-اگه می تونی منو بگیر
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک سمور کوچولوی دریایی بود که اسمش پوپی بود. پوپی یک توپ آبی داشت و همیشه آن را به هوا پرتاب می کرد و بعدش آن را می گرفت. یک روز پوپی تصمیم گرفت آن قدر توپ را بالا بیاندازد که توپش به نوک درخت برسد. پوپی این بار توپ آبی را آن قدر بالا انداخت که دیگر آن را ندید. پوپی سرش را خاراند و گفت: پس توپ آبی من کجاست؟ اون کجا رفته؟پوپی چمن های سبز بلند را با چنگال هایش کنار زد و بین آن ها را گشت. اما توپش آن جا نبود. او