-
افسانه کاکلي يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کس نبود. در دهي پيرزني زندگي مي کرد. او پسري داشت که اسمش کاکلي بود. کاکلي بيکار بود. همه روز در کوچه هاي ده راه مي رفت. تا اين که يک روز از بيکاري به تنگ آمد. پيش مادرش رفت وگفت: «ننه، يک مشت دانه هندوانه شور کن که با رفقايم مي خواهم برويم به هيزم.»مادرش گفت: «دانه نداريم.» گفت: «خب، بروازهمسايه قرض کن.» مادرش رفت، دانه قرض کرد، تفت داد و شور کرد.کاکلي همه را