تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس غمى از غم‏هاى دنيا را از مسلمانى برطرف نمايد، خداوند غمى از غم‏هاى روز قي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815614447




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يک شب/ يک روز


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يک شب/ يک روز
يک شب/ يک روز نويسنده:شهره طباطبايي ماجراي هيجان انگيز ترور يک نامزد رياست جمهوري در سال 1400 دوبي، ساعت دوازده شب مرد سيگارش را نصفه خاموش کرد و تند و بي ملاحظه از بين صف طويل مردمي که منتظر تاکسي کنار خيابان اين پا و آن پا مي کردند گذشت. قبل از آنکه به ازدحام روبروي مرکز خريد برسد کارت را از جيب پيراهنش بيرون آورد و محکم توي دستش گرفت. به تلفن که رسيد، نفس کوتاهي کشيد، کارت را گذاشت و شماره را گرفت. نوک برج العربيه مثل يک بادبان بزرگ از پشت شيشه هاي غول پيکر «امارت مال» پيدا بود. مرد نگران بود و مرتب از شيشه هاي باجه بيرون را نگاه مي کرد. آن طرف خط يک نفر در تهران گوشي را برداشت. مرد دستپاچه گفت: «قربان رابط ما خبر رو تأييد کرد. ترور تا 24 ساعت ديگر اتفاق مي افته». صداي آن طرف خط متعلق به سرگرد شرافت بود، پرسيد: «نگفت هدف کيه؟».مرد گفت: «مستعان پور، کانديداي رياست جمهوري».-مطمئني؟ -اون بهترين رابط ما توي منطقه است. تهران، ستاد مستعان پور، 3 دقيقه بعد از نيمه شب ساختمان ستاد انتخاباتي محمد جواد مستعان پور شلوغ تر از هميشه بود، غير از جمعيتي که مدام طول و عرض طبقه را مي رفتند و مي آمدند، چند نفر پشت سر مستعان پور داشتند پوسترها، تراکت ها و کاورها را براي برنامه فردا بسته بندي مي کردند. آرزو کياني، منشي ستاد، کش چادرش را مرتب کرد و بعد کاغذهاي دستش را دست مستعان پور داد. مستعان پور کاغذ ها را نگاه کرد و چشم هايش گرد شد؛ اين مگه ترانه اونورآبي نيست؟ اينو کي نوشته؟ آرزو کياني: «مشاوراتون گفتن سخنراني دانشگاه با يه متن جوون پسند شروع بشه. حالا از کجا فهميدين ترانه س؟».مستعان پور: «مگه اون شعري که خودم نوشته بودم چش بود؟ حتماً بايد بشه باش رقصيد؟ همين سي دي به اندازه کافي جوون پسند هست». مستعان پور به مرد توپر و کوتاه کنارش رو کرد و گفت: «توچي مي گي فرازي؟». محمود فرازي، نزديک ترين مشاور مستعان پور، لب پايينش را جمع کرد: «حرفت درس، ولي اينام جوونن ديگه، چششون به همين چيزاس». مستعان پور:«اگه اين طوريه پس توي پوسترها هم عکس داداشم رو بندازين که از من خيلي جوون پسندتره...»محمد فرازي کاغذها را گرفت و سعي کرد خيال مستعان پور را راحت کند: «خانم کياني شما اون نويسنده رو بفرس پيش من... در ضمن آقاي مستعان پور احتمالاً ترانه رو توتاکسي شنيده ن».همان موقع، خانه سروان علي پويان علي پويان دوباره به صفحه شطرنج نگاه کرد. بعد گوشه دماغش را خاراند و شروع به بازي با 2 سربازي کرد که بيرون صفحه شطرنج بودند. عسل، دختر پويان، اسبش را جلو برد و گفت: «مات». پويان: «واقعاً؟».عسل: «اسبو دست کم نگير. خودت هميشه اين رو مي گفتي» و دماغش را خاراند: «هنوز ازقضيه عصباني اي؟». پويان:«اگر منظورت از قضيه مادرته، بهتره بجاي قضيه مامان صداش کني. بعدشم خير اصلاً عصباني نيستم، اون موضوع ديگه تموم شده». عسل: «معلومه!».عسل سربازها را ريخت روي صفحه و رفت طرف اتاقش. چراغ را که خاموش کرد، سرش را از لاي در بيرون آورد؛ «به هرحال خوشحالم که آشتي کردين، شب بخير». پويان:«خوب بخوابي». عسل که در اتاقش را بست، در اتاق روبرويي باز شد و اعظم، مادر عسل، با يک ليوان آب نصفه بيرون آمد. پويان در جعبه مهره ها را بست و از اعظم پرسيد: «باهات سرسنگينه؟». اعظم نفس بلندي کشيد؛ «قهر کردن و رفتنم رو هنوز نبخشيده. آنقدر تو رو دوس داره که نمي تونه قبول کنه ممکنه ايرادي تو کارت باشه... شايد اگر منم 2 ، 3 دست بهش ببازم، رابطه مون يک کمي بهتر بشه». پويان: «باور کن کاري نکردم که اين جوري فکر کنه».اعظم: «آره ولي کاري هم نکردي که از اين فکر در بياد». -اصلاً هم اينطور نيس، همين الان داشتم بهش مي گفتم که نبايد اونطوري درباره تو حرف بزنه. البته طور خاصي هم نبود. به نظر من مساله شما دو تا بيشتر به خاطر موقعيت سني عسله بعدشم من به او نمي بازم، دخترت واقعاً از من مي بره. -شايد، شايدم بهتره الان بريم پيشش و تو بهش بگي که ناراحت کردن من ناراحت کردن توئه. پويان مکثي کرد و راه افتاد سمت اتاق عسل. پشت در که رسيد چند بار يواش عسل را صدا زد و وقتي جوابي نشنيد در را آرام باز کرد باد پرده هاي اتاق را کنار زد. تختخواب مرتب و دست نخورده بود. اعظم دويد سمت پنجره نيمه باز و فرياد زد: «عسل!عسل!».پويان: «بازم در رفته. مگه دستم بهش نرسه». و بعد رو کرد سمت اعظم که درجا خشکش زده بود: «تو نگران نباش». صداي زنگ تلفن همراه پويان ازتوي هال بلند شد. پويان تلفن را جواب داد و به اتاق بازگشت. اعظم روي لبه تخت نشسته بود و ناخن هايش را مي جويد. پويان کتش را برداشت و گفت: «سرگرد داره مي آد مرکز، منم بايد برم. نگران نباش دنبال عسل هم مي گردم. تو به همه دوست هاش زنگ بزن. يک ساعته اومدم.» اعظم: «چرا حالا؟ اگه يه بلايي سر عسل بياد چي؟» پويان همان طور که لباسش را مي پوشيد گفت: «قضيه جديه. بايد حتماً برم. تازه تو نبودي هم يکي دوبار غيبش زد. رفته بود خونه خانم چراغي مامان دوستش مهسا برادرددل.يک زنگ بزني پيداش مي کني». و بعد قبل از اينکه از در خارج بشود درنگي کرد: «پيداش کردي زنگ بزن. فعلاً خداحافظ.» اعظم: «ولي....»همان موقع، بزرگراه همت، داخل يک پرايد آلبالويي مرجان، دوست عسل، پشت فرمان 206آبي تاجايي که مي توانست با سرعت مي راند و غر مي زد: «از بس معطل کردي دير مي رسيم». عسل رژلبش را انداخت توي کيفش و گفت: «حالا جاي بهتري واسه قرار گذاشتن پيدا نکردي؟ آخه تو مرکز خريد هم شد جا؟».مرجان: «محل کارشه. برش مي داريم و مي ريم».عسل: «نمي شد عصر قرار بذاري؟» مرجان: «پارتي واقعي تازه از نيمه شب شروع مي شه، جيگرش رو نداشتي نمي اومدي». عسل: حالا يه جوري مي گه انگار خودش چند تا پارتي رفته». مرجان پايش را بيشتر روي پدال گاز فشار داد و پيچيد توي خروجي. هر دويشان يک وري شدند. ماشين که دوباره افتاده توي مسير مستقيم، يک لحظه زل زدند به هم و بعد با هم زدند زير خنده. پليس امنيت، پارکينگپارکينگ اداره نيمه تاريک بود. علي پويان ماشينش را گوشه اي نگه داشت و پياده شد. تلفن همراهش را از جيبش در آورد. صداي بيب بلند دزدگير با بوق تلفن همزمان درآمد. اعظم بعد از چند بوق گوشي را برداشت: «بله؟»پويان:«منم .خبري از عسل نشد؟»اعظم:«نه،خونه دوست هاي مدرسه اش هم نبود .به همه شون زنگ زدم».پويان: «خيلي خب، دوباره بهت زنگ مي زنم.» سروان پويان تلفنش را پايين آورد و جلوي چشم الکترونيکي ايستاد تا در را برايش باز کند. وارد که شد سراغ مسعود کاظمي و جعفر ثابتي که هر از مأموران قديمي پليس امنيت بودند، رفت.پويان: «کي ها اومدن؟»مسعود: «همه اومدن. فقط منتظريم سرگرد بياد».پويان: «خوبه». مرکز خريد تيراژه 206 آبي با سرعت پيچيد داخل فرعي، ساختمان را دور زد و وارد پارکينگ شد. داخل پارکينگ تک و توک ماشين هاي پارک شده اي ديده مي شد. دختر و پسري از گوشه تاريک پارکينگ بيرون آمدند و به سمت ماشين مرجان به راه افتادند. عسل خرت و پرت هاي روي پايش را داخل کيفش ريخت و زيپش را کشيد. عسل: «مگه قرار نبود سحر تنها بياد؟ اون پسره که باهاش مي آد کيه؟» مرجان: «نمي دونم. قرار نبود پسري باهاش بياد». دختر، آرايش غليظي کرده بود و عسل را ياد فروشنده هاي لوازم آرايش مي انداخت ولي پسري که همراهش بود جور ديگري بود. چيزي ته نگاهش بود که توي دل عسل را خالي مي کرد. سحر و پسر همراهش به ماشين رسيده بودند که عسل و مرجان از ماشين پياده شدند.سحر: «سلام مرجان جون. دوستت رو معرفي نمي کني؟». مرجان: «عسل. اين هم سحر که برات گفتم و ايشون هم...». سحر: «شاهرخ، دوستم».شاهرخ دستش را براي دست دادن با دخترها دراز کرد. مرجان با شاهرخ دست داد. عسل در کيفش را باز کرد و وانمود کرد که دارد دنبال چيزي مي گردد. شاهرخ پوزخندي زد و به ماشين تکيه داد. شاهرخ: «سحر مي گه خيلي دوست دارين يک پارتي واقعي برين».اداره پليس امنيت ، 15 دقيقه بعد از نيمه شب سروان پويان براي بار چندم عکس خندان عسل را نگاه کرد. صداي اخبار ساعت 24 ، اتاق را پر کرده بود. سهراب بلوري خبرنگار جنجالي اين روزهاي تلويزيون که لحظه به لحظه برنامه هاي انتخاباتي کانديداها را گزارش مي داد، داشت از آخرين برنامه هاي مستعان پور، يکي از کانديداهاي مستقل انتخابات هفته آينده، صحبت مي کرد؛ «فردا آخرين روز تبليغات انتخاباتي کانديداهاست. محمد جواد مستعان پور، نماينده مردم تهران در مجلس يازدهم و معاون امنيتي سابق وزارت کشور، فردا در آخرين کنفرانس مطبوعاتي اش از برنامه هايي که براي اداره کشور دارد، مي گويد. به نظر مي رسد شانس مستعان پور براي کسب آراي مردم از رقبايش بيشتر باشد. خدمات ارزنده او در برقراري امنيت در مرزهاي شرقي، نام او را در اذهان عمومي ماندگار کرده است». پويان از پشت ديوارهاي شيشه اي اتاقش سرگرد را ديد که وارد شد. بچه ها از گوشه و کنار جلوي پايش بلند مي شدند. پويان کنترل تلويزيون را برداشت و دکمه خاموش را فشار داد و از اتاق شيشه اي خارج شد. سرگرد وارد اتاق شود به او رسيد. دستش را براي دست دادن طرف سرگرد دراز کرد: «خوب هستيد قربان؟». سرگرد همان طور که دست پويان را مي فشرد پاسخ داد: «ممنون». سرگرد شرافت در صندلي سياه بزرگ بالاي ميز نشست و پويان، مسعود کاظمي و جعفر ثابتي هر کدام نزديک ترين صندلي را اشغال کردند. مسعود کاظمي کاغذهاي توي دستش را مرتب کرد و پرسيد: «اجازه مي فرماييد شروع کنيم قربان؟».سرگرد: «حتماً». مسعود کاظمي کاغذهايي را که دستش بود بين اعضاي جلسه تقسيم کرد. سرگرد صبر کرد تا مطمئن شود تمام توجه هر سه نفر به او جلب شده است و بعد شمرده شمرده گفت: «مستعان پور را امروز ترور مي کنند». لحظه اي سکوت اتاق را پر کرد. جعفر ثابتي رو کرد به پويان چيزي بگويد ولي حرفش را خورد. پويان سکوت را شکست و گفت «وضعيت حفاظتي اش چه جوريه؟». سرگرد: «خيلي خوبه اما براي اتفاق به اين سنگيني آماده نيست. به احتمال زياد تيراندازي از خارج مي آد».پويان: «کيامي خوان مستعان پور کشته بشه؟». سرگرد: «هر کشوري مي تونه باشه، شايد هم منافقين پول داده باشند يکي اين کار روبکنه.به هر حال ترور يک کانديد رياست جمهوري، اون هم کسي که از هيچ جناح مشخصي نيست و خيلي هم پر طرفداره، اون قدر هرج و مرج درست مي کنه که فقط شايد به نفع بور کينافاسونباشه. اين جناج مي گه کار اونه، اونا مي گن کار اينه. آمريکا مي آد وسط و مي گه من امنيتتون رو تأمين کنم جدايي طلب ها دوباره راه مي افتند. بگذريم. مشخصات همه کارکنان ستادش رو مي خوام هر کدامشون حتي اگه يه سابقه کوچيک دارن بايد سابقه شون رو ميزم باشه». پويان:«باشه ولي احتياج به پشتيباني اطلاعاتي داريم». سرگرد: «قبلاً فکرش رو کردم. به مهندس اطمينان گفتم خودش با دو تا از بچه هاي مورد اعتمادش بيان کمک». جعفر ثابتي حرف سرگرد را قطع کرد: «فکر نمي کنيد براي همچنين مأموريت محرمانه اي آوردن آدم از بيرون درست نباشه؟». سرگرد از اينکه حرفش قطع شده بود خوشش نيامد. پويان دخالت کرد: «من خانم مهندس اطمينان رو صددرصد قبول دارم. يادت نرفته که اون همسر امير حاجي زاده است». جعفر: «منم به سيد امير خدا بيامرز ارادت داشتم ولي اين دليل نمي شه که کسي که تائيديه حفاظت اطلاعات رو نداره بياد توي همچنين عمليات محرمانه اي».سرگرد با تحکم گفت: «الان وقت اين حرفانيست. موقعيت اون قدر بغرنجه که چاره ديگه اي نداريم. سميرا اطمينان تنها کسيه که مي تونه با تجهيزات پيشرفته اي که تازه آورديم کار کنه و اين الان مهم ترين نکته است. البته دستور دادم خانم اطمينان و کارمندهاش تا آخر عمليات از اداره خارج نشن». سرگرد شرافت بلند شد و ختم جلسه را اعلام کرد. مسعود و جعفر از اتاق بيرون رفتند. سرگرد بازوي پويان را قبل از بيرون رفتن گرفت و اشاره کرد که بماند: «اوضاع چطوره؟» پويان:«بستگي داره منظورتون اوضاع کجا باشد؟»سرگرد:«اوضاع خونه بهتره؟»پويان: «داريم سعي خودمون رو مي کنيم.»سرگرد به در نگاه کرد که مطمئن باشد کاملاً بسته است و بعد سرش را به پويان نزديک کرد و صدايش را آورد پايين و گفت: «چيزي که مي خوام بهت بگم نبايد از اين اتاق بره بيرون». پويان: «حتماً».سرگرد: «يک جاسوس توي اداره داريم که درگير ماجراي ترور مستعان پوره». پويان يک لحظه آن قدر جا خورد که با صداي بلندگفت: «چي؟». سرگرد با دست اشاره کرد که آرامتر باشد: «نمي خوام اين موضوع جايي درز کنه. مي خوام خودت حلش کني. از هر جايي هم که خواستي کمک بگير». پويان من و من کنان گفت: «نميشه من رو داخل اين کار نکني سرگرد؟ من هموني ام که موضوع رشوه گرفتن مسعود دواني رو لو داد. هنوز بچه هاي اداره به چشم يک خائن به من نگاه مي کنند».سرگرد: «مجبورم به تو بسپارمش علي. تو تنها کسي هستي که به اش اعتماد دارم».سرگرد مدتي سکوت کرد و بعد ادامه داد: «اگر مستعان پور کشته بشه، معلوم نيست چه بلايي سر مملکت مي آد». سرگرد دوباره سکوت کرد. ملعوم بود برايش سخت است اين حرف ها را بزند. نفس عميقي کشيد و ادامه داد: «اگه نتونيم جلوش رو بگيريم مديون اون جوون هايي مي شيم که خونشون رو براي اين مملکت دادن». پويان: «باشه. هر کاري بتونم مي کنم». سرگرد: «تقي پيروز قراره از طرف مرکز بياد به ات اطلاعات جزئي درباره ترور مستعان پور رو بده». پويان: «قابل اعتماده؟».سرگرد: «تا وقتي دليل محکمي پيدا نکردي به هيچ کس اعتماد نکن».ستاد انتخاباتي مستعان پور، همان موقعآرزو کياني، منشي ستاد انتخابات مستعان پور، تراکت تبليغاتي اي که عکس مستعان پور بر آن بود در دست داشت و در تلفن همراهش فرياد مي زد: چند بار گفتم اون فايلي که آخرش دو تا يک داره نهاييه نه اوني که دو تا صفر داره. اينا همه اش بايد تا فردا دوباره چاپ بشه. يه لحظه صبر کنين پشت خطي دارم.... ?hi Mr Martin, how are you کياني با عجله خودش را به اتاق مستعان پور رساند. تراکت هاي تبليغاتي دور وبراتاق پخش بود. پشت تراکت ها دست نوشته هاي سخنراني مهندس ديده مي شد. آرزو کياني با دست به تلفنش اشاره کرد و گفت: «همون خبرنگاره است که مي گفتم. مي خواد بياد از ستاد گزارش تهيه کنه. بگم بياد؟».مستعان پور: «حالا نمي شه تو همون کنفرانس خبري بياد سؤالاش رو بپرسه؟». کياني: «مي گه مي خواد مستند باشه. پشت صحنه يک انتخابات ايراني. آقاي فرازي گفتند راهش بديم». مستعان پور زير لب گفت: «بگوبياد، امان از دست اين بازي ها». آرزو کياني گوشي اش را کنار پنجره برد که بهتر آنتن بدهد و بعد گفت: «Meet secret service at, I ll talk to them let you in»پرواز دوبي - تهران، همان موقع مارتين تازه صحبتش را با آرزو کياني تمام کرده بود که مهماندار از کنارش عبور کرد و با دست اشاره کرد که بايد تلفنش را خاموش کند. مارتين لبخندي زد و دستش را با تلفن بالا برد و با تأکيد دکمه خاموش را فشار داد. زن جواني که کنار او نشسته بود و دسته اي موي طلايي از زير روسري اش آمده بود بيرون توجهش به مرد جلب شد.زن: «Is this the first time you come to Iran»مرد: «Eh..Yaa»زن: I can give you any information you want. I am a tourleader مرد: «Oh,Thanks»زن دست کرد داخل کيفش و چند تا کتاب عکس در آورد. اداره پليس امنيت پويان از اتاق کنفرانس بيرون آمد و به سمت اتاقک شيشه اي به راه افتاد. هنوز داشت به خبرتکان دهنده اي که سرگرد شرافت به او داده بود فکر مي کرد. يک جاسوس در پليس امنيت؟ باور کردني نبود. جعفر قبل از اينکه به اتاقش برسد او را به حرف گرفت و پرسيد: «چه خبر؟». پويان: «تقي پيروز داره مي آد که خبرها رو به من بده». جعفر: «تقي پيروز مي آد خبرها رو به تو بده يا به ما بده؟». -سرگرد اصرار داره که فعلاً تنها باهاش حرف بزنم. -لابد شما هم مأموري و معذور. -معلومه که همين طوره. به کار خودت بچسب. پويان دستي پشت جعفر زد و به طرف دفترش رفت. ويبره تلفن همراهش قلبش را لرزاند. دست کرد و از جيبش تلفن همراه را در آورد. صداي نگران اعظم از پشت گوشي گفت: «سلام». پويان در اتاقش را بست تا بتواند راحت صحبت کند و از اعظم پرسيد: «خبري شد؟». اعظم:«نه، نمي آي بريم دنبالش؟». -سپردم پيداش کنند. تو مي توني از تواي ميل اش سرنخي پيدا کني که کجاست؟ -اگه پسوردش رو کامپيوتر سيو باشه. - ببين چي کار مي توني بکني. خبرم کن. اعظم آهي کشيد و گفت: «باشه». مرکز خريد تيراژه عسل و مرجان با سحر، دختري که قرار بود آنها را ببرد پارتي، گوشه پارکينگ ايستاده بودند و شاهرخ- دوست پسر سحر- به ماشين شاسي بلند سياهش تکيه داده بود. سحر دست مرجان را کشيد و گفت: «بيا يه سر بريم تا مغازه يه چيزي روجا گذاشتم بر دارم.براي تو هم يه چيز با حال دارم». و او را به طرف راه پله هاي گوشه پارکينگ برد. عسل بدش نمي آمد با آنها برود ولي دلش نمي خواست جلوي سحر و دوست پسرش ترسو به نظر برسد. سحر همين طور که داشت مرجان را با خود مي کشيد سرش را برگرداند و چشمکي به شاهرخ زد. عسل کيفش را در دستش فشار داد. صداي خنده سحر و مرجان از دور بلند شد.اداره پليس امنيت علي پويان به ميز سميرا اطمينان، کارشناس رايانه اي که براي اين مأموريت فرا خوانده شده بود، نزديک شد. اطمينان متوجه او شد و از جايش بلند شد. پويان: «خوبين؟ همه چيز مرتبه؟» سميرا اطمينان: «بله. مشکلي پيش اومده». پويان هيچ وقت با مهندس اطمينان در محل کار درباره خانواده اش حرف نزده بود. سميرا اطمينان، همسر صميمي ترين دوست پويان بود که 4 سال پيش در خارج از کشور فوت کرد. اگر چه نظر مثبت پويان در انتخابات شرکت او به عنوان شرکت مشاور رايانه اي بي تأثير نبود ولي هيچ وقت اجازه نداد رابطه خانوادگي شان به محيط کار کشيده شود. اما اين بار فرق مي کرد. پاي عسل در ميان بود و اطمينان مي توانست کمک بزرگي باشد. جوري که اطرافيان نشنوند گفت: «راستش راجع به عسله. بي خبر رفته بيرون. مي شه يک لطفي در حق من بکنين؟». سميرا اطمينان جواب داد:«هر کاري از دستم بر بياد. بعد از رفتن امير شما و اعظم جون بزرگترين حامي من بوديد هر کاري کنم جبران زحمتاتون نمي شه». -مي شه پسورد ايميل عسل رو در بيارين و به اعظم بدين. شايد بتونه چيزي پيدا کنه. -الان مي رم روش کار مي کنم. فقط بايد دسترسي من رو به بعضي امکانات شبکه باز کنيد. -به مسعود کاظمي مي گم همه چيز رو رديف کنه. دفتر سروان پويان، نيم ساعت بعد از نيمه شبعلي پويان تلفنش را روي ميز گذاشت و سعي کرد روي پرونده اي که جلويش باز بود تمرکز کند. همان موقع در اتاق با سرو صدا باز شد و تقي پيروز آمد تو. کيف سامسونت بزرگش را گذاشت روي ميز کوچکي که کنار اتاق بود و دستش را براي دست دادن با پويان جلو آورد. پويان با اکراه دستش را دراز کرد و با او دست داد. پيروز با پوزخند پرسيد: «چطوري سروان» پويان: «مي گذرونيم. ماجرا چيه؟» صداي پيروز ناگهان جدي شد: «سرگرد چقدر بهت گفته؟». پويان: «مي خوان مستعان پور رو ترور کنند. تيراندازش هم داره از خارج مي ياد. همين». -مي تونم دقيق ترش کنم. -پس عجله کن.پيروز کيفش را بلند کرد و روي ميز گذاشت و درش را باز کرد. پرونده روي ميز زير کيف پنهان شد. پيروز با سرعت ادامه داد: «ما فکر مي کنيم که تيرانداز خارجيه و احتمالاً همون فردا مي رسه. اما کجاييه و از کجا مي ياد؟ نمي دونيم. اين سي دي رو بگير فهرست تمام خارجي هايي که مي تونن مظنون باشن توش هست البته تا درست و حسابي هاش رو در بياري طول مي کشه. بايد اين فهرست رو با تمام مسافرهاي پروازهاي خارجي فردا مقايسه کني ببيني اسم مشترکي داره يا نه. تازه شايد...» پويان حرف پيروز را قطع کرد: «منبع اين خبرا تون کيه؟». پيروز: «نمي تونم بگم».پويان: «نمي توني بگي چون؟».پيروز: «چون اجازه ندارم».-من مسؤول اين عملياتم و بايد از تک تک جزئيات با خبر باشم. به مرکز زنگ بزن و هر طور که بلدي اجازه بگير به من بگي منبعتون کيه. اين طوري کار من پيش نمي ره. پيروز در کيفش را نيمه بسته نگاه داشت و گفت: «بي خيال شو سروان». پويان: «باشه. منم مجبورم به سرگرد بگم آدمي که فرستادي به من کمک کنه داره سنگ اندازي مي کنه».پيروز سکوت کرد و شروع کرد به قدم زدن در طول اتاق. از پشت ديوارهاي شيشه اي به کارمنداني چشم دوخت که مدام اين طرف و آن طرف مي رفتند. پيروز: «باشه جناب سروان. قبول، الان زنگ مي زنم». پويان بلند شد و به سمت در راه افتاد وگفت: «عاليه». قبل از اينکه از اتاق شيشه اي خارج شود برگشت و از پيروز پرسيد: «يه استکان چايي مي خوري؟». تقي پيروز: «پرسيدن داره؟». پويان از اتاق خارج شد و به سمت ميز مسعود رفت. دست مسعود را گرفت و طوري چرخاندش که پشتش به اتاق شيشه اي باشد. پويان: «مسعود بجنب. مي خوام تلفن پيروز رو گوش کنم». مسعود پشت رايانه اش نشست و وارد برنامه امنيتي اداره شد و بعد هدفون تو گوشي را که به رايانه اش وصل بود داد دست پويان. صداي تلفن گوياي 119 مي آمد که داشت ساعت را اعلام مي کرد. پويان همين طور که گوشي ها را در مي آورد استکان را برداشت و آن را پر از چاي کرد. دو سه تا قند با يک قرص کوچک زرد رنگ درون چاي ريخت و باني هايي که از شام روي ميز مانده بود آن را هم زد و به مسعود کاظمي که با قيافه متعجب به او نگاه مي کرد گفت: «پيروز داره بازي مون مي ده». مسعود: «حواست باشه داري چي کار مي کني». پويان چاي را در دست گرفت و به اتاقش برگشت. چاي پيروز را داد دستش. پيروز چند جرعه از چاي اش را خورد و رو کرد به پويان و گفت: «شرمنده. صددر صد منفيه. فکر کنم يه توبيخ هم به خاطر اين سرپيچي بره تو پرونده ات». هنوز حرفش کاملاً تمام نشده بود که چشمانش سنگين شد و سرش روي کيف سامسونتش افتاد. مسعود که پشت سر پويان وارد اتاق شده بود کرکره هاي اتاق را پايين کشيد و بدن بيهوش پيروز را کشيد روي صندلي راحتي کنار اتاق و ناليد: «عقلت کجا رفته سروان؟».پويان: «اون ماجراي رشوه گيري يادته؟ هموني که به خاطرش دواني اخراج شد. ببين مي توني چيزي پيدا کني که پيروز رو به اون ربطش بده. بايد يه چيزي داشته باشم که به حرفم گوش کنه». مسعود: «تو مي خواي از تقي حق السکوت بگيري؟».پويان: «بجنب، هر کار مي توني بکن. حساب هاي بانکي اش رو چک کن. از نرم افزارهاي ردياب جديد کمک بگير. همين هايي که تازه راهشون انداختن.عجله کن تا نيم ساعت ديگه به هوش مي ياد». مسعود از اتاق خارج شد. پويان روي صندلي چرخانش نشست. آرنجش را روي ميز گذاشت و به عکس عسل خيره شد. پرواز دوبي- تهران، همان موقع مارتين، خبرنگاري که براي مصاحبه با مستعان پور به ايران مي آمد، توجهش کاملاً به عکس هايي که خانم کناري اش به او نشان مي داد، جلب شده بود. عکس ها خيلي خوب بودند و زن واقعاً جالب توضيح مي داد. طوري درباره هر مکان صحبت مي کرد و دست هايش را بالا و پايين مي برد که انگار وسط آنجا ايستاده و دارد همه چيز را از نزديک مي بيند. چند بار روسري اش سر خورد و موهاي طلايي اش افتاد بيرون و دختر زود دست کرد و روسري اش را کشيد بالا. درست تا جاي قبلي؛ نه جلوتر و نه عقب تر. مارتين نگاهش را از عکس ها گرفت و به چهره دختر دوخت. از هم صحبتي با او لذت مي برد. فکر کرد شايد بتواند چند باري در اوقات فراغتش در تهران باز هم اين خانم زيبا را ببيند. بايد شماره اش را به او مي داد. مرد: «?They are fabulous. Can I register in yoy tour»زن: «Ofcourse»زن دست کرد داخل کيفش و کارت ويزت کوچکي دراورد. بسته اي آدامس نععنايي هم با کارتش آورد بيرون و به طرف مرد گرفت.زن:«Do you want gum». مرد به انگشتان کشيده و ناخن هاي لاک زده دختر نگاهي انداخت و دستش را دراز کرد. مرد: «Ofcourse»هر دو خنديدند. آپارتمان سروان پويان اعظم پويان به صفحه رايانه خيره شد. دو تا حدس اشتباه زده بود و فقط يک بار ديگر مي توانست کلمه رمز را امتحان کند. تصميمش را گرفت. انگشتش حروف ام آن را روي صفحه کليد يکي يکي پيدا کرد و فشار داد. دکمه اينتر را با ترديد فشرد. اين هم اشتباه بود. صداي زنگ تلفن از داخل هال به گوش مي رسيد. دنبال گوشي بي سيم گشت و دکمه اتصال را فشرد و گفت بله. صداي زني از آن طرف خط به گوش مي رسيد. اعظم خاطراتش را مرور کرد و مطمئن شد که او را نمي شناسد. زن ناشناس گفت: «سلام خانم. ببخشيد اين موقع شب مزاحمتون مي شم. دخترم از خونه رفته بيرون هنوز برنگشته. همه جا زنگ زدم نبود تا اينکه اين شماره رو توي خرت و پرت هاش پيدا کردم. مي خواستم ببينم شما ازش خبري ندارين؟».اعظم با تعجب پرسيد: «ببخشيد شما؟». زن پاسخ داد: «يادم رفت معرفي کنم. من سيمين پاشايي ام؛ مادر مرجان پاشايي. فکر کردم شايد مرجان دوست دختر يا پسر شما...» اعظم حرف زن را قطع کرد: «آره، دخترم عسل. اون هم نصفه شب يه دفعه غيبش زد. فکر مي کنين با هم باشن؟». سيمين: «حتماً با هم هستند. شما نمي دونين کجا ممکنه رفته باشند؟». اعظم: «نه دختر شما چيزي نگفته؟». سيمين: «راستش من تا ديروقت سر کار بودم وقتي اومدم رفته بود. شماره ام رو مي دم اگر خبري شد لطفاً به من بگين». اعظم:«حتماً. شما هم همين طور. من دارم از نگراني دق مي کنم». اداره پليس امنيت، دوازده و بيست و پنج دقيقه مسعود کاظمي با عجله وارد اتاق شيشه اي شد و نيم نگاهي به تقي پيروز انداخت که هنوز روي ميز صندلي راحتي بي هوش بود. پرينت هايي که دستش بود را جلوي پويان گذاشت و گفت: «تونستيم چند تا شماره حساب ازش پيدا کنيم که تو پرونده اش نبود».پويان جواب داد: «خوبه». -اما نتونستيم کنترلشون کنيم چون رمز داره. -به جعفر بگو بازش کنه. - اگه توضيح خواست چي بگم؟ - بگو دستوره. مسعود از اتاق بيرون آمد و سراغ جعفر ثابتي رفت. همزمان داشت فکر مي کرد که چطور موضوع را به جعفر بگويد که بلايي که پويان سر تقي پيروز آورده لو نرود. جعفر پشت رايانه اش بود. مسعود نيم نگاهي به صفحه مونيتورش انداخت و گفت: «مي شه يه کاري برام بکني؟».جعفر پرسيد :«براي تو يا براي پويان؟». مسعود کنايه جعفر را نديده گرفت و ادامه داد: «بايد ورودي، خروجي هاي حساب تقي پيروز رو تو يک سال گذشته در بياري. اين هم شماره اش». -حساب پيروز چه ربطي به ترور مستعان پور داره؟ -هنوز نمي دونيم اما مي خوايم يه سرنخ پيدا کنيم. جعفر زير لب غرغري کرد و شماره حساب را گرفت. همان موقع، اتاق پويانپويان سرش را چرخاند تا ببيند تقي بيدار شده يا نه. ساعت دوازده و نيم بود و اين طور به نظر مي رسيد که تقي از خستگي خوابش برده. چند تقه به در اتاق شيشه اي خورد؛ سميرا اطمينان وارد شد و آهسته گفت: «گيرش آوردم» و بعد تکه کاغذي را جلوي پويان گذاشت. پويان تلفن همراهش را در آورد و شماره اعظم را گرفت. اعظم پويان: «بله؟». پويان: «رمز عبور عسل رو گير آوردم». اعظم: چيه؟سروان پويان: «DAGHONAM»اعظم پويان: «الان چک مي کنم». ستاد مستعان پور، نيم ساعت بعد از نيم شب چند ضربه به در ورودي خورد و پشت سرش آرزو کياني وارد شد و سراغ مستعان پور رفت. گوشي تلفن بي سيم در دستش بود. طوري روي دهاني گوشي را گرفت که صدا آن طرف نرود و به مستعان گفت: «مي گه خبرنگاره، خيلي اصرار کرد با شما حرف بزنه، بگم خوابيد؟». مستعان پور دستش را دراز کرد که گوشي را بگيرد. با يک معذرت خواهي زير لبي پشتش را به محمود فرازي کرد. هنوز چند کلمه اي بيشتر حرف نزده بود که صداي داد و بيدادش بلند شد. مستعان پور: «جواب من چيه؟ يک مشت چرت و پرت رو سر هم کردي، اون وقت مي پرسي جواب من چيه؟ جوابي ندارم. خدا روزي ات رو جاي ديگه حواله کنه». محمود فرازي که توجهش جلب شده بود به طرف مستعان پور آمد و پرسيد: ماجرا چي بود»؟ مستعان پور صدايش را آرام کرد و با لحني که انگار اتفاقي نيفتاده گفت: «هيچي بابا همين اراجيفي که اين خبرنگارها سرهم مي کنند. مهم نيست».آپارتمان سروان پوياناعظم يک بار ديگر اول تا آخر اي ميل را خواند و بعد تلفن را برداشت و شماره سيمين پاشايي، همان زني که دنبال دخترش مي گشت را گرفت. زن با اولين بوق جواب داد. اعظم گفت: «سلام خانم پاشايي من مادر عسلم». سيمين جواب داد: «سلام. خبري به دست آوردين؟» -آره، به اي ميلش سرزدم. مثل اينکه امشب تو مرکز خريد تيراژ با يه نفر قرار داشتند. -مرجان هم باهاشونه؟ -آره، فرستنده اي ميل اسمش مرجان دو هزاره منم فکر کردم حتماً دختر شماست. همين الان آژانس مي گيرم برم دنبالشون. -نمي خواد آژانس بگيرين. من ماشين دارم مي يام با هم بريم. -پس عجله کنين. -الان راه مي افتم.فرودگاه آفتاب، 10 دقيقه قبل از يک شب سمند ليمويي جلوي پاي مارتين ايستاد و شيشه عقب پايين رفت. دختري که در هواپيما کنارش نشسته بود سرش را از پنجره بيرون آورد. موهاي طلايي از زير روسري بيرون زدند. دختر دستي براي خبرنگار تکان داد و گفت: «Do you want to share a taxi»مارتين فکر کرد از اين بهتر نمي شود. سپس با خنده اي بر لب در عقب را باز کرد و کنار دختر روي صندلي نشست.همان موقع، پارکينگ مرکز خريد تيراژمرجان و سحر از دور پيدايشان شد. قرار بود يک دقيقه بروند داخل مغازه و بيايند اما بيشتر طولش داده بودند. مرجان به سحر تکيه داده بود و خنده اش قطع نمي شد. عسل خدا را شکر کرد که بالاخره آمدند. هر چهار نفر سوار ماشين شاسي بلند شاهرخ شدند؛ سحر و شاهرخ جلو و مرجان و عسل عقب. عسل با ترديد به مرجان که هنوز داشت مي خنديد خيره شد. به نظر نمي رسيد حالش عادي باشد. مرجان عقب ماشين ولو شد و گفت: «عجب قرص هاي باحالي بودند، نداري چند تا به عسل هم بدي؟». سحر رويش را به مرجان و عسل کرد و لبخند زد:«به موقعش».شاهرخ همان طور که با يک دست فرمان را مي پيچاند به سحر رو کرد: «به بچه ها گفتي که داريم مي آيم؟». سحر لحنش جدي شد و پاسخ داد: «آره منتظر مونن. تو همون باغ اتوبان کرجن». عسل وسط حرف آن دو پريد: «من نمي تونم تا اتوبان کرج بيام». سحر: «به اين زودي جازدي؟». شاهرخ پوزخندي زد. مرجان: «من که تا آخرش هستم». عسل: «اما من...» شاهرخ:«خيلي خب تو رو پياده مي کنيم بري پيش مامان جونت». اداره پليس امنيتمسعود کاظمي پرينت هايي که در دستش بود روي ميز پويان گذاشت و گفت: «همون چيزيه که مي خواستي:» و بعد با سرعت از اتاق خارج شد. اولين کاغذ مربوط به حساب بانکي يک بانک اماراتي بود. موقعي که به پرونده پيروز رسيدگي مي کردند خبري ازش نبود. پويان همان موقع هم مطمئن بود اين پول هايي که غيب شده بايد جايي باشد. ليوان آب روي ميزش را برداشت و توي صورت پيروز پاشيد. پويان: «بلند شو آقاي پيروز. يا الان به من مي گي منبعت کيه يا فردا مي ري به هيات بازرسي توضيح مي دي 200 هزار دلار پول نقد تو حسابت چي کار مي کنه». پيروز به هوش آمد و چند دقيقه اي طول کشيد تا بفهمد کجاست و چه برسرش آمده.و ناگهان متوجه پويان شد و کاغذي که پويان به سمتش دراز کرده بود را گرفت. قطرات آب از صورتش روز کاغذ چکه مي کردند. چند لحظه به کاغذ خيره شد و بعد گفت: «اشتباه گرفتي». پويان:«پس مشکلي نداري اگه اشتباهم رو به سرگرد هم بگم نه؟ منبعت کيه؟» تقي پيروز:«نمي دوني داري خودت رو قاتي چه بازي اي مي کني». سروان: «خب تو به من بگو. يه دقيقه فرصت داري». تقي پيروز شقيقه هايش را ماليد و در حالي که به زور خودش را سرپانگاه داشته بود به سمت در به راه افتاد. پويان خودش را بين او و در قرار داد و گفت: «يا مي گي خبرهاتون رو از کي مي گيرين يا مي ري دادگاه نظامي». تقي پيروز هنوز گيج بود ولي مي دانست که پويان با اين اشتباهش بدجوري خودش را گير انداخته. همان طور که دستش را دراز مي کرد در را باز کند، گفت: «اون پول يک موضوع محرمانه بود. قراره به يکي از خبرچين هامون تو دوبي بديمش و براي اينکه ردش معلوم نشه بايد از يک حساب شخصي استفاده کنيم. بدجوري زدي تو خاکي سروان. خدا به دادت برسه» و بعد از اتاق شيشه اي خارج شد. اتوبان قم - تهران سمند ليمويي که مارتين را سوار کرده بود کنار جاده نگه داشت و جسد بي جان مردي از درعقب روي آسفالت سرد افتاد. خون تمام صورت خبرنگار را که بدن بي جانش کنار اتوبان رها مي شد پر کرده بود. راننده تاکسي عينکش را برداشت و در آينه به زن خنديد و گفت: «خيلي تميز بود». دختر خنده اي کرد و پاسخ داد: «من حرفه اي ام عزيز دلم». خون آسفالت کنار بزرگراه را پر کرد. دختر از صندلي عقب پياده شد و کنار راننده نشست. کيف سامسونت مارتين-خبرنگاري که کشته بودند- را روي پايش گذاشت و درش را باز کرد. دختر:«اين هم اوراق هويتي که 100 ميليون مي ارزه. پيش به سوي تعطيلات طولاني».اداره پليس امنيتپويان داشت با مدارکي که از تقي گرفته بود ور مي رفت که تلفن همراهش زنگ خورد. اعظم بود. پويان گفت: «سلام. چه خبر؟». اعظم: «بپيچ به چپ بعدش برو راست». پويان: «چي؟». اعظم: «با تو نبودم. تو ماشين مادر دوست عسلم. دختر اون هم با عسل غيبش زده». پويان: «صبر کن ببينم. مادر کدوم دوستش؟ الو الو...» اعظم: «الو... صدات نمي آد ديگه آنتن ندارم». پويان با عجله دکمه شماره گيري مجدد را زد. جعفر همان موقع وارد اتاق شيشه اي شد. جعفر: «سروان». پويان: «چيه»؟جعفر: «بچه هاي گشتي تو راه فرودگاه امام، يک جسد پيدا کردن که به نظر مي آد خارجي باشه. هيچ اوراق هويتي همراش نيست». پويان: «فهرست همه مسافرهاي خارجي رو که امشب اومدن مي خوام. سرگرد رو هم تلفني پيداش کنين، وصل کنين به من». ماشين شاهرخ يک نيمه شبمرجان کم کم داشت خواب آلوده مي شد و اين حالش عسل را نگران کرده بود. شاهرخ داشت با سرعت حرکت مي کرد. عسل که به شاهرخ و سحر شک کرده بود گفت: «من همين جا پياده مي شم». شاهرخ غرزد: «گفتيم مي رسونيمت يعني مي رسونيمت». عسل: «اما اين راهي که مي ري اشتباهه. اصلاً مگه شما آدرس منو دارين؟». شاهرخ: «تو فقط آروم بشين سر جات». سحر رو کرد به عسل: «وقتي مي گه بشين تو هم بشين». تازه اول شبه. مرجان خوابش برده بود و سرش روي شانه عسل افتاده بود. عسل نگاهي به مرجان کرد. کشدار و صدادار نفس مي کشيد.پليس امنيت، ساعت يک نيمه شب تقي پيروز با صورت خيس از اتاق شيشه اي پويان زد بيرون و در را پشت سرش به هم کوبيد. از بلايي که پويان سرش آورده بود حسابي عصباني بود. پويان پشت سر پيروز بيرون آمد و سراغ مسعود کاظمي و جعفر ثابتي، همکارانش در پليس امنيت رفت. مسعود همان طور که گوشي تلفن بي سيم کنار گوشش بود گفت: «سرگرد شرافت گوشيش رو جواب نمي ده». پويان گفت: «حتماً پيداش کن. باهاش کار واجب دارم» و بعد به سمت جعفر آمد: «فهميدي جسدي که تو راه فرودگاه پيدا شده مال کيه؟». جعفر ثابتي از جواب دادن به سؤال پويان طفره رفت و به جايش پرسيد: «از کجا اين قدر مطمئني که اين قتل به ترور مربوط مي شه؟». پويان جواب داد: «شبي که قراره يک جنايتکار حرفه اي از خارج بياد، جسد يک خارجي نزديک فرودگاه پيدا مي شه. فکر مي کني اين تصادفيه؟». جعفر که معلوم بود از جواب پويان راضي نيست پرسيد: «ماجراي پيروز چي بود که اين جوري گذاشت رفت؟ چرا مي خواستي حساب بانکي اش کنترل بشه؟». مسعود کاظمي وسط صحبت آن دو پريد: «چرا به اش نمي گي ماجرا چي بود سروان؟». پويان با عصبانيت به مسعود نگاه کرد ولي مسعود نگاه پويان را نديده گرفت و به حرفش ادامه داد: ظاهراً پيروز تو اون ماجراي رشوه گيري درگير بوده و سروان مچشون رو باز کرده. حالام از دست سروان شاکي بود، مي خواست تلافي کنه که سروان حسابي حالش را گرفت». جعفر طوري به پويان و مسعود نگاه کرد که انگار خيلي هم حرف مسعود را باور نکرده اما ديگر چيزي نگفت و پشت ميزش برگشت. پويان دستي پشت مسعود زد و در حالي که به سوي سميرا اطمينان مي رفت گفت: «دروغگوي خوبي هستي». مسعود آهي از سر راحتي کشيد و گفت: «اگه چيزي نمي گفتم حالا حالاها گير مي داد. حالا واقعاً ماجراي پيروز چيه؟». پويان سؤال آخر مسعود را نديده گرفت و سر ميز سميرا اطمينان رفت: «همه چيز مرتبه؟».اطمينان: «بله، مسأله دسترسي ها هم حل شد و من الان همه اطلاعاتي که احتياج دارم رو مي بينم». پويان: «من امشب روي کمک شما حساب ويژه باز کردم. اين آدم هايي که ما باهاشون طرفيم حرفه اي هستند و از همه جور امکاناتي هم برخوردارند». اطمينان: «حتماً. مطمئن باشيد».تاکسي فرودگاه، يک و پنج دقيقهليندا، دختر داخل هواپيما ، کارت شناسايي خبرنگاري را که کشته بودند به طرف همسرش، هومن دراز کرد. هومن دستش را از روي دنده برداشت و همان طور که به شيشه جلو خيره بود کارت را از ليندا گرفت و گفت: «چي کارش کنم؟».ليندا پاسخ داد: «همون جايي که قرار گذاشتم دفنش کن، بعدش هم خودتو گم و گور کن تا باهات تماس بگيرم». هومن سرش را به علامت تأييد تکان داد و داخل خروجي اتوبان پيچيد. آنها وارد تهران شده بودند. پليس امنيت، همان موقع مسعود کاظمي براي چندمين بار دکمه شماره گيري مجدد روي دستگاه تلفن را فشار داد. بوق هاي کوتاه و بلندي توي گوشي تلفن پيچيد و بعد از يکي دو ثاني صداي زني به گوش رسيد که مي گفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است. مسعود مي دانست که بايد هرچه سريعتر سرگرد را پيدا کند. دستش را به سمت دکمه شماره گيري مجدد دراز کرد. دستي روي شانه اش خورد و او را از فکر در آورد. جعفر ثابتي بالاي سرش آمده بود تا چيزي بگويد: «تو که از راه رسيدي و پويان رو از دست من نجات دادي ياد يه چيزي افتادم». مسعود کاظمي غريد: «هوم». جعفر ثابتي ادامه داد: «ياد ته ماه پيش که سرگرد شرافت اومد تو و مچ ما رو با اون فيلمي که داشتيم يواشکي نگاه مي کرديم گرفت. بعدش تو يک قصه عالي سر هم کردي و مارو از توي مخمصه نجات دادي. داشتم فکر مي کردم که تو عجب قصه گوي خوبي هستي».مسعود کاظمي: «حرفت رو نپيچون، واضح بگو». جعفر ثابتي:«من مي خوام بدونم ماجراي پيروز و پويا چيه. اگه پويان مي خواد من رو بازي بده من هم مي دونم بايد چي کار کنم». مسعود کاظمي:«جون يک کانديداي رياست جمهوري در خطره، اون وقت تو مي خواي حساب ها رو با پويان صاف کني؟ برو سر کارت تو رو جون بچه ات بذار ما هم به کارمون برسيم». پارکينگ مرکز خريد تيراژه، يک و ده دقيقه خواب بدجوري چشمان نگهبان پارکينگ را سنگين کرده بود. فکر کرد بد نيست به آبدارخانه طبقه اول برود و يک ليوان چاي پررنگ براي خودش بريزيد.هنوز چند دقيقه اي از رفتن نگهبان نگذشته بود که اپل سياه رنگي با سرعت به بشکه هايي که دم در ورودي بود زد و وارد پارکينگ شد. کمي چرخيد و بعد کنار206 آبي که گوشه تاريک پارکينگ ايستاده بود نگه داشت. اعظم و سيمين ازپژو بيرون پريدند و سراغ 206رفتند. بعد از اينکه متوجه شدند کسي در206 نيست، شروع کردند به فرياد کشيدن. هر کس دختر خودش را صدا مي زد. تلفن اعظم همان موقع به صدا درآمد. اعظم به طرف پژو برگشت و گوشي اش را از جلوي داشبورد برداشت و دکمه را فشار داد: بله؟ پويان از پشت خط گفت: «سلام، دخترها رو پيدا کردين؟» اعظم: «تازه رسيديم اينجا. ماشينشون هست ولي خودشون نيستن». پويان: «خيلي خب، من منتظر مي شم تا دنبالشون بگردي». اعظم: «لازم نيست منتظر بموني خودم به ات زنگ مي زنم». اعظم گوشي را قطع کرد. صداي سيمين از آن طرف به گوش مي رسيد که بلند مي گفت: «مرجان، عسل».ماشين شاهرخ، همان موقعمرجان حالش بد بود و قرص هايي که سحر به خوردش داده بود بد جوري گيجش کرده بود. عسل که نگران مرجان بود و نمي دانست چه بلايي دارد به سرشان مي آيد رو کرد به سحر و گفت: «چي بش دادي خورده؟»سحر با بي اعتنايي جواب داد: «مجبورش نکردم خودش خواست».عسل:«باباي من پليسه و اگر تا نيم ساعت ديگه خونه نباشم مياد دنبالم و پدرتون را در مي ياره». سحر: «راستي؟ باباي پليست مي دونه دخترش داره مي ره پارتي؟».شاهرخ همان طور که با سرعت رانندگي مي کرد رو به سحر غر زد: «نمي تونستي اين يکي را هم مثل دوستش يه جوري ساکت کني؟ اعصابم را مي ريزه بهم».عسل: «اصلاً شماها چي مي خواين از جون ما».سحر پوزخندي زد: «بعداً مي فهمي».برج نيمه تمامي در اتوبان يادگار، يک و ربع خرده ريزه هاي ساختماني زير پاي سرگرد صدا مي کردند و سکوت شب را مي شکستند. سرگرد موبايل خود را در آورد و نور صفحه نمايش را جلوي پايش انداخت. اکبر، خبرچيني را که سال ها بود با آنها کار مي کرد گوشه يک چهار ديواري بي درو پيکر پيدا کرد. اکبر که از ترس مچاله شده بود يک گوشه با آرام ترين صدايي که مي شد از دهان يک آدم در بيايد به سرگرد گفت: «مي شه اون چراغ موبايلت رو خاموش کني سرگرد. مي ترسم پيدامون کنن». سرگرد جواب داد: هيچ کس نمي دونه من اينجام». -مطمئني تعقيبت نکردن؟-آروم باش مرد. -نمي تونم آروم باشم. اصلاً از اولش نبايد زنگ مي زدم. -اگه مدرکي داري که مي گه يک جاسوس تو پليس امنيت هست که به ترور مستعان ربط داره چاره اي نداشتي. بايد به من مي گفتي. اکبر از توي جيبش شيء کوچکي در آورد و به سرگرد داد، «همه اش همينه. يه فلشه که بااون مي توني جاسوس رو پيدا کني».سرگرد فلش را گرفت: «همه اش همين. از کجا فهميدي که اطلاعات روي اين فلش به جاسوس مربوطه؟». اکبر:«ببين. من هرچي مي دونستم گفتم. الان هم دارم مي رم فرودگاه با زن و بچه ام از اينجا برم. اينجا ديگه براي من امن نيست». سرگرد: «اگه همه چيزهايي که مي دوني نگي من چه جوري پيداش کنم». اکبر: «من فقط مي دونم اين اطلاعات رو يه نفر روي يه سي دي رمزدار فرستاده بود براي اونا. از اين بيشتر هم نمي دونم. ببين، اوني که من براش کار مي کنم، خودش يک کار چاق کنه. فقط مي دونم از طرف يک خارجي مأمور شده بود. کسي رو تو تهران پيدا کنه که بتونه يه ترور تميز رو انجام بده. اين اطلاعات هم بايد مي رسيد دست همون که من يواشکي کپي گرفتم». سرگرد گفت: «واقعاً خيلي شجاعت به خرج دادي. اگه يه روز ديگه هم دووم بياري تموم مي شه». اکبر کورمال کورمال به سمت راهروي خروجي رفت تا از شيبي که قرار بود بعداً پله شود برود بيرون: «نه سرگرد. من دينم رو به اين مملکت ادا کردم حالا هم فقط مي خوام خونوادم برن يه جاي امن». ناگهان صداي شليکي به گوش رسيد و اکبر روي زمين افتاد. سرگرد که دنبال اکبر مي رفت خودش را پرت کرد پشت بشکه بزرگي که براي جوشاندن قير آنجا گذاشته بودند و اسلحه اش را به دست گرفت. بادست ديگرش تلفن همراهش را در آورد و شماره پويان را گرفت. پليس امنيت، يک و بيست دقيقه سروان پويان به فهرست افرادي که تازه وارد ايران شده بودند و ممکن بود فرد کشته شده جزو آنها باشد نگاه مي کرد و همزمان با تلفن با مسؤول شبکه اداره صحبت مي کرد: «فقط همين يک شب بذارين مهندس اطمينان به اطلاعات رده بندي شده دسترسي داشته باشه. خود سرگرد از ايشون و همکارانشون دعوت کرده. تازه قراره تا پايان عمليات از اداره خارج نشن». سروان چند لحظه مکث کرد و بعد خطاب به شخصي که پشت خط بود گفت: «باشه، من خودم شخصاً مسؤوليتش رو به عهده مي گيرم». همان موقع تلفن همراه پويان به صدا درآمد. نام سرگرد شرافت روي صفحه نمايش ديده مي شد. پويان از سميرا اطمينان خواست که بقيه صحبت تلفني را ادامه دهد و به اتاقش برگشت تا با سرگرد حرف بزند: «کجايي سرگرد. همه دارن دنبالت مي گردند». سرگرد:لازمت دارم. توي ساختمان يک برج نيمه کاره بالاي يادگار توي کوي فراز گير افتادم و يکي مي خواد با تير منو بزنه».-ماجرا چيه؟ -يکي از خبرچين ها قرار بود مدرک مهمي درباره ترور مستعان بهم بده اما الان کشته شده. -گشت ميثم امشب تو همون منطقه است الان مي فرستمشون. -نه صبر کن. بايد خودت بياي. هنوز نمي دونيم به کي مي تونيم اعتماد کنيم.-الان مي آم. -بيا رو پشت بوم. من دارم سعي مي کنم برم اونجا. صداي شليک چند گلوله از پشت تلفن به گوش پويان رسيد. پارکينگ مرکز خريد تيراژه، همان موقع نگهبان پارکينگ که با شنيدن سرو صدا خودش را رسانده بود داشت با سيمين دعوا مي کرد که چرا بدون اجازه وارد شده اند. سيمين هم سعي مي کرد ماجراي گم شدن دخترها را تعريف کند و ببيند او چيزي ديده يا نه. تلفن همراه اعظم زنگ خورد. پويان بود: پيداشون کردين؟ اعظم: «نه اينجا نيستند». -مگه نگفتي ماشينشون رو پيدا کردين؟ -انگار با ماشين اون دختره که باهاش قرار داشتن، رفتن. -اين خانمي که باهاته اون دختره رو مي شناسه؟ -نه اونم مثل ما از چيزي خبر نداشته، چرا نمي آيي اينجا ببينم بايد چي کار کنيم؟-الان نمي تونم توضيح بدم ولي اتفاق بدي قراره بيفته که بايد جلوشو بگيرم.-بدتر از گم شدن دخترت؟ -او که گم نشده فقط مي خواد به حساب خودش من و تو رو اذيت کنه. اعظم با ناراحتي گفت: «من بايد برم، کار مهمت که تموم شد زنگ بزن».ماشين شاهرخ، يک و نيمعسل سر مرجان را روي پاي خودش گذاشته بود و با نگراني به بيرون خيره شده بود. يک لحظه تصميم گرفت در را باز کند و خودش را بيرون بيندازد ولي ماشين سرعتش زياد بود تازه دلش نمي آمد مرجان را با اين آدم ها تنها بگذارد. سحر نگاهي به صندلي عقب انداخت و گفت: «دلم نمي خواد فکر کني ما آدم هاي بدي هستيم، فقط يه کار کوچيک داريم که اگه باهامون همکاري کنين زود تموم مي شه و همه مي رن خونه هاشون». عسل:«من نمي دونم که تو چي بايد همکاري کنم. تو رو خدا بذار ما بريم». سحر: «توضيحش راحت نيست. اين آدمايي که براشون کار مي کنيم...» شاهرخ وسط حرف سحر مي پريد: «خف شوسحر». در همان لحظه مرجان شروع کرد به کشيدن نفس هاي صدادار. انگار چيزي در گلويش گير کرده باشد. عسل که از وضعيت مرجان هول کرده بود سر سحر و شاهرخ فري�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 625]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن