واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
افسانه کاکلي يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کس نبود. در دهي پيرزني زندگي مي کرد. او پسري داشت که اسمش کاکلي بود. کاکلي بيکار بود. همه روز در کوچه هاي ده راه مي رفت. تا اين که يک روز از بيکاري به تنگ آمد. پيش مادرش رفت وگفت: «ننه، يک مشت دانه هندوانه شور کن که با رفقايم مي خواهم برويم به هيزم.»مادرش گفت: «دانه نداريم.» گفت: «خب، بروازهمسايه قرض کن.» مادرش رفت، دانه قرض کرد، تفت داد و شور کرد.کاکلي همه را در جيب هايش ريخت و با رفقايش طناب و تيشه برداشت و به صحرا رفت. آن ها سه نفر بودند. هر سه، تا حالا کار نکرده بودند. براي همين، تا غروب نتوانستند يک پشته هيزم جمع کنند. گفتند: «شب را همين جا مي مانيم و فردا صبح پشته ها را مي بنديم و مي رويم.» همان جا، چيزي را که داشتند خوردند. نصف شب، نوري را در آن طرف صحرا ديدند. کاکلي گفت: «برويم امشب را آن جا باشيم تا صبح شود.» رفتند و رفتند تا به روشنايي رسيدند. تماشا کردند، ديدند پيرزني است. گفتند: «ننه، مهمان دوست داري يا نه؟» اين پيرزن، غول بود.گفت: «بله!»او غذايي پخت. هر سه نفرخوردند و خوابيدند. کاکلي زرنگ بود. فهميده بود که اين، پيرغول است و قصد دارد وقتي خواب شان برد، هرسه نفرشان را بخورد.پيرغول دندان هايش را تيز کرد و اول آمد کاکلي را بخورد. براي اين که بفهمد بيدارند يا خواب، گفت: «که بيدار است که خواب؟» کاکلي گفت: «همه خواب اند و کاکلي بيدار.» گفت: «چرا نمي خوابي؟» کاکلي گفت: «هرشب، اين موقع مادرم کباب درست مي کرد با يک ديگ برنج تا من بخورم.» پيرغول رفت برايش کباب و پلو پخت و آورد. بعد يک ساعت ديگر آمد و گفت: «که خواب است و که بيدار؟» باز کاکلي گفت:«همه خواب اند و کاکلي بيدار.» گفت:«چرا نمي خوابي کاکلي؟» گفت: «مادرم هميشه شب برايم دانه ي کدو و هندوانه تفت مي داد و برايم مي آورد؟» پيرغول رفت و براي او تخمه آورد. کاکلي آهسته آهسته دانه ها را يکي يکي شکست تا تمام شد و دراز کشيد.پيرغول با خودش گفت: «اين دفعه حتماً خوابيده است.» رفت دندان هايش را تيزتر کرد و آمد. ديد کاکلي هنوز خوابش نبرده است.گفت: «کاکلي چرا خوابت نمي برد؟» کم کم، نزديک صبح شده بود. گفت:«هر شب اين موقع مادرم مي رفت با غربال از چشمه برايم آب مي آورد. تا در غربال آب نخورم خوابم نمي برد.» پيرغول غربال را برداشت و به کنار چشمه رفت. هي غربال را در چشمه فرو برد و بالا کشيد و آب از سوراخ هاي غربال ريخت. صبح که شد، کاکلي رفيق هايش را بيدار کرد. برخاستند و فرار کردند. پيرغول وقتي ديد غربال پر آب نمي شود حوصله اش سر آمد. به کلبه اش برگشت. وقتي آمد، ديد هيچ کس نيست. فقط يک قلم تراش(1) در خانه افتاده است.سه دوست فرار کردند، رفتند هيزم جمع کردند، پشته هاي شان را بستند و به سوي ده حرکت کردند. در ميان راه، کاکلي دست توي جيبش کرد. ديد چاقويش نيست. گفت:«قلم تراش من در خانه پير غول افتاده است.» گفتند: «چه کار کنيم؟» به دوستانش گفت: «شما به روستا برويد. من مي روم قلم تراش خود را مي گيرم.» گفتند: «قلم تراش براي چه مي خواهي؟ او تورا مي خورد.» گفت: «نه!»برگشت. رفت و رفت تا به خانه پير غول رسيد. در زد .پير غول بيرون آمد و گفت: «به به! براي چه برگشته اي؟» کاکلي گفت: «آمده ام قلم تراشم را بگيرم.» پيرغول آن را نشان داد و گفت: «بيا بگير.» تا کاکلي جلو آمد، پير غول مچ دست او را گرفت. کيسه ي بزرگي را که سر ميخ بود برداشت و کاکلي را در کيسه گذاشت. در آن را محکم بست و رفت تا دندان هايش را تيز تيز تيز کند. کاکلي که چاقويش را گرفته بود، فکري کرد. بعد گوشه اي از کيسه را بريد و بيرون آمد. ديد گوساله پيرغول کنج ديوار بسته شده است. ريسمان گوساله را گرفت، حيوان را در کيسه گذاشت و سر آن رابست. سپس رفت پشت بام و از سقف خانه نگاه کرد. ديد پيرغول با جوالدوز به سوي کيسه رفت. آن را در کيسه فرو کرد. خيال مي کرد کاکلي است.گوساله ناليد.پيرغول گفت: «ديشب نمي خوابي، ها: باز دوباره جوالدوز را فرو برد. گوساله ناله ي دردناکي کرد. گفت: «ديشب از من آب با غربال مي خواهي.» پيرغول نمي دانست که گوساله ي خودش است. زدو زد و گوساله را نيمه جان کرد. تا در کيسه را باز کرد و ديد گوساله ي خودش است، دست به پشت دست زد و گفت: «واي، اين که گوساله ي خودم است.» بعد گوساله را بيرون آورد. سرش را بريده و پوستش را کند. مشغول تفت دادن گوشت هايش بود که کاکلي رفت کيسه ي خاکستري آورد بالا و گفت: «خاله، خاله بالا را تماشا کن!» پير غول سرش رابلند کرد. کاکلي همه خاکسترها را ريخت توي چشمان او. پير غول چشم هايش را مي ماليد که کاکلي فوري پايين رفت، قابلمه ي گوشت را برداشت و فرار کرد. رفت و رفت تا به رفقايش رسيد. گفتند: «چرا دير آمدي. ما يک شب و يک روز است که معطل تو هستيم. فکر مي کرديم غول تو را خورده است.» گفت: «بياييد هرچه مي توانيد گوشت بخوريد.» گفتند: «گوشت از کجا؟» گفت: «شما بخوريد و سؤال نکنيد.»فهميدند گوشت گوساله است. کاکلي قضيه را براي رفقايش تعريف کرد. بعد از سه شب و سه روز، سه تا پشته هيزم به روستا بردند. گوشت هاي گوساله را هم تا آخر زمستان خوردند.پي نوشت ها: 1-قلم تراش:چاقويي کوچک که با آن سر قلم ني را مي تراشند.منبع:ماهنامه فرهنگي کودکان ايران ،پوپک شماره 180/خ
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 278]