واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: سینمای ما- «زیر هشت» نوستالژی سینمای قبل از انقلاب را با الگوهای تصویری و موسیقی سینمای معاصر غرب و شعارهای اخلاقی مورد پسند مدیران سیما درهم میآمیزد و ترکیب عجیبی را به نمایش میگذارد. همینجا البته باید فاصلهی آشکار میان این سریال و نمونههایی مثل «نرگس» و همین سریال هندی این روزهای شبکه سه («فاصلهها») را به رسمیت شناخت. آن نمونهها را از فرط پیشپاافتادگی نمیتوان جدی گرفت. اما «زیر هشت» نمونهای جدیست. جدیست چون بینندهاش را دستکم نمیگیرد و در داستانگویی از تخیل خواننده هم کمک میگیرد، ایجاز را رعایت میکند، سعیاش این است که جهانی همجنس و همگن به وجود بیاورد، و از همه مهمتر بازیگران خوبی دارد که استاندارد کار را بالا میبرند. اشکال اما در وهلهی اول با نگاه حاکم بر فیلمنامه شروع میشود. این یک نگاه ناتورالیستی تیپیک است. بسیاری سینماگران ما به سینمای موسوم به موج نوی قبل از انقلاب و فیلمهایی چون «خداحافظ رفیق» و «تنگنا» [نادری] و «رضاموتوری» و «گوزنها» [کیمیایی] دلبستگی دارند. برخی فیلمهای دهههای شصت و هفتاد هم نمایانگر این دلبستگی بود (مثلاً «مجنون» ملاقلیپور)، اما فکر نمیکنم این نوستالژی هرگز مثل «زیر هشت» تجسم پیدا کرده باشد: قهرمانی که از زندان میآید بیرون، در گذشته نارو خورده و میخواهد انتقام بگیرد، زنی که یادآور «زنهای عاشقکش» تیپیک است، در زمان مناسب قول و قرارها را فراموش کرده و رفته زن یک آدم پولدار شده؛ مرگ، چاقو، زخم، اختلاف طبقاتی، قبرستان ماشینها، تعلیق، فرار، بیمارستان، پلیس... و از همه مهمتر سیاهی. «زیر هشت» شاید سیاهترین چیزیست که بعد از انقلاب ساخته شده. یک درام اغراقآمیز تمامعیار؛ بنبست تمامعیار. از هر احتمالی بدترین امکان ظهور مییابد، همهی راهها به دیوار ختم میشوند، هیچکس حاضر نیست بدی را فراموش کند، همه میخواهند تلافی کنند، آن دوست کمککننده (آتیلا) دستش خالیست و بهشدت مریض است، حوادث طوری جلو میروند که همهی گناهان نکرده هم به گردن قهرمان میافتد … از همه مهمتر گناه مرگ بچهای نوزاد. از این به بعد جنون اوج میگیرد: مگر میشود کسی مرگ بچهاش را فراموش کند؟ درواقع پاسخ به این سوال بیش از هر چیز جهانبینی فیلمنامه را رقم میزند. گرایش حاکم بر فیلمنامه، متاثر از ایدئولوژی حاکم بر ادبیات و هنر ایران در دههی چهل و پنجاه بیشباهت به ناتورالیسم زولایی نیست؛ اینکه نکبت و فلاکت در این دنیا اجتنابناپذیر است؛ اینکه خوبی در تنگناست و بدی گریزناپذیر؛ اینکه جواب های هوی است. نتیجه این میشود که عادل وقتی بچهاش میمیرد تا آن حد جنونزده میشود که کم مانده سرایدار بدبخت ساختمان را هم خفه کند، آوارهی کوچه و خیابان میشود و با کارتنخوابها همراه میشود؛ منیژه وقتی بچهاش میمیرد با خودآزاری تمام اتاقخواب بچهاش را شخصا از یادگارها خالی میکند (و سریال هم این خودآزاری آشکار را بهتفصیل نشان میدهد)؛ و منصور وقتی خواهرزادهاش میمیرد تا گروگانگیری و قصد جان بچهی خواهر عطا پیش میرود. اما چگونه میشود این همه سیاهی را توجیه کرد؟ چگونه توانستهاند این همه سیاهی را به مدیرانی بقبولانند که سالهاست سیاهنمایی فیلمهای جشنوارهپسند سینمای ایران را (که فرسنگها با این حد از سیاهی فاصله دارند) محکوم میکنند؟ جواب ساده است: با پایان. از همان اول میشد حدس زد که داستان به کجا میانجامد؛ عطایی که تمام وجودش را کینه گرفته و گوشش به هیچ حرفی بدهکار نیست، در اوج استیصال با خدا راز و نیاز میکند و چشمش میافتد به پیرزنی که مشغول نمازخواندن است، یاد مادرش میافتد و … یکباره از دل این همه سیاهی معنویت فوران میکند! این یعنی همزیستی مسالمتآمیز: فیلمساز به نوستالژیاش رسیده و مدیر هم به پایانش! اما واقعیت این است که معنویت این نیست: ما با تمام این شعارهای اخلاقی عملاً مادیترین نگاهها را به جهان داریم. آنچه معنویت را در هنرهای نمایشی میسازد، اخلاق نیست، بلکه راز است. و راز با منطق خطکشی شده، و نگاه تیپیک به آدمها و جهان جور درنمیآید. از سوی دیگر آنچه این نگاه ناتورالیستی حاکم بر فیلمنامه را کامل میکند کارگردانی سیروس مقدم است که استفاده از دوربیناش، آن زاویههای غیرعادی، لنزهای واید و حرکات مدام دور شخصیتها یادآور سکانسهای آغازین «ریورسناپذیر» گاسپار نوئه است. اسم اینجور استفاده از دوربین را میشود گذاشت: «زاویه دید مگس» که البته زحمت زیادی برایش کشیده شده ولی بیشتر مرعوبکننده است تا کارآمد. در فیلم نوئه هم این استراتژی بیشتر در خدمت نمایش پلشتی و پستی بود و اینجا هم ظاهراً همینطور است. اینجا هم از معنویت خبری نیست و زاویهها غرابتی غیرطبیعی دارند: مثلا نمایی که چهرهی شخصیت را از داخل راهآب دستشویی نشان میدهد یا از پشت سبد ظرفها. چهرههای دفرمه و دوربینی که از هر جایی میتواند سردربیاورد. میماند موسیقی که نوای یکنواخت گیتاربرقیاش را بهشیوهی «مرد مرده»ی جارموش همواره و همیشه تکرار میکند. آیا این هم نوای تقدیر ناتورالیستی نیست؟ میماند شعر ترانه، که البته میتواند با مفهوم مورد نظر مدیران همسو باشد، که تا حد ممکن هست. نکتهی دیگر البته دیالوگهاست که بهجای آنکه دیالوگ باشد، مونولوگ است. چیزی که کیمیایی خیلی دوست دارد ولی بهندرت موفق میشود آن را خوب از آب دربیاورد. اینجا مونولوگها اغلب خوباند ولی این موقعیت از فرط افراط خودبهخود به کاریکاتور بدل میشود: همیشه یک نفر ساکت است و دیگری کل حرفهایش را یکنفس میگوید و بعد گاهی نوبت دیگری میشود. این موقعیت فقط وقتی موجه از آب درمیآید که سکوت دیگری توجیه مشخصی داشته باشد (دلخوری، عصبانیت، قهر) و مکان ایستایی لازم را داشته باشد. توی خیابان وسط کتککاری، یا وقتی تنش بر صحنه حاکم است (کسی در تعقیب است، زمان تنگ است...) البته که کاریکاتور میشود... و متاسفانه خیلی جاها شده. بازیها واقعاً خوب است. از پانتهآ و آتیلا انتظار داریم. امیر جعفری هم توانسته بهخوبی از آن مدل کمیک «بدون شرح»ی فاصله بگیرد و به الگوی وثوقی/سعید راد (زخمی سرگردان) نزدیک شود. ولی شاید بهترین اتفاق بازی کامران تفتیست (در نقش منصور) که از اغراق نقشاش استفاده میکند و خودش را نشان میدهد. در این فیلم پر از سیاهی او میتواند در برخی لحظهها سیاهترین باشد. چند قسمتی تا پایان مانده ولی عادت کردهایم که پایانهای سریالها غیرقابل تحمل باشند، چون این بخشها را عملاً مدیران کارگردانی میکنند! منبع : وبلاگ هفت و نیم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 542]