانه و «روزميني» جلوه مي كند. بويژه وقتي با اين جمله مستبدانه همراه مي شود كه: ...من بيرونش كردم؟!...من فقط بهش گفتم يا اين خونه يا اون ساز كوفتي... و ساز گويي سمبل راندهشدگان و دردمندان به زير كشيده شده است. تا جايي كه علي تمام توهينها و تحقيرهاي هانيه نسبت به خودش را تحمل مي كند و به جان مي خرد اما اهانت به سازش را تاب نمي آورد و با تندي پاسخ مي دهد(در يك نماي رويايي و جاويدان). بله، ساز صداي فرو خشكيده و فرياد در گلو مانده ساكنان معبد و تمدني ست كه در زير شهرها مي خزد. پس ساز و صدايش هم در شهر ممنوع است و تحمل نمي شود! «حامد»، برادر علي، نماينده يك اكثريتي ست كه در شهرها زندگي ميكنند و كاملا موافق جريان ناسالم حاكم نيستند. اما، نه جرات مخالفت با آن را دارند، نه ارادهاي كه از زرق و برق آن دل بكنند و به زيرزمينها بروند. و حامدها (اكثريت) محكومند به ماندن در اين «بازيگرخانه»اي كه نه تنها ساز، كه «مداد» هم در آن پيدا نمي شود(استعاره گرفتن مداد از دست يك كودك يعني نسل فردا هم تكان دهنده و اميدبخش است). شخصيت «پدر» آنقدر مجذوب «قدرت» بوده است كه روحش را كاملا واگذار مناسبات آن كرده است و حالا با خود قدرت هيچ فرقي ندارد. او حالا يك گرداننده بازيگرخانه است و شرايطي را با دست خود رقم زده كه اينك بايد فراموشي و دوا را هم با همين دستان به رگهاي خشك فرزندش تزريق كند. (اين سكانس به هيچ وجه اضافي نيست، آنان كه مي گويند بدآموزي دارد بايد از خود بپرسند؛ چند درصد «ساكنان شهر» اين كار را بلد نبودهاند و اينجا ياد گرفتند؟!! بله، نماي تزريق لازم بود تا همه ببيند كه يك نابخشوده و حذف شده بدست جريان پوپوليسم، چطور يك نماد قدرتمند و مستبد شهري را به زانو درميآورد و وادار به گريستن ميكند.) «جاويد» كه زماني پشت سر علي ساز ميزد، حالا راهش را عوض كرده و در اين تغير مسير خيانت را هم چاشني نموده است. او نمونه كامل يك عنصر ضعيف النفس است كه هميشه فرار را بر قرار ترجيح ميدهد. روابط اجتماع شهري جايي براي او نيز باقي نگذاشته، اما به جاي پيوستن به «معبد» به فكر فرار است. او مي رود چون از هرگونه رويارويي و چالش هراس دارد و به شدت نيز از آرمان تهي ست. و شعارهايي مي دهد كه خود نيز معاني آن را بدرستي درك نمي كند و به آن عمل نمي كند: - موسيقي در وهله اول به نظر من ... اخلاقه، انضباطه! تفاوت نگاه علي و جاويد در موسيقي، پافشاري اولي در ماندن و جنگيدن، و تمايل دومي به فرار و آزادي بيدغدغه، به خوبي نگرش آرماني علي را حقانيت ميبخشد. «هانيه» تا وقتي همراه علي ست پاك و طاهر است اما در سكانس پاياني كه همه گمان مي كنند مانده است، اما ناگهان جايش خالي مي شود و به خاطرات علي مي پيوندد، در ذهن تماشاچي هم فرو مي ريزد. پس از ديدن فيلم ديگر كسي هانيه را به ياد نمي آورد، چون مهرجويي نگاهها را بسوي معبد معطوف كرده است و هانيه آنجا نيست. همه فقط نگران علي و معبد دورافتادهاش هستند و او را نظاره ميكنند. به هرحال بايد يك تفاوتي ميان آنكه بر جاي ماند و درد كشيد با كسي كه دل بريد و راحتي گزيد وجود داشته باشد. مهرجويي نيز با تيزهوشي در تمام نماهاي پس از جدايي، هركجا كه هانيه را ميبينيم يا اثري از او را، از ويولن (ساز جاويد) به جاي سنتور استفاده ميكند. [علي]سنتوري داستان وقوع يك فاجعه اجتماعي و اثري به شدت هشداردهنده است، براي آنان كه تصميم ميگيرند... شخصا اگر پايان فيلم بصورتي پيش ميرفت كه علي را به «شهر» برگرداند، هرگز مهرجويي را نميبخشيدم. مهرجويي نشان داد كه تا چه اندازه به اين زيرزمينها سرك كشيده است و چقدر به معبد راندهشدگان نزديك است. انتهاي پيام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 149]