واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: تماشاگران[tamashagaran.ir]- متنی را که در زیر می خوانید یادداشتی است که بهاره رهنما بازیگر سینمای ایران نوشته و چهارم تیر ماه در وبلاگ شخصی اش قرار داده است . این یادداشت را که تا حدودی به رویداد های اخیر هم ربط دارد بخوانید... خیلی وقت است که ازمن خبری نیست .تا حالا بارها پرسیدم از فلانی چه خبر اما امروز یکهو از خودم پرسیدم از بهار په خبر ؟ خیلی وقت است که از خودم خبر ندارم نقل این روزهای به خصوص هم نیست نقل ماه هاست که از بهاری که میشناختم بی خبرم. خوب این روزاهم مزید بر علت شده این روزاست که بقول پدرام رضایی در مجموعه داستانش با اندکی تغییر : انفدر با خیال جرف زده ام و با سایه راه رفته ام که از خود خبری نیست. این روزهاست که باز خاطره ای روزی از صبح خرخره ام را میچسبد و امانم را میبرد و حتی هقهق هم دیگر یاری نمیکند . این روزهاست که میبینم ماه هاست جتی جرات نکرده ام فصل آخر رمانم را مرور کنم یا داستانکی بپردازم .این روزهاست که میبینم در این عصر کاری مانند صفحه من در اعتماد ملی چه کار فانتزی بود! حوصله اش نیست و تعطیلش میکنم نقدا. در این شهر با آدم ها فیلم میدیدم که چه؟ این روزهاست که میبینم دغدغه همیشگی من عشق چه چه لغت دور از ذهن و صقیلی است و مرگ جه لغت ساده و دم دستی! که این هردو همیشه نخ تسبیج مصاجبه های من با آدم ها بود و جالا این روز ها از عشق و مرگ فقط مرگ مانده این روزها هی فکر میکنم که نام ها گاه چفدر برای آدم بزرگ تر ار همیشه میشوند . این روزها هی دارم میشمرم که چند ندا در تمام عمرم شناخته ام ؟ندا شاعری دختر دبیرستان حافظ ساده و نحیف و ترسو که همیشه دقیقه نود از برنامه های خرابکارانه ما کنار میکشید . ندا لدنی که کسی که دوست داشت دیوانه وار عاشق من بود و من همیشه ترس چشم های او شرمنده ام میکرد اگرچه هرگز با عشق او جتی هم کلام نشدم اما پسرک روزی کاغذی به ندا داد که به من برساند نوشته بود : تو هم هرچند مهر بی فروغی / به بیمهری گواهست این که خوبی/ گذشتم من ز سودای وصالت / مرا تنها رها کن با خیالت. ومن به ندا گفتم که این آدم دیگر با من کاری ندارد تو خیالت راحت باشدا ما ندا هرگز حرف من را باور نکرد ورفت و زن یک آدم دیگر شدو الان هم ٣تا بچه دارد !دیگری فامیل پیمان است و زن دیوید ویکتوری زیاد ندیدمش میگویند شبیه همیم .دختر آرام مهربانیست با چشم های عجیب سبز رنگ. یکی دیگر عروس همسایه ماست که در سوثد زندگی میکند و گاه میاید ایران دوتا پسر دارد کوچک و قشنگند. خودش میگوید: غم غربت را با صدای ویولون سلش پر کرده و لابد با خانواده گرم کوچکش ! و این ها امابا ندایی که این روزها شناختم هیج کدام شبیه نیستند یک دلیل ساده اش شاید این بود که این ندا ندای دهه شصتی بود و همه آن ندا ها دهه پنجاهی و من این روزها عچیب دلم میخواهد حرفم را راجع به بی مسیولیتی دهه شصتی ها پس بگیرم و ایمان بیاورم به آغاز فصل سردشان .. و خنده ام میگیرد وقتی میخوانم که نوشته اند بهاره رهنما در مراسم دوم خرداد رقصیده . و میگویم کاش همین قدر که دوست دارید من اجمق و سرخوش بودم و کاش یادم بود آخرین باری که خیلی خوشجال بودم کی بود ؟رقص بخورد توی سرم و یاد خانم نمیدانم چی مغلم دینی ام میافتم که میگفت : بهار فهمیدن درد دارد و من این درد را آن روزها نمیشناختم یادمه هست که شوهرش خیلی زود مرد. چرا اسمش را یادم نیست ؟ا لان در جاده فیروز کوه عقب ماشین این یادداشت را تایپ میکنم و هرچه نگاه میکنم به آن دور دورها یادم نمیاید اسم این معلمم را اما قیافه اش با چزییات در سرم هست. اما یک معلم دینی دیگر داشتیم که اسمش خانم شهبازی بود و من خیلی دوستش داشتم . یادم هست یک بار که دخترها بامن لج کرده بودند و نمیگذاشتدند درتیاتر مدرسه نقشی داشته باشم مرا کشید کناری و گفت : بهار این ها هیچکدام بازیگر نمیشوند اما من میدانم تو خواهی شد .و شاید این را این معلمم نگفت شاید همان خانمی گفت که اسمش را یادم نیست ! این روزها نگران دیزالو شدن خاطراتم هستم نگران پاک شدن و درهم شدنشان که هرچه درهم شود رنگ خودش را میبازد . از عزیزی راجع به ترانه:" تکیه کن بر شانه ام ای شاخه نیلوفری/ تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم . "ستار پرسیدم. گفت :یادش نیست اما من اولین بار از او شنیده بودم من مطمینم و او مرا به حواس پرتی متهم میکند و من به متهم شدن این روزها تن میدهم و ذره ای از حسی به نام آزادگی را در خود سراغ ندارم. ذره ای هیاهو ذره ای طغیان! نه من به همه چیز تن میدهم تا فراموش کنم و باز دنبالش بگردم . یادم هست که دوستی سالها بود که خواب تکراری یک هیولا را میدید که میخوردش و به این کابوس عادت کرده بود. من هم به تکرار خوابی عادت کرده ام که میآید و میرود و من را هی کوچکتر و غمگینتر میکند . اما این روزها از آن خواب هم خبری نیست خدایا تو کجایی؟ من کیم ؟این جا کجاست؟ حتی کابوسم را از من دریغ میکنی ؟ دخترکم چشمهایش را بسته میپرسم چرا؟ میگوید بازیست میخوام حدس بزنم کی از تونل در میایم؟ من اما نمیدانم کی؟ چه زود بود که عاشق لباس های رنگی بودم شال سیاهم را روی چشمانم لباس تمام سیاه تنم میکشم و سعی میکنم هیچ حدسی نزنم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 359]