تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):سكوت مؤمن تفكر و سكوت منافق غفلت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806896153




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اگه می تونی منو بگیر


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اگه می تونی منو بگیر
اگه می تونی منو بگیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک سمور کوچولوی دریایی بود که اسمش پوپی بود. پوپی یک توپ آبی داشت و همیشه آن را به هوا پرتاب می کرد و بعدش آن را می گرفت. یک روز پوپی تصمیم گرفت آن قدر توپ را بالا بیاندازد که توپش به نوک درخت برسد. پوپی این بار توپ آبی را آن قدر بالا انداخت که دیگر آن را ندید. پوپی سرش را خاراند و گفت: پس توپ آبی من کجاست؟ اون کجا رفته؟پوپی چمن های سبز بلند را با چنگال هایش کنار زد و بین آن ها را گشت. اما توپش آن جا نبود. اون پشت سنگ های قهوه ای را هم گشت، اما توپش آن جا هم نبود. ناگهان یک پرنده روی سنگ نشت، پوپی از پرنده پرسید"پرنده ی قرمز، توپ آبی منو ندیدی؟"پرنده ی قرمز گفت:جیک!جیک!جیک! من توپت را ندیدم. پشت این گل های داوودی زرد و شقایق های نارنجی را گشتی؟پوپی گفت: نه، الان می رم و می گردم. وای توپم این جا هم نیست، پس کجا افتاده؟پوپی روی زمین نشست و با دست هایش زمین را می گشت که ناگهان چشمش به یک عنکبوت سیاه افتاد که روی یک سنگ نشسته بود. عنکبوت سیاه، تو توپ آبی منو ندیدی؟عنکبوت جواب داد"نه، من توپت را ندیدم، زیر بوته ی گل رز را گشته ای؟"پوپی به گل رز نگاه کرد و گفت: نه،هنوز نگشتم، ولی الان می رم و آن جا را هم می گردم.پوپی با عجله به سمت بوته ی رز دوید و سعی کرد به زیر آن برود، اما خارهای گل رز خیلی تیز بودند و در دست پوپی فرو رفتند. پوپی خارها را از دستش بیرون آورد و روی زمین نشست و گفت: توپ آبی من زیر بوته ی رز هم نبود، پس کجاست؟پوپی بلند شد و خاک ها را از تنش تکاند و به سمت حوضچه ی آب رفت.ماهی ها آن جا داشتند شنا می کردند. پوپی از آن ها پرسید"ماهی های مهربان، شما توپ آبی منو ندیدید؟"دو ماهی مهربان از آب بیرون آمدند و گفتند: ما توپت را ندیدیم. اون داخل آب نیفتاد، وگرنه ما صدایش را می شنیدیم. زیر درخت بلوط برگ های زیادی ریخته، بین آن ها را گشتی؟ شاید توپت اون جا باشه.پوپی گفت:نه، من آن جا را نگشتم، الان می رم و آن جا را خوب می گردم. پوپی برگ ها را پخش و پلا کرد و خوب زیر آن ها را گشت، اما توپش اون جا هم نبود.
اگه می تونی منو بگیر
پوپی بلند شد و دستش را روی چانه اش گذاشت و به درخت نگاه کرد.ناگهان  توپش را بین شاخه های درخت دید. خیلی خوشحال شد. اما پوپی که نمی تونست از درخت بالا برود و توپش را بردارد، پس باید چه کار می کرد؟ یکدفعه فکری به ذهنش رسید، پوپی با عجله به سمت سنگ ها رفت و از پرنده ی قرمز خواست پرواز کند و از روی شاخه ها توپش را پایین بیاوردد.پرنده ی قرمز قبول کرد. او بال زد و بال زد تا به شاخه ی درخت رسید. پوپی نمی توانست پرنده را ببیند چون درخت بلوط برگ های زیادی داشت. پوپی بلند فریاد زد "توپم را پیدا کردی؟"پوپی دست هایش را باز کرد تا توپ را بگیرد. پرنده ی قرمز به توپ با نوکش ضربه ای زد و اون داخل دست پوپی افتاد. پوپی فریاد زد "توپم را گرفتم."پرنده ی قرمز به پوپی گفت: از حالا به بعد، توپت را خیلی بالا پرت نکن، چون ممکن است آن را گم کنی.پوپی با خوشحالی به سمت سنگ ها رفت تا توپش را به عنکبوت سیاه نشان دهد و بعد به سمت حوضچه رفت تا آن را به ماهی های مهربان هم نشان دهد.پوپی بقیه ی روز را با توپش بازی کرد، اما این بار مواظب بود که آن را خیلی بالا پرت نکند.گروه کودک و نوجوان سایت تبیان _ ترجمه:نعیمه درویشیمطالب مرتبطعمو هندوانه های و هوی باد 100بار بنویس خرچنگ بی دست و پا تبدیل موش شلخته به موش منظم گرگ و الاغ کبری غرغرو و مار بدجنس مورچه شکمو ماجراجویی آقا کرمه چطور ماهی بگیریم؟





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 544]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن