تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):برترین اعمال دوست داشتن در راه خدا و دشمنی در راه اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837824692




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

افسانه کاکلي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
افسانه کاکلي
افسانه کاکلي يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کس نبود. در دهي پيرزني زندگي مي کرد. او پسري داشت که اسمش کاکلي بود. کاکلي بيکار بود. همه روز در کوچه هاي ده راه مي رفت. تا اين که يک روز از بيکاري به تنگ آمد. پيش مادرش رفت وگفت: «ننه، يک مشت دانه هندوانه شور کن که با رفقايم مي خواهم برويم به هيزم.»مادرش گفت: «دانه نداريم.» گفت: «خب، بروازهمسايه قرض کن.» مادرش رفت، دانه قرض کرد، تفت داد و شور کرد.کاکلي همه را در جيب هايش ريخت و با رفقايش طناب و تيشه برداشت و به صحرا رفت. آن ها سه نفر بودند. هر سه، تا حالا کار نکرده بودند. براي همين، تا غروب نتوانستند يک پشته هيزم جمع کنند. گفتند: «شب را همين جا مي مانيم و فردا صبح پشته ها را مي بنديم و مي رويم.» همان جا، چيزي را که داشتند خوردند. نصف شب، نوري را در آن طرف صحرا ديدند. کاکلي گفت: «برويم امشب را آن جا باشيم تا صبح شود.» رفتند و رفتند تا به روشنايي رسيدند. تماشا کردند، ديدند پيرزني است. گفتند: «ننه، مهمان دوست داري يا نه؟» اين پيرزن، غول بود.گفت: «بله!»او غذايي پخت. هر سه نفرخوردند و خوابيدند. کاکلي زرنگ بود. فهميده بود که اين، پيرغول است و قصد دارد وقتي خواب شان برد، هرسه نفرشان را بخورد.پيرغول دندان هايش را تيز کرد و اول آمد کاکلي را بخورد. براي اين که بفهمد بيدارند يا خواب، گفت: «که بيدار است که خواب؟» کاکلي گفت: «همه خواب اند و کاکلي بيدار.» گفت: «چرا نمي خوابي؟» کاکلي گفت: «هرشب، اين موقع مادرم کباب درست مي کرد با يک ديگ برنج تا من بخورم.» پيرغول رفت برايش کباب و پلو پخت و آورد. بعد يک ساعت ديگر آمد و گفت: «که خواب است و که بيدار؟» باز کاکلي گفت:«همه خواب اند و کاکلي بيدار.» گفت:«چرا نمي خوابي کاکلي؟» گفت: «مادرم هميشه شب برايم دانه ي کدو و هندوانه تفت مي داد و برايم مي آورد؟» پيرغول رفت و براي او تخمه آورد. کاکلي آهسته آهسته دانه ها را يکي يکي شکست تا تمام شد و دراز کشيد.پيرغول با خودش گفت: «اين دفعه حتماً خوابيده است.» رفت دندان هايش را تيزتر کرد و آمد. ديد کاکلي هنوز خوابش نبرده است.گفت: «کاکلي چرا خوابت نمي برد؟» کم کم، نزديک صبح شده بود. گفت:«هر شب اين موقع مادرم مي رفت با غربال از چشمه برايم آب مي آورد. تا در غربال آب نخورم خوابم نمي برد.» پيرغول غربال را برداشت و به کنار چشمه رفت. هي غربال را در چشمه فرو برد و بالا کشيد و آب از سوراخ هاي غربال ريخت. صبح که شد، کاکلي رفيق هايش را بيدار کرد. برخاستند و فرار کردند. پيرغول وقتي ديد غربال پر آب نمي شود حوصله اش سر آمد. به کلبه اش برگشت. وقتي آمد، ديد هيچ کس نيست. فقط يک قلم تراش(1) در خانه افتاده است.سه دوست فرار کردند، رفتند هيزم جمع کردند، پشته هاي شان را بستند و به سوي ده حرکت کردند. در ميان راه، کاکلي دست توي جيبش کرد. ديد چاقويش نيست. گفت:«قلم تراش من در خانه پير غول افتاده است.» گفتند: «چه کار کنيم؟» به دوستانش گفت: «شما به روستا برويد. من مي روم قلم تراش خود را مي گيرم.» گفتند: «قلم تراش براي چه مي خواهي؟ او تورا مي خورد.» گفت: «نه!»برگشت. رفت و رفت تا به خانه پير غول رسيد. در زد .پير غول بيرون آمد و گفت: «به به! براي چه برگشته اي؟» کاکلي گفت: «آمده ام قلم تراشم را بگيرم.» پيرغول آن را نشان داد و گفت: «بيا بگير.» تا کاکلي جلو آمد، پير غول مچ دست او را گرفت. کيسه ي بزرگي را که سر ميخ بود برداشت و کاکلي را در کيسه گذاشت. در آن را محکم بست و رفت تا دندان هايش را تيز تيز تيز کند. کاکلي که چاقويش را گرفته بود، فکري کرد. بعد گوشه اي از کيسه را بريد و بيرون آمد. ديد گوساله پيرغول کنج ديوار بسته شده است. ريسمان گوساله را گرفت، حيوان را در کيسه گذاشت و سر آن رابست. سپس رفت پشت بام و از سقف خانه نگاه کرد. ديد پيرغول با جوالدوز به سوي کيسه رفت. آن را در کيسه فرو کرد. خيال مي کرد کاکلي است.گوساله ناليد.پيرغول گفت: «ديشب نمي خوابي، ها: باز دوباره جوالدوز را فرو برد. گوساله ناله ي دردناکي کرد. گفت: «ديشب از من آب با غربال مي خواهي.» پيرغول نمي دانست که گوساله ي خودش است. زدو زد و گوساله را نيمه جان کرد. تا در کيسه را باز کرد و ديد گوساله ي خودش است، دست به پشت دست زد و گفت: «واي، اين که گوساله ي خودم است.» بعد گوساله را بيرون آورد. سرش را بريده و پوستش را کند. مشغول تفت دادن گوشت هايش بود که کاکلي رفت کيسه ي خاکستري آورد بالا و گفت: «خاله، خاله بالا را تماشا کن!» پير غول سرش رابلند کرد. کاکلي همه خاکسترها را ريخت توي چشمان او. پير غول چشم هايش را مي ماليد که کاکلي فوري پايين رفت، قابلمه ي گوشت را برداشت و فرار کرد. رفت و رفت تا به رفقايش رسيد. گفتند: «چرا دير آمدي. ما يک شب و يک روز است که معطل تو هستيم. فکر مي کرديم غول تو را خورده است.» گفت: «بياييد هرچه مي توانيد گوشت بخوريد.» گفتند: «گوشت از کجا؟» گفت: «شما بخوريد و سؤال نکنيد.»فهميدند گوشت گوساله است. کاکلي قضيه را براي رفقايش تعريف کرد. بعد از سه شب و سه روز، سه تا پشته هيزم به روستا بردند. گوشت هاي گوساله را هم تا آخر زمستان خوردند.پي نوشت ها: 1-قلم تراش:چاقويي کوچک که با آن سر قلم ني را مي تراشند.منبع:ماهنامه فرهنگي کودکان ايران ،پوپک شماره 180/خ
#اجتماعی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 278]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن